جدول جو
جدول جو

معنی آژگن - جستجوی لغت در جدول جو

آژگن
در مشبکی که از پشت آن درون خانه دیده شود، در مشبک که از چوب یا نی درست کنند و مانع دیدن داخل خانه نباشد، غلبکن، غلبکین، غلبه کن
تصویری از آژگن
تصویر آژگن
فرهنگ فارسی عمید
آژگن(گِ)
دری مشبک که از پس آن توان دیدن. غلبکن
لغت نامه دهخدا
آژگن
در مشبک وسوراخ سوراخ
تصویری از آژگن
تصویر آژگن
فرهنگ لغت هوشیار
آژگن((گِ))
در مشبک، در سوراخ سوراخ
تصویری از آژگن
تصویر آژگن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

چین و چروکی که در چهره یا بین دو ابرو به دلیل پیری یا خشم پیدا شود، برای مثال بزرگواری و کردار او و بخشش او / ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ (فرخی - ۲۰۹)، هرکجا بیندم از دور کند / چهره پرچین و جبین پرآژنگ (ایرج میرزا - ۱۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژن
تصویر آژن
آژندن، پسوند متصل به واژه به معنای آژنده شده با مثلاً تیرآژن، شمع آژن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرگن
تصویر آرگن
عنصر شیمیایی گازی، بی رنگ، بی بو و غیرقابل اشتعال که یک صدم هوا را تشکیل می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فژگن
تصویر فژگن
فژاگن، چرکین، چرک آلود، پلید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژدن
تصویر آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، برای مثال میندیش از آن کآن نشاید بدن / که نتوانی آهن به آب آژدن (فردوسی۲ - ۲۳۱۴) کنایه از آزردن، برای مثال زبان را نگهدار باید بدن / نباید زبان را به زهر آژدن (فردوسی - ۶/۳۴۹ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژان
تصویر آژان
پاسبان، مامور نیروی انتظامی و شهربانی سابق که وظیفه اش حفظ نظم و آرامش شهر است، نگهبان، محافظ، محافظت کننده
فرهنگ فارسی عمید
(ژَ)
این کلمه در عقیب بعض اسماء درآید و بکلمه معنی وصف مفعولی دهد، چون تیرآژن و شمعآژن، که بمعنی به تیرآژده و بشمعآژده باشد:
کشف کردار هر کو سر کشید از طوق امرت سر
بسان خارپشتش کرد شست چرخ تیرآژن.
سید ذوالفقار شیروانی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
در کلمات مرکبه، مرادف آگین. گن. گین
لغت نامه دهخدا
(گُ ژَ گَ)
نام طائری که پرهای آن به تیر نصب کنند. (آنندراج). جغد. بوم. صرد. بترکی آنرا کوجوکن گویند. (شعوری ج 2 ورق 322). و رجوع به گژنه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ گِ)
چرکن. (برهان). فژاکن. فژاگن. فژاگین. فژاک. رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ مُ عَلْ لَ شُ دَ)
آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشتۀ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را:
کشیده پرستنده هر سو رده
همه جامه هاشان بزر آژده.
فردوسی.
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر بزررشته میاژن.
ناصرخسرو.
خوب سخنهاش را بسوزن فکرت
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن.
ناصرخسرو.
، درنشاندن تیر در تن خصم و مانند آن. رجوع به آژده شود:
ز بس در چرم ایشان آژده تیر
تو گفتی پر ز پر گشتند نخجیر.
(ویس و رامین).
، رندیدن، چنانکه با سوهان و مانند آن:
زبان را نگهدار باید بدن
نباید زبان را بزهر آژدن.
فردوسی.
بکام اندرش نیزۀ آهنین
بدندان چو سوهان بیاژد بکین.
اسدی.
، سوراخ کردن:
کنون نیزه و گرزباید زدن
همه چشم دشمن به تیر آژدن.
فردوسی.
میندیش از آن کآن نشاید بدن
که نتوانی آهن به آب آژدن.
فردوسی.
همه چرم او را به تیر آژدن.
اسدی.
، اندودن. رنگ کردن. ملون کردن. طلی کردن. روکش کردن، باصطلاح امروز:
سوی خانه شد دختر دل زده
رخان معصفر بخون آژده.
فردوسی.
- بسیم، بزر آژدن، سیم اندود، زراندود، مفضّض، مذهّب کردن:
نشسته بر او بر، زنی تاجدار
ببالای سرو و برخ چون بهار
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند...
