یقین، ایمان، اعتقاد، باور، راست، درست، به قطع و یقین، برای مثال زمان گذشته ست کاندر گذشت او / ازیرا کش اندر نیابد کس آور (عنصری - ۴۴) آورنده، پسوند متصل به واژه به معنای دارنده مثلاً بارآور، سودآور، شرم آور، ننگ آور
یقین، ایمان، اعتقاد، باور، راست، درست، به قطع و یقین، برای مِثال زمانِ گذشته ست کاندر گذشت او / ازیرا کش اندر نیابد کس آور (عنصری - ۴۴) آورنده، پسوند متصل به واژه به معنای دارنده مثلاً بارآور، سودآور، شرم آور، ننگ آور
مخفف آورنده: بارآور. برآور: درختی بارآور یا برآور. دین آور. سودائی زیان آور. معاملتی سودآور. شرم آور. ننگ آور: جهاندار گفتا به نام خدای بدین نام دین آور پاکرای. دقیقی. به ره هست چندانکه آید بکار درختان بارآور سایه دار. فردوسی. به صورتگری گفت (مانی) پیغمبرم ز دین آوران جهان برترم. فردوسی. ز دین آوران این سخن کس نگفت تو دیوانگی داشتی در نهفت. فردوسی. مسیح فریبنده خود کشته شد چو از دین یزدان سرش گشته شد ز دین آوران دین آن کس مجوی که او کار خود را ندانست روی. فردوسی. چنین گفت دین آور تازیان که خشم پدر جانت آرد زیان. فردوسی. ، {{نعت مفعولی مرخم}} مخفف آورده: گنج بادآور. شاهدی خطآور. رودآور: دگر گنج بادآورش خواندند شمارش بکردند و درماندند. فردوسی. فراوان ز نامش سخن راندیم سرانجام بادآورش خواندیم. فردوسی. دی کآمدم ز غاتفر آمد مرا به پیش شیرین خطآوری چو شکر در قمیطره. سوزنی. ، {{پسوند}} دارنده. دارا. مالک. صاحب. خداوند: بخت آور. پرندآور. جاناور. سروآور: شاهٌ قرناء، میشی سروآور. کمین آور، خداوند کمین: بینداخت تیغ پرندآورش همی خواست از تن بریدن سرش. فردوسی. کمندی بفتراک و اسبی دوان پرندآور و جامۀ هندوان. فردوسی. جهانی پر از دشمن و از بدان نماند بتو تاج تاج آوران (کذا). فردوسی. بزیر اندرون بود و هامون و دشت که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت. فردوسی. ، بسیار. پر: تکاور، بسیارتک. خارآور، پرخار: العضاه، درختان خارآور. (ربنجنی). خشم آور، بسیارخشم. دلاور، پردل. زورآور، پرزور. شتاب آور، پرشتاب. کین آور، پرکین: ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی ّ و کین آوران. فردوسی. بپردازی و خود بتوران شوی ز جنگ و ز کین آوران بغنوی. فردوسی. یلان سینه آمد پس اردوان بر اسب تکاور ببسته میان. فردوسی. یکی داستان زد بر این بر پلنگ چو با شیر زورآورش خاست جنگ. فردوسی. تو نیز بزیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. ، بزرگ. کلان. درشت: استخوان آور، درشت استخوان: الزاهق، اسبی استخوان آور. بیخ آور، کلان بیخ: جبل راسخ، کوه بیخ آور. (ربنجنی). تناور، بزرگ تنه. بزرگ تن: مردی تناور. درختی تن آور. جگرآور، بزرگ جگر. دلیر. دنبه آور، بزرگ دنبه: الیانه، میشی دنبه آور. (ربنجنی). ریش آور، بزرگ ریش. بلمه. لحیانی: مردی ریش آور. شکم آور، بزرگ شکم. بطین. نام آور، بزرگ نام. مشهور: تناور یکی لشکر زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. بهی ّ تناور گرفته بدست دژم خفته بر جایگاه نشست. فردوسی. مر او را ستودند یک یک مهان بزرگان و نام آوران جهان. فردوسی. ، جوی. جوینده. خواه. خواهنده: جنگ آور، جنگجوی. رزم آور، رزمخواه: بیاری بیاید سپاهی گران بزرگان توران و جنگ آوران. فردوسی. که گردان کدامند و سالار کیست ز رزم آوران جنگ را یار کیست ؟ فردوسی. ، چون. مانند: اسب بادآور، اسب چون باد: یکی ترجمان را ز لشکر بخواند بگلگون بادآورش برنشاند. فردوسی. ، و در زبان آور مجموع مرکب به معنی فصیح و سخنور است، کلمه گندآورچون گفته های فرهنگ نویسان در عربی یا فارسی و مضموم یا مفتوح بودن کاف مضطرب است معنی مجموع مرکب آن ظاهر نیست، چه گاهی جزء اول کلمه را کندا گرفته اند و گاهی گند اصل کلمه جند عرب دانسته اند و از این رو کندآور را حکیم و فیلسوف معنی کرده اند و گندآور را معنی قائد و سپهسالار داده اند. معنی فیلسوف برای کندآور درست نمی نماید چه خود کندا را فرهنگ نویسان معنی حکیم و فیلسوف میدهند و در این صورت کندآور معنی معقولی ندارد. و اگر کلمه گندآور مرکب از گند به معنی جندباشد معانی شجاع و دلیر در آن توسع یا مسامحه ایست. صاحب اقرب الموارد گوید: الکند بالضّم، الشرس الشدید فارسی، نقله فریتغ عن بعض کتب العرب. و هم او گوید: الکنداکر، الشّجاع، الجسور فارسیه نقلها فریتغ عن بعض کتب العرب. و گند به معنی خصیه و بیضه نیز آمده است و امروز در تداول عامه، فلان مردی خایه دار است، تعبیر مثلی است که از آن اقتحام مرد و مقتحم بودن او را اراده کنند: نگه کن سواران وکندآوران چو بهرام و چون زنگۀ شاوران. فردوسی. همه ریگ صحرا مرا لشکرند همه نرّه شیران وکندآورند. فردوسی
مخفف آورنده: بارآور. برآور: درختی بارآور یا برآور. دین آور. سودائی زیان آور. معاملتی سودآور. شرم آور. ننگ آور: جهاندار گفتا به نام خدای بدین نام دین آور پاکرای. دقیقی. به ره هست چندانکه آید بکار درختان بارآور سایه دار. فردوسی. به صورتگری گفت (مانی) پیغمبرم ز دین آوران جهان برترم. فردوسی. ز دین آوران این سخن کس نگفت تو دیوانگی داشتی در نهفت. فردوسی. مسیح فریبنده خود کشته شد چو از دین یزدان سرش گشته شد ز دین آوران دین آن کس مجوی که او کار خود را ندانست روی. فردوسی. چنین گفت دین آور تازیان که خشم پدر جانت آرد زیان. فردوسی. ، {{نعت مَفعولیِ مرخم}} مخفف آورده: گنج بادآور. شاهدی خطآور. رودآور: دگر گنج بادآورش خواندند شمارش بکردند و درماندند. فردوسی. فراوان ز نامش سخن راندیم سرانجام بادآورش خواندیم. فردوسی. دی کآمدم ز غاتفر آمد مرا به پیش شیرین خطآوری چو شکر در قمیطره. سوزنی. ، {{پَسوَند}} دارنده. دارا. مالک. صاحب. خداوند: بخت آور. پرندآور. جاناور. سُروآور: شاهٌ قَرْناء، میشی سُروآور. کمین آور، خداوند کمین: بینداخت تیغ پرندآورش همی خواست از تن بریدن سرش. فردوسی. کمندی بفتراک و اسبی دوان پرندآور و جامۀ هندوان. فردوسی. جهانی پر از دشمن و از بدان نماند بتو تاج تاج آوران (کذا). فردوسی. بزیر اندرون بود و هامون و دشت که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت. فردوسی. ، بسیار. پُر: تکاور، بسیارتک. خارآور، پرخار: العضاه، درختان خارآور. (ربنجنی). خشم آور، بسیارخشم. دلاور، پردل. زورآور، پرزور. شتاب آور، پرشتاب. کین آور، پرکین: ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی ّ و کین آوران. فردوسی. بپردازی و خود بتوران شوی ز جنگ و ز کین آوران بغنوی. فردوسی. یلان سینه آمد پس ِ اردوان بر اسب تکاور ببسته میان. فردوسی. یکی داستان زد بر این بر پلنگ چو با شیر زورآورش خاست جنگ. فردوسی. تو نیز بزیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. ، بزرگ. کلان. درشت: استخوان آور، درشت استخوان: الزاهق، اسبی استخوان آور. بیخ آور، کلان بیخ: جبل راسخ، کوه بیخ آور. (ربنجنی). تناور، بزرگ تنه. بزرگ تن: مردی تناور. درختی تن آور. جگرآور، بزرگ جگر. دلیر. دنبه آور، بزرگ دنبه: الیانه، میشی دنبه آور. (ربنجنی). ریش آور، بزرگ ریش. بلمه. لحیانی: مردی ریش آور. شکم آور، بزرگ شکم. بطین. نام آور، بزرگ نام. مشهور: تناور یکی لشکر زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. بهی ّ تناور گرفته بدست دژم خفته بر جایگاه ِ نشست. فردوسی. مر او را ستودند یک یک مهان بزرگان و نام آوران جهان. فردوسی. ، جوی. جوینده. خواه. خواهنده: جنگ آور، جنگجوی. رزم آور، رزمخواه: بیاری بیاید سپاهی گران بزرگان توران و جنگ آوران. فردوسی. که گردان کدامند و سالار کیست ز رزم آوران جنگ را یار کیست ؟ فردوسی. ، چون. مانند: اسب بادآور، اسب چون باد: یکی ترجمان را ز لشکر بخواند بگلگون بادآورش برنشاند. فردوسی. ، و در زبان آور مجموع مرکب به معنی فصیح و سخنور است، کلمه گُندآورچون گفته های فرهنگ نویسان در عربی یا فارسی و مضموم یا مفتوح بودن کاف مضطرب است معنی مجموع مرکب آن ظاهر نیست، چه گاهی جزء اول کلمه را کندا گرفته اند و گاهی گُند اصل کلمه جُند عرب دانسته اند و از این رو کندآور را حکیم و فیلسوف معنی کرده اند و گندآور را معنی قائد و سپهسالار داده اند. معنی فیلسوف برای کندآور درست نمی نماید چه خود کندا را فرهنگ نویسان معنی حکیم و فیلسوف میدهند و در این صورت کندآور معنی معقولی ندارد. و اگر کلمه گُندآور مرکب از گند به معنی جُندباشد معانی شجاع و دلیر در آن تَوَسع یا مسامحه ایست. صاحب اقرب الموارد گوید: الکند بالضّم، الشرس الشدید فارسی، نقله فریتغ عن بعض کتب العرب. و هم او گوید: الکنداکِر، الشّجاع، الجسور فارسیه نقلها فریتغ عن بعض کتب العرب. و گُند به معنی خصیه و بیضه نیز آمده است و امروز در تداول عامه، فلان مردی خایه دار است، تعبیر مثلی است که از آن اقتحام مرد و مقتحم بودن او را اراده کنند: نگه کن سواران وکندآوران چو بهرام و چون زنگۀ شاوران. فردوسی. همه ریگ صحرا مرا لشکرند همه نرّه شیران وکندآورند. فردوسی
پسوند متصل به واژه به معنای آورده مثلاً آب آورد، بادآورد، راه آورد، ناورد جنگ، پیکار، نبرد، کارزار، حمله، میدان جنگ، برای مثال که ما در صف کار ننگ و نبرد / چگونه برآریم از آورد گرد (فردوسی - ۷/۱۰۵) آورد و برد: آوردن و بردن پیاپی
پسوند متصل به واژه به معنای آورده مثلاً آب آورد، بادآورد، راه آورد، ناورد جنگ، پیکار، نبرد، کارزار، حمله، میدان جنگ، برای مِثال که ما در صف کار ننگ و نبرد / چگونه برآریم از آورد گَرد (فردوسی - ۷/۱۰۵) آورد و برد: آوردن و بردن پیاپی
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، سابود، نرموره، بازپیچ، پالوازه، بادپیچ، اورک، بازام، گواچو
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، سابود، نَرمورِه، بازپیچ، پالوازِه، بادپیچ، اَورَک، بازام، گُواچو
