جدول جو
جدول جو

معنی آژدن - جستجوی لغت در جدول جو

آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، برای مثال میندیش از آن کآن نشاید بدن / که نتوانی آهن به آب آژدن (فردوسی۲ - ۲۳۱۴) کنایه از آزردن، برای مثال زبان را نگهدار باید بدن / نباید زبان را به زهر آژدن (فردوسی - ۶/۳۴۹ حاشیه)
تصویری از آژدن
تصویر آژدن
فرهنگ فارسی عمید
آژدن
(کَلْ لَ / لِ مُ عَلْ لَ شُ دَ)
آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشتۀ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را:
کشیده پرستنده هر سو رده
همه جامه هاشان بزر آژده.
فردوسی.
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر بزررشته میاژن.
ناصرخسرو.
خوب سخنهاش را بسوزن فکرت
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن.
ناصرخسرو.
، درنشاندن تیر در تن خصم و مانند آن. رجوع به آژده شود:
ز بس در چرم ایشان آژده تیر
تو گفتی پر ز پر گشتند نخجیر.
(ویس و رامین).
، رندیدن، چنانکه با سوهان و مانند آن:
زبان را نگهدار باید بدن
نباید زبان را بزهر آژدن.
فردوسی.
بکام اندرش نیزۀ آهنین
بدندان چو سوهان بیاژد بکین.
اسدی.
، سوراخ کردن:
کنون نیزه و گرزباید زدن
همه چشم دشمن به تیر آژدن.
فردوسی.
میندیش از آن کآن نشاید بدن
که نتوانی آهن به آب آژدن.
فردوسی.
همه چرم او را به تیر آژدن.
اسدی.
، اندودن. رنگ کردن. ملون کردن. طلی کردن. روکش کردن، باصطلاح امروز:
سوی خانه شد دختر دل زده
رخان معصفر بخون آژده.
فردوسی.
- بسیم، بزر آژدن، سیم اندود، زراندود، مفضّض، مذهّب کردن:
نشسته بر او بر، زنی تاجدار
ببالای سرو و برخ چون بهار
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند...
بسان ستونی بسیم آژده
رخش رشک خورشید تابان شده.
فردوسی.
نشست اندر آن شهر از آن کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده.
فردوسی.
بی اندازه زرّین و سیمین دده
درون مشک و بیرون بزر آژده.
اسدی.
نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده
نهادند گاهی بزر آژده
نهاده بدو نامۀ زند و است
به آواز برخواند موبد درست.
اسدی.
ز پولاد درآژده مغفرش
پرندین نشان بسته اندر سرش.
اسدی.
، بساییدن. مالش دادن:
از گرد سفالت بلب جوی سخندان
جان را بکف عقل همی شوی و همی آژ.
ناصرخسرو.
- آژدن به سیم، آژدن به زر، سیم کوفت، زرکوب کردن:
نهادند [ترکان] سرسوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوانها سوختند.
فردوسی.
- آژدن سنگ آسیا، نقر طاحونه.
، گودی و فرورفتگی در سطح چیزی پدید آوردن از خلانیدن چیزی تیز چون سوزن و مانند آن بی آنکه سوراخی در آن پیدا آید. استیشام. نکنده کردن:
چشم مخالفت بیاژن به تیر
همچو کف ولی بزر آژدی.
فرخی.
نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو
و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
به آژیر بهم باز نهاده لب هردو
رویش بسرسوزن تیز آژده هموار.
منوچهری.
بادام وار چشم حسود تو آژده
وز ناله باز مانده دهان همچو پسته باد.
انوری.
از ملاقات هوا روی غدیر
راست چون آژدۀ سوهان است.
انوری.
رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد
بسوزنی که نه آتش گدازدو نه زرنگ.
ظهیر فاریابی.
، ترصیع. مرصع کردن. درنشاندن در...:
بفرمود تا تاج خاقان چین
به پیش آورد موبد پاکدین
گهرها که بود اندر آن آژده
بکندند و دیوار آتشکده
بزرّ و بگوهر بیاراستند...
فردوسی.
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار [قیصر روم]
ز دینار پنجه زبهر نثار...
همان چند زرین و سیمین دده
ز گوهر بر و چشمشان آژده
بمریم [زن خسروپرویز] فرستاد چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
پی افرازه سیمین و زرین زده
درون مشک، بیرون به در آژده.
اسدی.
- کام شیر آژدن، تعبیری مثلی، مانند کام شیر خاریدن، دم شیر ببازی گرفتن، دشمن صعب و هول را آزردن و از اینرو خود را بخطر کین خواهی او افکندن:
همه مولش و رای چندان زدن
بدین نیشتر کام شیر آژدن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آژدن
آجیدن، آجیده کردن
تصویری از آژدن
تصویر آژدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آژگن
تصویر آژگن
در مشبکی که از پشت آن درون خانه دیده شود، در مشبک که از چوب یا نی درست کنند و مانع دیدن داخل خانه نباشد، غلبکن، غلبکین، غلبه کن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژان
تصویر آژان
پاسبان، مامور نیروی انتظامی و شهربانی سابق که وظیفه اش حفظ نظم و آرامش شهر است، نگهبان، محافظ، محافظت کننده
فرهنگ فارسی عمید
گلی که در ساختمان روی سنگ یا آجر می کشند و بعد سنگ یا آجر دیگر را روی آن می گذارند، ملاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمدن
تصویر آمدن
رسیدن، فرا رسیدن
پدیدار گشتن
بازگشتن
اتفاق افتادن
برازنده بودن، متناسب بودن مثلاً دکتر بودن به او می آمد
متولد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آجدن
تصویر آجدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، آژدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزدن
تصویر آزدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، آژدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژیدن
تصویر آژیدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آردن
تصویر آردن
آبکش، پالاون، کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، چمچه، کفچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژده
تصویر آژده
دوخته، بخیه زده، فروبرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژان
تصویر آژان
فرانسوی نماینده کارگزار، پاسبان نماینده کارگزار، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزدن
تصویر آزدن
آژدن آجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژده
تصویر آژده
آژیده آجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژند
تصویر آژند
ملاط، گلی که دربنایی روی آجر کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژندن
تصویر آژندن
آژند میان دو خشت یا دو سنگ کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژیدن
تصویر آژیدن
آجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سوزن زدن فرو بردن سوزن درفش نیشتر و مانند آن در چیزی خلانیدن سوزن و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی مانند طبق دارای سوراخهای بسیار که طباخان و حلوا پزان بر سر دیگ نهند و روغن و شیره و ترشی و مانند آنرا بدان پالایند آبکش پالاون، کفگیر. (آورد آورد خواهد آورد بیاور آورنده آورده) چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر یا از نزد کسی بنزددیگری رسانیدن اتیان مقابل بردن، ظاهرکردن پدید کردن، روایت کردن حکایت گفتن قصه گفتن، زاییدن زادن تولید، سبب شدن، نشان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدن
تصویر آبدن
آبادان آباد معمور
فرهنگ لغت هوشیار
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
فرهنگ لغت هوشیار
رسیدن فرارسیدن اتیان ایاب قدوم مقابل رفتن شدن، شدن گشتن گردیدن، سر زدن صادرشدن واقع شدن، گذشتن سپری شدن، اصابت کردن رسیدن، گنجیدن، پدیدار گشتن مرئی شدن، نمودن احساس گردیدن، پرداختن مشتعل گشتن، تولید شدن زادن، باز گشتن مراجعت کردن، ظاهر شدن تدریجی تصویر روی شیشه یا کاغذ در دوای ظهور، متناسب بودن برازنده بودن: این لباس به شما میاید، حرکت دادن و جنبانیدن و اشاره کردن بناز و غمزه یا شوخی و بیشرمی: چشم و ابرو آمدن گردن آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژگن
تصویر آژگن
در مشبک وسوراخ سوراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژان
تصویر آژان
نماینده، کارگزار، پاسبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمدن
تصویر آمدن
((مَ دَ))
رسیدن، فرا رسیدن، آغاز کردن، شروع کردن، سر زدن، واقع شدن، گذشتن، سپری شدن، اصابت کردن، رسیدن، گنجیدن، پدیدار گشتن، پیدا شدن، شدن، گردیدن، فرض کردن، برآمدن، مقابله کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزدن
تصویر آزدن
((دَ))
آژدن، آجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژیدن
تصویر آژیدن
((دَ))
آژدن، آجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژده
تصویر آژده
((دِ))
آژیده، آجیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژگن
تصویر آژگن
((گِ))
در مشبک، در سوراخ سوراخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژند
تصویر آژند
((ژَ))
رسوب گل و لای، ملاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژندن
تصویر آژندن
((ژَ دَ))
ملاط کشیدن بین دو خشت یا سنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آردن
تصویر آردن
((دَ))
آبکش، کفگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژان
تصویر آژان
پاسبان، کارگزار، نماینده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمدن
تصویر آمدن
Come
دیکشنری فارسی به انگلیسی