بسان ستونی بسیم آژده
رخش رشک خورشید تابان شده.
فردوسی.
نشست اندر آن شهر از آن کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده.
فردوسی.
بی اندازه زرّین و سیمین دده
درون مشک و بیرون بزر آژده.
اسدی.
نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده
نهادند گاهی بزر آژده
نهاده بدو نامۀ زند و است
به آواز برخواند موبد درست.
اسدی.
ز پولاد درآژده مغفرش
پرندین نشان بسته اندر سرش.
اسدی.
، بساییدن. مالش دادن:
از گرد سفالت بلب جوی سخندان
جان را بکف عقل همی شوی و همی آژ.
ناصرخسرو.
- آژدن به سیم، آژدن به زر، سیم کوفت، زرکوب کردن:
نهادند [ترکان] سرسوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوانها سوختند.
فردوسی.
- آژدن سنگ آسیا، نقر طاحونه.
، گودی و فرورفتگی در سطح چیزی پدید آوردن از خلانیدن چیزی تیز چون سوزن و مانند آن بی آنکه سوراخی در آن پیدا آید. استیشام. نکنده کردن:
چشم مخالفت بیاژن به تیر
همچو کف ولی بزر آژدی.
فرخی.
نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو
و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
به آژیر بهم باز نهاده لب هردو
رویش بسرسوزن تیز آژده هموار.
منوچهری.
بادام وار چشم حسود تو آژده
وز ناله باز مانده دهان همچو پسته باد.
انوری.
از ملاقات هوا روی غدیر
راست چون آژدۀ سوهان است.
انوری.
رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد
بسوزنی که نه آتش گدازدو نه زرنگ.
ظهیر فاریابی.
، ترصیع. مرصع کردن. درنشاندن در...:
بفرمود تا تاج خاقان چین
به پیش آورد موبد پاکدین
گهرها که بود اندر آن آژده
بکندند و دیوار آتشکده
بزرّ و بگوهر بیاراستند...
فردوسی.
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار [قیصر روم]
ز دینار پنجه زبهر نثار...
همان چند زرین و سیمین دده
ز گوهر بر و چشمشان آژده
بمریم [زن خسروپرویز] فرستاد چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
پی افرازه سیمین و زرین زده
درون مشک، بیرون به در آژده.
اسدی.
- کام شیر آژدن، تعبیری مثلی، مانند کام شیر خاریدن، دم شیر ببازی گرفتن، دشمن صعب و هول را آزردن و از اینرو خود را بخطر کین خواهی او افکندن:
همه مولش و رای چندان زدن
بدین نیشتر کام شیر آژدن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
در ترکیبات آید و معنی اسم مفعول (آژده) دهد: تیر آژن تیرآژده شمع آژن شمع آژده
فرهنگ لغت هوشیار
آگندنی باشد مثل آنچه در جامه و لحاف و بالش کنند از پنبه و پشم و غیره، آگننده. حشو آکنه آکنش، در کلمات مرکببمعنی آلود (آلوده) مرصع انباشته مانند و گونه دارا و صاحب اندود (اندوده) آید: زهر آگین گوهر آگین عقیق آگین طلسم آگین عشرت آگین زرآگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فژگن
تصویر فژگن
چرکین چرک آلود پلید پلشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژان
تصویر آژان
فرانسوی نماینده کارگزار، پاسبان نماینده کارگزار، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژدن
تصویر آژدن
آجیدن، آجیده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژنگ
تصویر آژنگ
شکن، ترنجیدگی، چین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرگن
تصویر آرگن
فرانسوی اکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژان
تصویر آژان
نماینده، کارگزار، پاسبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژنگ
تصویر آژنگ
((ژَ))
چین و شکن روی پوست، گره، خم، چروکی که در جامه افتد، موج کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژان
تصویر آژان
پاسبان، کارگزار، نماینده
فرهنگ واژه فارسی سره
چروک، چین، شکنج، گره، ماز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاسبان، پلیس، نماینده، عامل، کارگزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد