جدول جو
جدول جو

معنی آکشک - جستجوی لغت در جدول جو

آکشک
کنایه از ادرار، کنایه از انزال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خکشک
تصویر خکشک
کوزۀ سفالی رنگین و منقش، برای مثال با مرغ هفت رنگ همی ماند این خکشک / واندر میانش بادۀ رنگین به بوی مشک (ابوالخطیر منجم - لغتنامه - خکشک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکشک
تصویر شکشک
صدای پا هنگام راه رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتشک
تصویر آتشک
سیفلیس
کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، شب افروز، شب تاب، کاونه، کرم شب افروز، ولدالزّنا، آتشیزه، چراغک، شب چراغک، کمیچه، چراغینه، شب فروز، یراعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشک
تصویر کشک
ماده ای جامد یا مایع از انواع لبنیات که از جوشاندن دوغ تهیه می شود، قروت، پینو، پینوک، کتخ، کتغ، تیکوز
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
آب جو، آب جو یاآب جو با سرکه یا با شیر جوش داده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دوغ خشک کرده باشد که به ترکی قروت خوانند. (از برهان). دوغ خشک کرده پس از آنکه روغن آن گرفته باشند و آن را بیشتر به شکل گلوله به اندازۀ گردوئی و بزرگتر و در کرمان چون قلمی کنند. اقط. پینو. بینو. (یادداشت مؤلف) :
زن آقا دهد بمهمان دوغ
چه کند نیستش جز این در مشک
کهنه مشکش مباد هیچ تهی
یارب از دوغ تازه یعنی کشک.
خاوری کاشانی (از انجمن آرا).
کدک و کشک نهاده ست و تغار لورو دوغ
قدحی کرده پر ازکنگر و کنب خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
- کشک بادنجان، کشکه بادنجان. کشک و بادنجان. طعامی که از بادنجان سرخ کرده در روغن کنند و دوغ کشک بر آن ریزند. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب کشکه بادنجان شود.
- کشک چغندر، چغندر پخته یا لبو را قطعه قطعه کنند و در آب کشک داخل نمایند طعامی سازند و قبل از غذا یا بعد از غذا خورند چون آب دوغ و ماست لبو و ماست چغندر. (یادداشت مؤلف).
- کشک سیاه، قره قوروت. قوروت سیاه. ترف. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
آخوند نباتی یعنی کشک. (یادداشت مؤلف).
این حرفها همه کشک است، این سخنها همه واهی و بیخود است.
چه کشکی چه پشمی، جمله ای است که انکار را گویند.
سگی که برای خودش پشم نمی کند برای دیگران کشک نخواهد کرد، نظیر آنکه بخود نمی رسد به دیگران چه رسد.
گفت کشک چه پشم چه، انکار تمام کرد.
رجوع به کلمه قوروت شود.
، جویا گندم مقشر کوفته و غالباً بوقت استعمال مضاف الیه آن می آید چون کشک جو یا کشک گندم. صلت. نیم کو. پله کو. (یادداشت مؤلف). مدقوق الحنطه و الشعیر. (بحر الجواهر). کشک که بطور مطلق استعمال شود مقصود آردجو است:
یکی پاره پاره بگسترد مشک
نهاده به غربال بر نان کشک.
فردوسی.
یکی بود دستار در زیر مشک
به بازار شد گوشت آورد و کشک.
فردوسی.
همه پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش.
فردوسی.
پر شود معده ترا چون نبود میده زکشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب.
ناصرخسرو.
علی را چشم درد کرد گفت از این مخور و از این خور یعنی چکندر بکشک جو پخته. (کیمیای سعادت). بگیرند بنفشۀ خشک و تخم خطمی و کشک جو و سبوس گندم ازهریکی یک مشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آشامیدنیها از عدس و نشاسته و کشک جو و از گاورس بسازند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). بگیرند کرنج پارسی سه درم کشک جو هشت درم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند عناب بیست عدد و سپستان پنجاه عدد کشک جو یک مشت تخم خشخاش سپید هفت درمسنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سر بره و دست و پای او پاک کنند و بکوبند و یک مشت کشک گندم و ده درمسنگ شبت. پس حسوئی باید ساخت از کرنج شسته و کشک جو و کشک گندم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) بگیرند انجیر پنج عدد... کشک جونیم کوفته یک کف. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) و طعام اسفاناج و ماش مقشر و کدو و کشک جو فرمایند به روغن بادام. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شعر من هست چو انجیر همه نغزو لطیف
و آن تو کشک غلیظ است و به از کشک انجیر.
سوزنی.
