جدول جو
جدول جو

معنی آوادان - جستجوی لغت در جدول جو

آوادان
(دخترانه)
زیبا، قشنگ
تصویری از آوادان
تصویر آوادان
فرهنگ نامهای ایرانی
آوادان
آبادان
لغت نامه دهخدا
آوادان
آبادان
تصویری از آوادان
تصویر آوادان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آوادخت
تصویر آوادخت
(دخترانه)
مرکب از آوا (آواز) + دخت (دختر)، دختر آوازه خوان، بانوی خوش صدا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آوادیس
تصویر آوادیس
(دخترانه و پسرانه)
مژده، نوید، مرکب از آوا (آواز) + دیس (مانند)، نام ارمنی کنایه از کسی که دلنشین است یا صدای دلنشینی دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آقاجان
تصویر آقاجان
(پسرانه)
آقا (مغولی) + جان (فارسی) عنوان محبت آمیز برای پدر یا پدربزرگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آباندان
تصویر آباندان
(پسرانه)
نام فرستاده خسرو اول پادشاه ساسانی به دربار رم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وادان
تصویر وادان
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی دماوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توشدان
تصویر توشدان
خورجین، ظرفی یا جایی که توشه را در آن بگذارند، کیسه، خورجین، توشه دان، کنف، حرزدان، راویه، جراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبادان
تصویر آبادان
آباد، باصفا، بارونق
آبادان کردن: آباد کردن ده یا شهر، آباد ساختن زمین با کشت و کار
فرهنگ فارسی عمید
آزآذان، نام قریه ای نزدیک اصفهان، مسقطالرأس ابوعبدالرحمن قتیبه بن مهران مقری، نام قریه ای نزدیک هرات، مدفن شیخ ابوالولید احمد بن ابی رجا
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ آزاد، احرار
لغت نامه دهخدا
بندری است در مصب شطالعرب موسوم بدماغۀ گسبه. درازای آن 64 هزار گز و پهنای آن از 3 تا 20 هزار گز، حد شمالی و شرقی آن کارون و بهمشیر (بهمن شیر و حد غربی شطالعرب و جنوبی خلیج فارس. عرض جغرافیائی آن 31 درجه و 21 دقیقۀ شمالی و طول جغرافیائی آن 48 درجه و 17 دقیقۀ شرقی، و فاصله آن تا اهواز 115 هزار گز است. سابقاً به مناسبت مقبرۀ منسوب بخضرکه در حوالی بهمشیر است جزیرهالخضر نامیده میشده است. از 1327 هجری قمری ببعد شرکت نفت جنوب تصفیه خانه ها در شهر آبادان ساخته و نفت را با لوله ها از مسجد سلیمان به این شهر می آورد، و طول لوله ها که میان این دومحل کشیده شده 220 هزار گز است. آبادان اکنون شهر وبندری مهم و یکی از مراکز تجارت ایران است، و در حدود سی هزار سکنه دارد. پلهای متعدد برای بارگیری در آن ساخته شده و همه ساله متجاوز از ششصد کشتی برای حمل نفت به آنجا وارد و از آنجا خارج می شود و هر ماهه چهل الی پنجاه کشتی در این بندر بارگیری می شود. و آبادان را به عربی عبادان گویند. رجوع به عبادان شود
لغت نامه دهخدا
(آبادان)
مسکون و مأهول. آهل. (زمخشری) : و مزگت جامع این شهر [هری] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان. (حدودالعالم)، معمور. معموره. عامر. عامره: و اندر وی قبیله های بسیاری از خلخ و جایی آبادان. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت بسیار. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت و بازرگانان. (حدودالعالم). مرعش، جذب دو شهرک است خرم و آبادان. (حدودالعالم).
ویران شده دلها بمی آبادان گردد
آباد بر آن دست که پرورد رزآباد.
ابوالمظفر جخج (؟) (از فرهنگ اسدی).
به آب باشد ویران جهان و آبادان.
مسعودسعد.
وز تو این باغ نصرت آبادان
بشگفتی چو قندهار شود.
