جدول جو
جدول جو

معنی آگه - جستجوی لغت در جدول جو

آگه
آگاه، باخبر، مطلع، هوشیار، دانا، با دانایی، مطلع، دل آگاه، کارآگاه
تصویری از آگه
تصویر آگه
فرهنگ فارسی عمید
آگه
(گَهْ)
نام شاعری شیرازی ازمتأخرین، برادر نواب، متخلص به بسمل. از مریدان میرزا ابوالقاسم درویش شیرازی. وفات در 1244 ه. ق
لغت نامه دهخدا
آگه
(گَهْ)
آگاه. باخبر.مطلع. مستحضر. عالم. خبیر. عارف. واقف:
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز اندوه گیتی بر او شد سیاه.
فردوسی.
همانا خوش آمدش گفتار اوی
نبود آگه از زشت کردار اوی.
فردوسی.
بایوان یکی گنج بودش (فرنگیس را) نهان
نبد زآن کسی آگه اندر جهان.
فردوسی.
ز خیمه برآورد پرخون سرش
که آگه نبد زآن سخن لشکرش.
فردوسی.
چو از جنبش خسرو آگه شدند
از آن دشت تازان سوی ره شدند.
فردوسی.
مرا کرد یزدان از این بی نیاز
گر آگه نه ای برگشایمت راز.
فردوسی.
بدانگاه از این کار آگه شوی
که بی تاج و بی تخت و بی گه شوی.
فردوسی.
چو از لشکر آگه شد افراسیاب
بر او تیره شد تابش آفتاب.
فردوسی.
شما یکسر از کارها آگهید
بر این بر که گویم گواهی دهید.
فردوسی.
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش.
فردوسی.
بیامد سخن جوی پویان ز پس
نبد آگه از راز او هیچکس.
فردوسی.
بگفتا مرا زود آگه کنید
روانرا سوی روشنی ره کنید.
فردوسی.
بت دلنواز و می خوشگوار
پرستید و آگه نبد او ز کار.
فردوسی.
بدل گفت آن هر سه بیره شدند
چواز ماو از لشکر آگه شدند.
فردوسی.
ز بربر همه لشکر آگه شدند
سگالش چنین بود در ره شدند.
فردوسی.
قلون دلاور شد آگه ز کار
پذیره بیامد سوی کارزار.
فردوسی.
چو تهمورس آگه شد از کارشان
برآشفت و بشکست بازارشان.
فردوسی.
کسانیکه زین دانش آگه بوند
پراکنده یا بر در شه بوند.
فردوسی.
از آن چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز پنهان و بس.
فردوسی.
همی گفت با کردگار جهان
که ای آگه از آشکار و نهان.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این سال پنج
نبودند آگه ز درد و ز رنج.
فردوسی.
گر نه ای آگه تو از این گنده پیر
منت خبر گویم از این بد فعال.
ناصرخسرو.
نیستی آگه چه گویم مر ترا من جز همانک
عامه گوید نیستی آگه ز نرخ لوبیا.
ناصرخسرو.
آگه منم ز خوی بد او از آنک
کس نازمود هرگز بیش از منش.
ناصرخسرو.
دریغا جوانی ّ و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود.
مسعودسعد.
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر.
سوزنی.
اقتضای جان چو آید آگهی است
هرکه آگه تر بود جانش قویست.
مولوی.
نی ولیکن یار ما زین آگه است
زآنکه از دل سوی دل پنهان ره است.
مولوی.
- آگه بودن، باخبر، عالم، خبیر بودن.
- آگه شدن، خبر یافتن.
- آگه کردن، باخبر کردن. مطلع ساختن.
، چون با کلمه ای مرکب شود کلمه بمعانی مختلفه آید، مثلاً دل آگه به معنی صاحبدل و روشن ضمیر و دژآگه و بدآگه به معنی جاهل بجهل مرکب مقابل خوش آگه و کارآگه اهل خبرت و بصیرت باشد،
{{اسم مصدر}} آگهی. آگاهی. خبر:
منم همچون پیاده تو سواری
ز رنج رفتنم آگه نداری.
(ویس و رامین).
حسودا تو مگر آگه نداری
که در باران بودامیدواری
بهار آید چو بارد ابر بسیار
مگر بازآید از باران من یار.
(ویس و رامین).
چنین یافتم آگه از راستان
چنین گفت گویندۀ داستان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و آگاه نیز بدین معنی آمده است.رجوع به آگاه شود
لغت نامه دهخدا
آگه
آگاه، با خبر، مطلع، عالم
تصویری از آگه
تصویر آگه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آگهاندن
تصویر آگهاندن
آگاهاندن، آگاه ساختن، آگاه کردن، آگاهی دادن، باخبر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگهی
تصویر آگهی
نوشته ای که به وسیلۀ آن مطلبی را به اطلاع مردم برسانند، مطلبی که از طرف کسی یا بنگاهی به وسیلۀ روزنامه یا رادیو یا تلویزیون انتشار داده شود و جنبۀ تبلیغ داشته باشد، اعلان، آگاهی، اطلاع، خبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگهیدن
تصویر آگهیدن
آگاهیدن، آگاه شدن، باخبر شدن، خبر یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(کُ / کِ دَ)
آگاهانیدن
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
آگاهیده. باخبرشده
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ دَ)
آگاهیدن. باخبر شدن
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
آگاهانیده. مطلعساخته. باخبرکرده
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ دَ)
آگاهانیدن
لغت نامه دهخدا
(گَ نَنْ دَ / دِ)
آگاهاننده. مخبر
لغت نامه دهخدا
(گَ)
تخلص شاعری از مردم یزد
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نوشته ای که خبر یا دستوری نوین دهد، اعلامیه ای که بانک بمشتری فرستد. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مخفف آگاهی. خبر. نباء. اطلاع. آگاهی. علم. معرفت. خبرت. وقوف. عرفان. شناخت:
بدو گفت کای مهتر کاروان
مرا آگهی ده ز بارنهان.