آب کشک جو سرد و تر است. (ریاض الادویه). حقنه ای که سحج را نفع دهد کشک جو تفت داده و برنج شسته و... (ریاض الادویه). سکنجبین قندی و اسفناج با آب نان کلاغ یا آب کشک جو حل کرده نیم گرم بیاشامند. (ریاض الادویه). تخم نان کلاغ و کشک جو از هر یک سه مثقال. (ریاض الادویه). پوست خشخاش و نیلوفر دریانی و بابونه از هریک مشتی کشک جو دو مشت. (ریاض الادویه). در حقنه ای که سحج را نفع دهد می نویسند کشک جو تف داده (یعنی تفت داده) و برنج شسته از هریک نیم مشت. (نقل از کتب طبی بخط مؤلف) ، آرد آمیخته با آب. آرد آبه. (یادداشت مؤلف) ، یک قسم نانخورشی است که از ماست پزند. (برهان) ، یک نوع طعامی است که از آرد گندم و آرد جو و شیر گوسفند درست می کنند و یک قسم از آن را گوشت و گندم نیز داخل سازند و مانند هریسه می خورند. (از برهان) : اگر آماس بدین تدبیرها فرو نایستد بگیرند عدس مقشر، گل سرخ، بیخ سوس، انار پوست کشک همه را بپزند و بپالایند و بدان مضمضه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخود وبرنج و گندم کشک کرده و کشک جو از هریک ده مثقال. (ریاض الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
پرنده ای سیاه که عکه گویند و به عربی عقعق نامند. (از ناظم الاطباء). زاغی. (یادداشت مؤلف). کشکرک:
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک.
محمود (از فرهنگ اسدی).
، خط خواه بر دیوار کشند یا بر روی کاغذ. (از ناظم الاطباء) (از برهان). کشه. رجوع به کشه شود.
- کشکهای پرتو، اشعۀ آفتاب. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
مخفف کوشک و به معنی آن. (از برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان شرفخانه بخش شبستر شهرستان تبریز واقع در دوازده هزارگزی باختر شبستر و یک هزارگزی شوسۀ صوفیان به سلماس با 2541 تن سکنه آب از چشمه و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ)
آواز پای که هنگام راه رفتن برآید. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی شکاشک است. (فرهنگ جهانگیری). آواز پای. (انجمن آرا) (آنندراج). شرفاک. شلپوی. شکک. رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ)
کرمکی خرد که بشب چون چراغ تابد و آن را شب چراغ و شب چراغک و شب تاب و چراغله نیز گویند و به عربی یراعه و ولدالزنا خوانند، برق. آدرخش، آبلۀ فرنگ. نار افرنجیه. ارمنی دانه. کوفت. سیفیلیس. آتشک فرنگ
لغت نامه دهخدا
(خَ کُ)
کوزۀ سفالین منقش بنقشهای رنگارنگ که در آن انگبین کنند و در جهاز دختران فرستند و نیز در عید نوروز برای یکدیگر بطور هدیه فرستند و کودکان با آن بازی کنند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) :
با مرغ هفت رنگ همین ماند این خکشک
وندر میانش باده رنگین ببوی مشک
ابوالخطیر منجم (از انجمن آرای ناصری).
در برهان قاطع آمده است: کوزۀ سفالین که آنرا برنگهای الوان منقش کرده باشند و در شهر خلخ که یکی از شهرهای حسن خیز است داخل جهاز دختران آرند و در اصل این لغت خاک خشک بوده تخفیف داده خکشک شده
لغت نامه دهخدا
دوغ خشک کرده، دوغ که پس از جوشانیدن خشک کنند آبجو کشک که درد ماست است پارسی است پارسی تازی گشته کوشک کشک پارسی تازی گشته کشک (کردی) کشک، بلغور برغول گندم نیمه کوفته را گویند و هم چنین آشی را که با گندم نیمکوفته پزند کشکبا، کوشک ایوان کشک ایوان نوعی از لبنیات که عبارتست از درد ماست یا دوغ که پس از جوشاندن خشک کنند پینو پینوک قروت، هیچ پوچ بیهوده. یا شیخ حسین کشکات را بساو. (مثل) بهمان کار اصلیت مشغول باش، یا کشک چی پشم چی ک چه موضوعی ک چه اصلی ک (در مقام انکار)، یا یعنی کشک. یعنی هیچ و پوچ. عکه عقعق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکشک
تصویر شکشک
آواز پای که به هنگام راه رفتن بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشک
تصویر آتشک
آبله فرنگ کوفت، کرم شب تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشک
تصویر کشک
((کَ شْ))
ته مانده ماست یا دوغ که پس از جوشاندن خشک کنند، مجازاً، هیچ، پوچ، خود را سابیدن سرش به کار خودش بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتشک
تصویر آتشک
((تَ شَ))
آبله فرنگی، سفلیس، کوفت، کرم شب تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتشک
تصویر آتشک
سفلیس
فرهنگ واژه فارسی سره
سیفلیس، کوفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وه چه خوب، در مقام خوشحالی
فرهنگ گویش مازندرانی
سفلیس
فرهنگ گویش مازندرانی
سخن با عمل بیهوده، کشک از انواع فرآورده های لبنی
فرهنگ گویش مازندرانی