مسعودسعد.
و این عالم که بپای بود باعتدال برپای بود و بوی آبادان. (نوروزنامه). و جهان آراسته و آبادان بدو [به آهن] ست. (نوروزنامه). تا جهانیان بدانند که ما نیز در آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبیم. (نوروزنامه). شب و روز در آن اندیشه بودی... تا آنجا شهری بنا کردندی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی. (نوروزنامه). حجاج بهری [از خانه کعبه را] بمنجنیق بیران کرده بود و چون از ابن الزبیر فارغ شد بهمان اساس اول بازبرد و آبادان کرد. (مجمل التواریخ).
چون کنم خانه گل آبادان
دل من، اینما تکونوا، خوان.
سنائی.
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان.
سنائی.
چون نکردی خرابی آبادان
بخرابی چه میشوی شادان ؟
اوحدی.
، توانگر. مرفه: یعقوب بن لیث آنهمه مال و سلاح برگرفت و سپاه را بدان آبادان کرد. (تاریخ سیستان). حربی صعب کرد و بسیار کفار کشت و غنائمی بسیار به دست آورد و لشکر آبادان کرد و بسیستان بازآمد. (تاریخ سیستان).
- امثال:
قرض، دو خانه آبادان دارد. (جامعالتمثیل) ، قرض دائن را از فراخ خرجی بازدارد و مدیون را از دست تنگی رهاند.
کوشا باشید تا آبادان باشید.
، تندرست. فربه. ساز: چون یک چندی آنجایگاه ببود [گاو شتربه نام] در خصب و نعمت روزگار گذاشت و فربه و آبادان گشت. (کلیله و دمنه)، خصیب. پرآب وعلف، مأمون. ایمن: جوابی رسید که خلیفه آل بویه رافرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعی نمانده است. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای بزرگ از ناحیۀ خوار ری
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جمع آبرود جزء بخش مرکزی شهرستان دماوند که در 17 هزارگزی جنوب دماوند و یک هزارگزی غربی راه فرعی دماوند به گیلان واقع است، ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر که سکنۀ آن 600 تن و مذهب اهالی آن شیعه است از سرچشمۀ رود جمع آبرود مشروب میشود، محصول آن غلات، بنشن، لوبیا، سیب زمینی و قیسی و شغل اهالی زراعت است، بقعۀ امامزاده قاسم در آنجاست و راه آن مالرو است، با ماشین هم میتوان به آن نقطه رفت، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
ظرفی که در آن آتش نهند منقل اجاق، تنور تنوره، ظرفی مخصوص در آتشکده که درآن آتشی مقدس افروزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آجودان
تصویر آجودان
صاحب منصبی معلوم در نظام - استوار دوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بولدان
تصویر بولدان
شاشدان ظرفی که در آن بول کنند گمیزدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشامان
تصویر آشامان
درحال آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویدان
تصویر بویدان
ظرفی که در آن چیزهای معطر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توامان
تصویر توامان
جنابه همزادان تثنیه توام. دو همزاد، دو همراه دو قرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزادگان
تصویر آزادگان
آزاده، احرار، جوانمردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازان
تصویر آغازان
در حال آغازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلایان
تصویر آلایان
در حال آلودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواگران
تصویر آواگران
دو ستاره در دو پیکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آونگان
تصویر آونگان
آویخته معلق آونگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویزان
تصویر آویزان
در حال آویختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبایان
تصویر آبایان
نام کوهیست که گویند ارتفاع آن چهل فرسنگ است
فرهنگ لغت هوشیار
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبادانی
تصویر آبادانی
عمران، عمارت، آباد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبادان
تصویر آبادان
معمور، دایر، مزروع، کاشته، پر، مشحون، سالم، تندرست، مأمون، ایمن، مرفه، شهر آبادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتشدان
تصویر آتشدان
منقل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آونگان
تصویر آونگان
معلق
فرهنگ واژه فارسی سره
آباد، برپا، پررونق، دایر، معمور
متضاد: خراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد