شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
آلومین. اکسید دالومینیم. یکی از ترکیبات آلومینیم است که در طبیعت بصورت بلورین موجود است. نشانۀ آن در شیمی Al2o3 است و معمولاً آنرا از تصفیۀ بکسیت بدست می آورند، الومین حاصل گردیست سفید و زیر انگشتان نرم و در 2040 درجۀ حرارت ذوب می شود. الومین کمی دارای خاصیت قبض است و اغلب املاح آنرا بشکل گرد ضدعفونی و جاذب ترشحات مرضی و خشک کننده و التیام دهنده زخمها بکار میبرند. و رجوع به درمان شناسی ج 1 ص 456 شود
آلومین. اکسید دالومینیم. یکی از ترکیبات آلومینیم است که در طبیعت بصورت بلورین موجود است. نشانۀ آن در شیمی Al2o3 است و معمولاً آنرا از تصفیۀ بکسیت بدست می آورند، الومین حاصل گردیست سفید و زیر انگشتان نرم و در 2040 درجۀ حرارت ذوب می شود. الومین کمی دارای خاصیت قبض است و اغلب املاح آنرا بشکل گرد ضدعفونی و جاذب ترشحات مرضی و خشک کننده و التیام دهنده زخمها بکار میبرند. و رجوع به درمان شناسی ج 1 ص 456 شود
اگوستن سن. (قدیس) کشیش هیپون (نزدیک شهر بن) پسر سنت مونیک (354- 430 میلادی). پس از دوران جوانی پرحادثه، وی بوسیلۀ مواعظ سنت آمبروآز هدایت شد و مشهورترین آبای کلیسای لاتینی گردید. آثار عمده اوعبارتند از ’شهر خدا’ و ’اعترافات’. وی حکیم الهی، فیلسوف، و عالم اخلاقی بود و می کوشید که نحلۀ افلاطونی را با معتقدات مسیحی و عقل را با ایمان موافق سازد. ذکران وی 28 ماه اوت است. (فرهنگ فارسی معین)
اگوستن سن. (قدیس) کشیش هیپون (نزدیک شهر بن) پسر سنت مونیک (354- 430 میلادی). پس از دوران جوانی پرحادثه، وی بوسیلۀ مواعظ سنت آمبروآز هدایت شد و مشهورترین آبای کلیسای لاتینی گردید. آثار عمده اوعبارتند از ’شهر خدا’ و ’اعترافات’. وی حکیم الهی، فیلسوف، و عالم اخلاقی بود و می کوشید که نحلۀ افلاطونی را با معتقدات مسیحی و عقل را با ایمان موافق سازد. ذکران وی 28 ماه اوت است. (فرهنگ فارسی معین)
سن (قدیس) اوستین. روحانی مسیحی انگلستان. وی مقرروحانیت کنتربوری را ایجاد کرد (وفات حدود 605 میلادی) ذکران وی 28 ماه مه است. (از فرهنگ فارسی معین). او خطیب ناموری بود و خطابه های شیوایی از او بازپس مانده است. (از یادداشت مؤلف). برای آگاهی به خطابه های وی رجوع به آیین سخنوری تألیف محمدعلی فروغی شود
سن (قدیس) اوستین. روحانی مسیحی انگلستان. وی مقرروحانیت کنتربوری را ایجاد کرد (وفات حدود 605 میلادی) ذکران وی 28 ماه مه است. (از فرهنگ فارسی معین). او خطیب ناموری بود و خطابه های شیوایی از او بازپس مانده است. (از یادداشت مؤلف). برای آگاهی به خطابه های وی رجوع به آیین سخنوری تألیف محمدعلی فروغی شود
دریاچۀ اشورین، نام دریاچه ایست در سرزمین مکلنبورگ از کشور آلمان که طول آن از شمال بجنوب به 23 هزار گز و عرض میانۀ آن از مشرق بمغرب به 4 هزار گز بالغ میگردد و بوسیلۀ کانالی با دریای بالتیک مربوط میشود و قصبۀ ویسمار در انتهای کانال دیده میشود نام شهر مرکزی و دوک نشین بزرگ مکلن بورگ اشورین در کشور آلمان است که در ساحل غربی دریاچه ای بهمین نام، در 60 هزارگزی جنوب شرقی لوبک واقع است
دریاچۀ اشورین، نام دریاچه ایست در سرزمین مکلنبورگ از کشور آلمان که طول آن از شمال بجنوب به 23 هزار گز و عرض میانۀ آن از مشرق بمغرب به 4 هزار گز بالغ میگردد و بوسیلۀ کانالی با دریای بالتیک مربوط میشود و قصبۀ ویسمار در انتهای کانال دیده میشود نام شهر مرکزی و دوک نشین بزرگ مکلن بورگ اشورین در کشور آلمان است که در ساحل غربی دریاچه ای بهمین نام، در 60 هزارگزی جنوب شرقی لوبک واقع است
به صیغۀ تثنیه، دو ضلعی که در زیر ابط و در بالای اضلاع میباشند، یامرجع دو مرفق. (ناظم الاطباء). دو پهلو که در زیر دوابط و بالای اضلاع قرار دارد. (از اقرب الموارد)
به صیغۀ تثنیه، دو ضلعی که در زیر اِبْط و در بالای اضلاع میباشند، یامرجع دو مرفق. (ناظم الاطباء). دو پهلو که در زیر دواِبْط و بالای اضلاع قرار دارد. (از اقرب الموارد)
دو زن را گویند که یک شوهر داشته باشند و هر یک مر دیگر را اموسنی بود. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زن یک شوهر نسبت بزن دیگر او. هوو. وسنی. و رجوع به آموسنی و وسنی شود
دو زن را گویند که یک شوهر داشته باشند و هر یک مر دیگر را اموسنی بود. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زن یک شوهر نسبت بزن دیگر او. هوو. وسنی. و رجوع به آموسنی و وسنی شود