در کلمات مرکبه چون آب آورد و بادآورد و بزم آورد و راه آورد و ره آورد و مادرآورد، مخفف آورده و آوریده است: بروزگار هوای تو کم شود نی نی هوای تو عرضی نیست مادرآورد است. خاقانی. - روآورد کردن یا نکردن (در تداول عامه) ، علم خویش را بخطای او، به او گفتن یا نگفتن
در کلمات مرکبه چون آب آورد و بادآورد و بزم آورد و راه آورد و ره آورد و مادرآورد، مخفف آورده و آوریده است: بروزگار هوای تو کم شود نی نی هوای تو عَرَضی نیست مادرآورد است. خاقانی. - روآورد کردن یا نکردن (در تداول عامه) ، علم خویش را بخطای او، به او گفتن یا نگفتن
کوشیدن بجنگ. (فرهنگ اسدی، خطی). جنگ کردن بمبارزت. حمله در جنگ. (تحفهالاحباب اوبهی). نبرد. ناورد. کارزار. جنگ. مبارزت. پیکار. رزم. پرخاش. فرخاش. جدال. رغا. هیجا: به آورد هر دو برآویختند همی خاک بر اختران ریختند. فردوسی. فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز خویش آشکارا کند. فردوسی. سکندر چو دید آن تن پیل مست یکی کوه زیر، اژدهائی بدست به آورد از او ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان و تن برگرفت. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد بدرد دل آهنگ آورد کرد. فردوسی. هر آنکس که در جنگ سست آمدی به آورد ناتندرست آمدی شهنشاه را نامه کردی بر آن هم از بی هنر هم ز جنگاوران. فردوسی. ز ناورد و آورد او در نبرد رسد تا بگردون گردنده گرد. فردوسی. کس آورد با کوه خارانکرد. فردوسی. بدو گفت رستم که ای شهریار مجوی آشتی درگه کارزار نبد آشتی پیش از آوردشان بدین روز گرز من آوردشان. فردوسی. اگر تاج یابد جهانجوی مرد و گر خاک آورد و خون نبرد به ناکام میرفت باید ز دهر چه زو بهره تریاک باشد چه زهر. فردوسی. ز نعل خنگش روی زمین گه آورد پر از پشیزه شود همچو پشت ماهی شیم. ابوالفرج رونی. رجوع به آوردگاه شود، میدان: به آورد رزمی کنم با سپاه که خون بارد از ابر آوردگاه. فردوسی. و رجوع به آوردگاه شود. - آورد گرفتن (؟) : نیاطوس بگزید هفتاد مرد که آورد گیرند روز نبرد که زیر درفشش برفتی هزار گزیده سواران نیزه گذار. فردوسی. به رزمش چه پیل و چه شیر و چه دیو چو آورد گیرد برآرد غریو. فردوسی. - خاک آورد، میدان: از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود از آن خاک آورد برداشتند تن دشمنان خوار بگذاشتند. فردوسی. و در بیت ذیل معنی آورد روشن نیست و در بعض نسخ بجای آورد آواز آمده است: بدان نامور ترجمان شیده گفت که آورد مردان نشاید نهفت. فردوسی. - هم آورد، هم نبرد: هم آورد او در جهان پیل نیست چو گرد پی اسپ او نیل نیست. فردوسی
کوشیدن بجنگ. (فرهنگ اسدی، خطی). جنگ کردن بمبارزت. حمله در جنگ. (تحفهالاحباب اوبهی). نبرد. ناورد. کارزار. جنگ. مبارزت. پیکار. رزم. پرخاش. فرخاش. جدال. رغا. هیجا: به آورد هر دو برآویختند همی خاک بر اختران ریختند. فردوسی. فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز خویش آشکارا کند. فردوسی. سکندر چو دید آن تن پیل مست یکی کوه زیر، اژدهائی بدست به آورد از او ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان و تن برگرفت. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد بدرد دل آهنگ آورد کرد. فردوسی. هر آنکس که در جنگ سست آمدی به آورد ناتندرست آمدی شهنشاه را نامه کردی بر آن هم از بی هنر هم ز جنگاوران. فردوسی. ز ناورد و آورد او در نبرد رسد تا بگردون گردنده گرد. فردوسی. کس آورد با کوه خارانکرد. فردوسی. بدو گفت رستم که ای شهریار مجوی آشتی درگه کارزار نبد آشتی پیش از آوردشان بدین روز گرز من آوردشان. فردوسی. اگر تاج یابد جهانجوی مرد و گر خاک آورد و خون نبرد به ناکام میرفت باید ز دهر چه زو بهره تریاک باشد چه زهر. فردوسی. ز نعل خنگش روی زمین گه آورد پر از پشیزه شود همچو پشت ماهی شیم. ابوالفرج رونی. رجوع به آوردگاه شود، میدان: به آورد رزمی کنم با سپاه که خون بارد از ابر آوردگاه. فردوسی. و رجوع به آوردگاه شود. - آورد گرفتن (؟) : نیاطوس بگزید هفتاد مرد که آورد گیرند روز نبرد که زیر درفشش برفتی هزار گزیده سواران نیزه گذار. فردوسی. به رزمش چه پیل و چه شیر و چه دیو چو آورد گیرد برآرد غریو. فردوسی. - خاک ِ آورد، میدان: از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود از آن خاک آورد برداشتند تن دشمنان خوار بگذاشتند. فردوسی. و در بیت ذیل معنی آورد روشن نیست و در بعض نسخ بجای آورد آواز آمده است: بدان نامور ترجمان شیده گفت که آورد مردان نشاید نهفت. فردوسی. - هم آورد، هم نبرد: هم آورد او در جهان پیل نیست چو گرد پی اسپ او نیل نیست. فردوسی
در استخوان آوری، بارآوری، بخت آوری، بیخ آوری، تناوری، جان آوری، خارآوری، خطآوری، دل آوری، دنبه آوری، دین آوری، ریش آوری، زبان آوری، زورآوری، سروآوری، سودآوری، شتاب آوری، کین آوری، گندآوری ونظائر آن به معنی آوردن و آوریدن باشد: میان را ببستی بکین آوری بایران نکردی کسی سروری. فردوسی. یکی سرو فرمود کشتن بدست بدین آوری راه پیشین ببست. فردوسی
در استخوان آوری، بارآوری، بخت آوری، بیخ آوری، تناوری، جان آوری، خارآوری، خطآوری، دل آوری، دنبه آوری، دین آوری، ریش آوری، زبان آوری، زورآوری، سروآوری، سودآوری، شتاب آوری، کین آوری، گندآوری ونظائر آن به معنی آوردن و آوریدن باشد: میان را ببستی بکین آوری بایران نکردی کسی سروری. فردوسی. یکی سرو فرمود کشتن بدست بدین آوری راه پیشین ببست. فردوسی
کلانرگ مامرگ فرانسوی بزرگ سرخرگ سرخ رگی که در انسان از بطن چپ قلب خارج شود و آن تنه اصلی و عمومی سرخرگهای دیگر بدنست و بدو قسمت سینه یی و شکمی تقسیم گردد و خون روشن (اکسیژن دار) در آن جاریاست بزرگ سرخ رگ بدن ام الشرائین آورت آورطی ارطی. فرهنگستان این کلمه را در برابر انتخاب کرده است
کلانرگ مامرگ فرانسوی بزرگ سرخرگ سرخ رگی که در انسان از بطن چپ قلب خارج شود و آن تنه اصلی و عمومی سرخرگهای دیگر بدنست و بدو قسمت سینه یی و شکمی تقسیم گردد و خون روشن (اکسیژن دار) در آن جاریاست بزرگ سرخ رگ بدن ام الشرائین آورت آورطی ارطی. فرهنگستان این کلمه را در برابر انتخاب کرده است
سرخ رگی که در انسان از بطن چپ قلب خارج شود و آن تنه اصلی و عمومی سرخرگهای دیگر بدنست و بدو قسمت سینه یی و شکمی تقسیم گردد و خون روشن (اکسیژن دار) در آن جاریاست بزرگ سرخ رگ بدن ام الشرائین آورت آورطی ارطی. فرهنگستان این کلمه را در برابر انتخاب کرده است
سرخ رگی که در انسان از بطن چپ قلب خارج شود و آن تنه اصلی و عمومی سرخرگهای دیگر بدنست و بدو قسمت سینه یی و شکمی تقسیم گردد و خون روشن (اکسیژن دار) در آن جاریاست بزرگ سرخ رگ بدن ام الشرائین آورت آورطی ارطی. فرهنگستان این کلمه را در برابر انتخاب کرده است