جدول جو
جدول جو

معنی آگورگر - جستجوی لغت در جدول جو

آگورگر
آجرپز، آنکه در کوره پز خانه آجر تولید می کند
تصویری از آگورگر
تصویر آگورگر
فرهنگ فارسی عمید
آگورگر(گو گَ)
آجرپز. آجوری. (ربنجنی). آگوری
لغت نامه دهخدا
آگورگر
آجر پز، آجوری
تصویری از آگورگر
تصویر آگورگر
فرهنگ لغت هوشیار
آگورگر((گَ))
آجرپز
تصویری از آگورگر
تصویر آگورگر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آزارگر
تصویر آزارگر
آزار کننده، آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشوبگر
تصویر آشوبگر
آشوب کننده، فتنه انگیز، فتنه جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گروگر
تصویر گروگر
دادگر، از نام های باری تعالی، گرگر برای مثال بدان ماند که یزدان گروگر / جهانی نو بر آورده ست دیگر (عنصری - ۶۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگارگر
تصویر نگارگر
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمارگر
تصویر آمارگر
کسی که مامور گردآوری، بررسی و تحلیل داده ها است
فرهنگ فارسی عمید
(تَ گَ)
آنکه تنور سازد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنار. تنوری:
مه تنورگر از هجر خود چنانم سوخت
که آتش غم او مغز استخوانم سوخت.
سیفی (از آنندراج).
رجوع به تنور شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 74000 گزی جنوب خاور زرقان و 7000 گزی راه فرعی بندامیر به خرامه، جلگه و معتدل مالاریایی است، سکنۀ آن 319 تن است، آب آن از رود کر است، محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است، این قریه را معزآباد هم گویند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، در دو فرسخ و نیم مشرقی گاوکان است، (فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 258)
لغت نامه دهخدا
(چِ لِ تَ / تِ خُ)
آنکه صید گور کند، (آنندراج) :
چو با گورگیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور،
نظامی (از آنندراج)،
گوری الحق دونده بود و جوان
گورگیر از پسش چو شیر دوان،
نظامی (هفت پیکر ص 73)
لغت نامه دهخدا
به معنی گوراگور است که زودزود و جلدجلد باشد، (برهان) (آنندراج)، گوراگور و زودزود و به زودی، (ناظم الاطباء)، رجوع به گوراگور شود، نوعی از پرنده هم هست که آن را خرجل می گویند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مأمور انجام کارهای آمار. مأمور احصائیّه. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ دَ / دِ)
در بعض فرهنگها به معنی نقاب آمده، وآن مصحف آهون بر است. رجوع به آهون و آهون بر شود
لغت نامه دهخدا
(گو گَ جَ)
ده کوچکی است از دهستان جوانرود بخش پاوۀ شهرستان سنندج واقع در 45000 گزی باختر پاوه، کنار رود خانه سیروان، مرز ایران و عراق. کوهستانی و گرمسیر و دارای 20 تن سکنه است و قشلاق 20خانوار از طایفۀ کوکوئی جوانرود است، راه آن مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ /گُو هََ گَ)
گوهرساز. گوهرشناس. سازنده وصانع گوهر. (بهار عجم) : کسی که گوهر را حکاکی کند یا در رشته کشد. (از بهار عجم) (آنندراج). جواهری و جواهرفروش. (ناظم الاطباء) (از بهار عجم) :
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهرگران.
نظامی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(مُزَوْ وِ گَ)
مرکب از مزدا+ اهورا، و رجوع به ’اهورا’ و ’مزدا’ و ’اهورامزدا’ در شود
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ)
نقاش. (تفلیسی) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). مصور. رسم کننده. (ناظم الاطباء). صورتگر. چهره گشا. نگارنده. (یادداشت مؤلف) :
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندر نگار او.
فرخی.
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگارگر نقش او زبان.
فرخی.
چو جامۀ نگارگر شود هوا
نقطّ زر شود بر او نقای او.
منوچهری.
نگارگر فلک جادوی بهارآرای
بهاری آورد اینک چو صدهزار نگار.
مسعودسعد.
باد صبا نگارگر بوستان شده ست
در بوستان چگونه توان بود بی نگار.
امیرمعزی (از آنندراج).
نسخۀ چشم و ابرویت پیش نگارگر برم
گویمش اینچنین بکش صورت قوس و مشتری.
سعدی.
، بت ساز. بتگر:
خرد و جان بود نگارپرست
تا چنوئی نگارگر باشد.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(گو گَ)
کار آگورگر
لغت نامه دهخدا
تصویری از آگوری
تصویر آگوری
آجوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گروگر
تصویر گروگر
بسیار زیاد فراوان، پشت سرهم پیاپی
فرهنگ لغت هوشیار
نقاش صورتگر: چو جامه نگار گر شود هوا نقط زر شود بر او نقای او. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه صید گور (خر) کند: گوری الحق دونده بود و جوان گورگیر از پسش چو شیر دوان. (هفت پیکر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوبگر
تصویر آشوبگر
فتنه جوی شورش خواه، فتان: دلبر آشوبگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمارگر
تصویر آمارگر
آنکه ماء مور انجام دادن امور مربوط به آمار است ماء مور احصائیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگورگری
تصویر آگورگری
عمل و شغل آگورگر آجر پزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمارگر
تصویر آمارگر
((گَ))
آن که مأمور انجام دادن امور آمار است، مأمور احصائیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشوبگر
تصویر آشوبگر
((گَ))
فتنه جوی، شورش خواه، فتان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگارگر
تصویر نگارگر
((ن گَ))
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنورگور
تصویر آنورگور
بازه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگارگر
تصویر نگارگر
نقاش
فرهنگ واژه فارسی سره
آشوب طلب، اخلالگر، بلواطلب، شورشگر، فتنه جو، مخل، مفتن، مفسده جو، هلالوش جو، دلبر، دلفریب، فتان، فتنه انگیز
متضاد: آشتی طلب، سازشگر، مصلح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شمارشگر، محاسب، محصی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صورتگر، طراح، مصور، نقاش
فرهنگ واژه مترادف متضاد