شبه قلیایی که آنرااز جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه ای شکل و بی رنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد و در طب مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز: سیرت او تخم گشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند. رودکی. زمین برومند و جای نشست پرستنده و مردم زیردست. فردوسی. بر این دشت من گورسانی کنم برومند را شورسانی کنم. فردوسی. بسی بی پدر کرد فرزند را بسی کرد ویران برومند را. فردوسی. بدو گفت زن هست وهم بیش از این درم، هم برومند باغ و زمین. فردوسی. مه نو درآمد بچرخ هنر زمین شد برومند و کان پرگهر. اسدی. آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیه، زمین برومند. (مهذب الاسماء). - نابرومند، غیردایر: وگر نابرومند جایی بود وگر ملک بی پرّوپایی بود. فردوسی. ، با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش: شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی (خضر علیه السلام) به استقبال ما آمد. (تذکرهالاولیاء عطار)، برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامۀ منیری). بهره مند. صاحب بهره: هیچ خردمند را ندید بگیتی کز خبک عشق او نبود برومند. آغاجی. - برومند شدن، برخوردار شدن: به چه تقریب کسی از تو برومند شود نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی. صائب. ، باردار. آبستن. بارور. حامل: از آن ماهش امید فرزند بود که خورشیدچهره برومند بود. فردوسی. چو همجفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. ، توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب: مباداجهان بی چنین شهریار برومند بادا ورا روزگار. فردوسی. که جاوید بادا چنین روزگار برومند بادا چنین شهریار. فردوسی. نگه کرد کسری برومند یافت بهر خانه ای چند فرزند یافت. فردوسی. زبان هرکه او باشدبرومند شود گویا به تسبیح خداوند. نظامی. به تعلیم دانش تنومند باد به دانش پژوهی برومند باد. نظامی. درین آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. - برومند شدن، کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن: گردل نهی ای پسر برین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. بدین زرین حصار آن شد برومند که ازخود برگرفت این آهنین بند. نظامی. ، باقوت. (ناظم الاطباء). قوی. - جوان یل و برومند، در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و ’مند’ باشد
شبه قلیایی که آنرااز جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه ای شکل و بی رنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد و در طب مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز: سیرت او تخم گشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند. رودکی. زمین برومند و جای نشست پرستنده و مردم زیردست. فردوسی. بر این دشت من گورسانی کنم برومند را شورسانی کنم. فردوسی. بسی بی پدر کرد فرزند را بسی کرد ویران برومند را. فردوسی. بدو گفت زن هست وهم بیش از این درم، هم برومند باغ و زمین. فردوسی. مه نو درآمد بچرخ هنر زمین شد برومند و کان پرگهر. اسدی. آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیه، زمین برومند. (مهذب الاسماء). - نابرومند، غیردایر: وگر نابرومند جایی بود وگر ملک بی پرّوپایی بود. فردوسی. ، با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش: شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی (خضر علیه السلام) به استقبال ما آمد. (تذکرهالاولیاء عطار)، برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامۀ منیری). بهره مند. صاحب بهره: هیچ خردمند را ندید بگیتی کز خبک عشق او نبود برومند. آغاجی. - برومند شدن، برخوردار شدن: به چه تقریب کسی از تو برومند شود نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی. صائب. ، باردار. آبستن. بارور. حامل: از آن ماهش امید فرزند بود که خورشیدچهره برومند بود. فردوسی. چو همجفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. ، توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب: مباداجهان بی چنین شهریار برومند بادا ورا روزگار. فردوسی. که جاوید بادا چنین روزگار برومند بادا چنین شهریار. فردوسی. نگه کرد کسری برومند یافت بهر خانه ای چند فرزند یافت. فردوسی. زبان هرکه او باشدبرومند شود گویا به تسبیح خداوند. نظامی. به تعلیم دانش تنومند باد به دانش پژوهی برومند باد. نظامی. درین آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. - برومند شدن، کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن: گردل نهی ای پسر برین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. بدین زرین حصار آن شد برومند که ازخود برگرفت این آهنین بند. نظامی. ، باقوت. (ناظم الاطباء). قوی. - جوان یل و برومند، در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و ’مند’ باشد