جدول جو
جدول جو

معنی آوار - جستجوی لغت در جدول جو

آوار
گرد و خاک، غبار، برای مثال از آوار اسبان و گرد سپاه / بشد روشنایی ز خورشید و ماه (فردوسی - لغت نامه - آوار)، خاک، سنگ، آجر، گچ، تیر و دیگر مصالح ساختمانی که هنگام خراب شدن بنا فرومی ریزد، ویران
غارت، چپاول، برای مثال باد گویی نافه های تبتستان بر درید / باغ گویی کاروان شوشتر آوار کرد (فرخی - ۴۲۷)، آزار، رنج، ستم، فساد، بی نظم
آواره، برای مثال به من سپرد و ز من بستدند فرعونان / شدم به عجز و ضرورت ز خانمان آوار (مسعودسعد - ۲۲۷)
تصویری از آوار
تصویر آوار
فرهنگ فارسی عمید
آوار
نام قومی ازمردم ارال و آلتائی که مدت سه قرن بر اروپا تاختن بردند و در 168 ه، ق، شارلمانی آنان را دفع کرد
لغت نامه دهخدا
آوار
از خانمان و یا وطن و جز آن دورافتاده، دربدر:
لجاج ومشغله ماغاز تا سخن گویم
که ما ز مشغلۀ تو ز خانه آواریم،
ناصرخسرو،
بمن سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم بعجز و ضرورت ز خانمان آوار،
مسعودسعد،
تو بادی و من خاک تو تو آب و من خاشاک تو
با خوی آتشناک تو صبر من آوار آمده،
خاقانی،
آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح ؟ که بس بسیار است
گر تن است از در او محروم است
ور دل است از بر من آوار است،
اثیر اخسیکتی،
ای گشته ز صبح آفرینت
از من شب بینوائی آوار،
عمادی شهریاری،
آه کز بیم رستم اجل است
خیل افراسیاب عمر آوار،
خاقانی،
- آوار کردن، بیرون کردن، اخراج، نفی کردن، جلا دادن:
چو کرد خواهد مر بچه را مرشح شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کند آوار،
ابوحنیفۀ اسکافی،
پلنگان را درآوردن ز کهسار
گوزنان را ز بیشه کردن آوار،
(ویس و رامین)،
شکوه تاج کیان وارث ممالک جم
که ازممالکش آوار کرده است آوار،
اسدی (از فرهنگ، خطی)،
مکر و حسد را زدل آوار کن
این تن خفته ت را بیدار کن،
ناصرخسرو،
جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی
پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم،
مسعودسعد،
- بی آوار، برخلاف قاعده:
من بچه کارم خدای را که ببایست
کردن چندین هزار کار بی آوار؟
ناصرخسرو،
،
هرج و مرج، بی حسابی، بلبشوئی، فساد، فتنه:
خشم گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست،
ناصرخسرو،
کار فردا بعدل خواهد بود
گرچه امروز کار به آوار است،
ناصرخسرو،
از فعل بد خسان این امت
ناگاه چنین بخاست آواری،
ناصرخسرو،
، ریزۀ آهن که هنگام سوراخ کردن نعل بیفتد، آزار، رنج:
نپیچد دلت بر چنین کارها
بدین رنج و تیمار و آوارها،
فردوسی،
، خراب، ویران، برافتاده، مقابل آباد و عامر:
هزار بتکده آوار کرده هر یک از او
هزار شیر درنده بقهر کرده شکار،
غضایری رازی،
، گرد وخاک و غبار:
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
از آوار اسبان و گرد سپاه
بشد روشنائی ز خورشید و ماه،
فردوسی،
هرگه که مجرّه را ببینم
گسترده بروی چرخ آوار
گویم که ز بهر اسب قدرت
بر گردون کرده اند افسار،
عمادی شهریاری،
، یقین، آور، غارت، اغاره، چپاول، یغما:
نگار خویش را در برگرفتم
خزینۀ بوسۀ او کردم آوار،
فرخی،
باد گوئی نافه های تبتستان بردرید
باغ گوئی کاروان شوشتر آوار کرد،
فرخی،
تا سایۀ او دور شد از دولت محمود
دیدی که جهان بر چه نمط بود و چه کردار
لشکر بخروش آمده و ملک بجنبش
وز روی دگر گشته خزینه همه آوار،
فرخی،
انگشتری جم برسیده ست بجم باز
وز دیو نگون اختر برده شده آوار،
منوچهری،
ز گیهان مر ترا خواهد بناچار
ازیرا کش تو دل بردی به آوار،
(ویس و رامین)،
خاک ره پر نافۀ مشک است از آنک
موکب زلفت به آوار آمده،
خاقانی،
، آنچه فروریزد از افتادن خانه ای از خاک و سنگ و آجر و گچ و تیر و تخته و جز آن، و عامّه آن را هوار گویند: زیر آوار ماندن، آمار، آماره، آواره، حساب، شماره، اماره، اوارجه:
خردمند بااهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و نه آوار دارد،
ناصرخسرو،
، آزار، ستم، (برهان)، جور، هرج و مرج، شلوغی، بی حسابی:
شکوه تاج کیان وارث ممالک جم
که از ممالکش آوار کرده است آوار،
اسدی (از فرهنگ)،
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار،
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
آوار
گرد و غبار و خاک، فرو ریختن دیوار و سقف
تصویری از آوار
تصویر آوار
فرهنگ فارسی معین
آوار
آزار، رنج، ستم، خراب، ویران، هرج و مرج، بی نظمی، غارت، چپاول، دربه در، آواره
تصویری از آوار
تصویر آوار
فرهنگ فارسی معین
آوار
خرابه، دیوار، گردوخاک، خراب، ویران، آواره، دربدر، چپاول، غارت، بی نظمی، تباهی، هرج ومرج، غبار، گردوخاک، آزار، رنج، گزند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آهار
تصویر آهار
(دخترانه)
گلی مرکب با گل برگهای پیوسته به رنگهای سفید قرمز نارنجی صورتی یا دو رنگ که انواع گوناگون کمپر و پرپر دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آوات
تصویر آوات
(دخترانه)
آرزو، خواسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوار
تصویر هوار
(پسرانه)
قشلاق، خیمهسلطان در قشلاق (نگارش کردی: ههوار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آذار
تصویر آذار
(دخترانه)
نام ماه سوم از سال شمسی عربی برابر با مارس یا فروردین، بهار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آویر
تصویر آویر
(پسرانه)
آتش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوار
تصویر بوار
(پسرانه)
محل عبور در رودخانه (نگارش کردی: بوار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آواره
تصویر آواره
گم گشته، سرگشته، سرگردان، بی خانمان، در به در، دور از وطن
فرهنگ فارسی عمید
آوارگی، خاکها و سنگهای توده از خرد شدن و فروریختن کوه
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آوار. از وطن دورافتاده. سرگردان. دربدر. غریب:
ایا گم شده بخت و بیچارگان
همه زار و غم خوار و آوارگان.
فردوسی.
که آوارۀ بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است...
فردوسی.
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.
اسدی.
نام و صیتت رونده همچو مثل
خصمت آواره در جهان چو سمر.
شرف شفروه.
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او بمطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم.
؟
، از وطن بیرون کرده. مبعد. اخراج شده. منفی از بلد. مجلوّ از وطن:
ترا از خان مان آواره کردند
مرا بی دختر وبیچاره کردند.
(ویس و رامین).
ور دوستارآل رسولی تو
از خانمان کنندت آواره.
ناصرخسرو.
محمد بن زید را با حشم به کهستان اصفهبد فرستاد و او را آواره کردند بیچاره شد هر روز برای امان قاصد میفرستاد. (تاریخ طبرستان).
، گم گردیده. بی نام ونشان:
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدانگونه آواره شد ناگهان.
فردوسی.
بباید چو جمشید آواره گشت
که بنهیم سر جمله در کوه و دشت.
فردوسی.
آوارۀطلب را خضر است هر گیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدائیست.
صائب.
، گریخته:
یکی داستان زد گوی از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر (یعنی یا) از جنگ آواره برگشته به.
فردوسی.
به دم ّ گریزندگان شب مپوی
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی.
اسدی.
، پراکنده. پریشان. متفرق. گریزان. گریزانده. رانده. تار و مار: دیالم گفتند این جایگاه نیکوست ما را دستوری ده تا اول بر پیادگان اصفهبد قارن زنیم ایشان را برداریم که در این موضع چون پیاده شکسته شود سوار هیچ بدست ندارد. حسن زید رخصت داد بیامدند و پیاده را آواره کرده و چیرگی یافته و... (تاریخ طبرستان). چون وشمگیر خبر یافت ناگاه تاختن بسر ایشان برد و آواره گردانید. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد علاءالدوله حسن را با جمله حشم بشکست و آواره کرد. (تاریخ طبرستان)، خراب، مقابل آباد: و گفتند این چیست تو میکنی بهرزه ولایت خویشتن خراب و آواره کردی و با چندان حق که سلطان با تو دارد عصیان پیش گرفتی. (تاریخ طبرستان)،
{{اسم}} ظلم. ستم. آزار، تحقیق. یقین. (برهان)، آهن ریزه که هنگام سوراخ کردن نعل اسب و استر و مانند آن از نعل بیفتد. (برهان).
- آوارۀ افلاک، عرش. (بنقل مؤید از ادات).
- آواره بردن، بغربت بردن. سبی. اسر:
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تاریک شد در دیدگانش...
(ویس و رامین).
- آواره شدن، دور شدن. گم شدن. ضایع شدن:
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
ببینید گفت اینکه گشتاسب کرد
دلم کرد پردرد و سر پر ز گرد
بپروردمش تابرآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال
بدانگه که گفتم که آمد ببار
ز باغ من آواره شد میوه دار.
فردوسی.
- آواره شدن (گردیدن) از تخت و گاه، از سلطنت دورماندن. از تاج و تخت ماندن:
بایرانیان گفت پیروز شاه (کیخسرو)
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی بر او نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست.
فردوسی.
- ، از خانمان و وطن دور ماندن. سر در جهان نهادن.
- آواره شو!، گم شو!
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حساب. دفتر حساب. اوارجه. آمار. آماره. آوار که حسابهای پراکندۀ دیوانی در آن نویسند:
بس دیر نمانده ست که ملک ملکان را
آرند بدیوان تو آواره و دفتر.
معزی
لغت نامه دهخدا
تصویری از آواه
تصویر آواه
آوه، آوخ خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغار
تصویر آغار
نم، زه، ندا، عقیق وار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمار
تصویر آمار
حساب، شماره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواخ
تصویر آواخ
آوخ، آه، وای، افسوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواز
تصویر آواز
صوت، بانگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوار
تصویر بوار
نیست شدن، نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوای
تصویر آوای
آواه، آوه، آوخ خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبار
تصویر آبار
جمع بئر، چاه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواره
تصویر آواره
از وطن دور، سرگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواره
تصویر آواره
((رِ))
بی خانمان، دربه در، گم گشته، فراری، پراکنده، پریشان، ستم، آزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمار
تصویر آمار
جمعیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آوام
تصویر آوام
فصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جوار
تصویر جوار
همسایگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آچار
تصویر آچار
دست افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آثار
تصویر آثار
نشانه ها، یادبودها، یادگارها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبار
تصویر آبار
چاهها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آزار
تصویر آزار
اذیت
فرهنگ واژه فارسی سره
آسمان جل، آلاخون والاخون، بی خانمان، خانه بدوش، دربدر، سرگردان، ویلان، پراکنده، پریشان، متفرق، تبعید، بی سامان، سرگردان، سرگشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ولگرد، سرگردان
دیکشنری اردو به فارسی