فردوسی.
بایران رسدزین بدی آگهی
برآشوبد این روزگار بهی.
فردوسی.
چو آمد ببغداد از او آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر از آگاهی آرام یافت
جهانجوی ازآرامشان کام یافت.
فردوسی.
که من این آگهی دیگر شنیدم
چنان دانم که من بهتر شنیدم.
(ویس ورامین).
به گفتن گرفتند راز نهان
بگسترد از آن آگهی در جهان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیزدان بخشندۀ دادگر
که آگاهیم ده ز کار پدر
که باشد کنار من از وی تهی
هنوزم نیامد از او آگهی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیاورد چون آگهی یافت شاه
فرستاد مردم پس ما براه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ملک را هم بشب آگهی دادند. (گلستان).
برید باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو بکوتهی آورد.
حافظ.
، شهرت. صیت. اشتهار:
بهر هفت کشور ز من آگهیست
ستاره رخ روشنم را رهیست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، روایت. اثر. حدیث:
چنین آورد راستگو آگهی
که چون شد بخانه رسول چهی...
شمسی (یوسف و زلیخا).
، علم. استحضار:
که از مرز هیتال تا مرز چین
نباید که کس پی نهد بر زمین
مگر به آگهی ّ و بفرمان ما
روان بسته دارد ز پیمان ما.
فردوسی.
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی.
فردوسی.
- از آگهی رفتن (بشدن) ، از خویش بی خویش، از خود بی خود گشتن. مغمی علیه گردیدن:
شهنشه مست بود از باده بیهوش
برفت از آگهی ّ و شد از او هوش.
(ویس و رامین).
، اعلام:
چو آمد به بغداد از او آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر از آگاهی آرام یافت
دل شاه از آرامشان کام یافت.
فردوسی.
، سماع. شنودن:
تو دانی که دیدن به از آگهی است
میان شنیدن همیشه تهی است.
فردوسی.
، علم. خبرت. معرفت:
چون سر و ماهیت جان مخبر است
هرکه او آگاه تر باجان تر است
اقتضای جان چو آید آگهی است
هرکه آگه تر بود جانش قوی است
خود جهان جان سراسر آگهی است
هرکه بی جان است از دانش تهی است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آگاه. در حال آگهیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از بگه
تصویر بگه
بوقت بموقع مقابل بیگاه، صبح زود هنگام فجر. یا بگاه تر. زودتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبه
تصویر آبه
لیزابه و لعابی که توام با جنین از شکم مادر برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهانیدن
تصویر آگهانیدن
آگاهانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهان
تصویر آگهان
در حال آگهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهاندن
تصویر آگهاندن
آگاهانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهاننده
تصویر آگهاننده
خبر کننده مخبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهانیده
تصویر آگهانیده
خبر کرده اعلام کرده آگاه کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهیدن
تصویر آگهیدن
با خبر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهیده
تصویر آگهیده
آگاه شدن با خبر گشته
فرهنگ لغت هوشیار
خبر اطلاع آگاهی، علم معرفت عرفان، شهرت صیت اشتهار، روایت اثر حدیث، استحضار اطلاع، جاسوسی انهاء، خبری که از جانب فردی یا موسسه ای در روزنامه ها و مجلات و رادیو و تلوزیون انتشار یابد و آن غالبا جنبه تبلیغاتی دارد اعلان، نوشته ای که خبر یا دستوری نو دهد، اعلامیه ای که بانک به مشتری فرستد یا از آگهی بشدن، از خود بیخود شدن بیهوش گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبگه
تصویر آبگه
آبخور تالاب استخر، پهلو، تهیگاه خاصره، مثانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهی
تصویر آگهی
((گَ))
آگاهی، اطلاع، علم، معرفت، خبری که از جانب فردی یا مؤسسه ای در روزنامه ها و مجلات و رادیو و تلویزیون انتشار یابد و آن غالباً جنبه تبلیغاتی دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آگهی پس از این
تصویر آگهی پس از این
اطلاع ثانوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آگهی نامه
تصویر آگهی نامه
آفیش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آگاه
تصویر آگاه
مستحضر، مطلع، واقف، متوجه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آسه
تصویر آسه
آکس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آگهی
تصویر آگهی
اطلاعیه، اعلان
فرهنگ واژه فارسی سره
اطلاعیه، اعلامیه، اعلان، تبلیغ، استحضار، اطلاع
فرهنگ واژه مترادف متضاد