جدول جو
جدول جو

معنی آهوی - جستجوی لغت در جدول جو

آهوی
در حال اضافه، آهو، غزال:
یارب آن آهوی مشکین بختن بازرسان
وآن سهی سرو خرامان بچمن بازرسان،
حافظ
در چالوس، کاکنج. عروس در پرده
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آموی
تصویر آموی
(پسرانه)
رود جیحون، آمودریا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آهنی
تصویر آهنی
چیزی که از آهن ساخته شده باشد، از جنس آهن، کنایه از نیرومند، برای مثال برافراشتم گرز سیصدمنی / برانگیختم بارۀ آهنی (فردوسی۲ - ۱۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهوری
تصویر آهوری
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، خردله، سپندان، سپندین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهون
تصویر آهون
رخنه، مجرایی که در زیر زمین باشد، راه زیرزمینی، نقب، سمجه، برای مثال به آهون زدن در زمان شتاب / سبک تر ز ماهی روند اندر آب (اسدی - ۳۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
نام شهری کنار جیحون. (شعوری). و ظاهراً این کلمه مصحف آموی باشد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
از آهن. منسوب به آهن. آهنین:
میان من و او بایوان درست
یکی آهنی کوه گفتی برست.
فردوسی.
برافراشتم گرزسیصدمنی
برانگیختم بارۀ آهنی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ هَْ وا)
دوست تر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ هََ وی ی)
منسوب به طهیّه که قبیله ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ وی ی)
نسبت است به طهیه از بنوطهیه. رجوع به طهیّه دختر عبدشمس شود
لغت نامه دهخدا
تخم ترتیزک سفید، خردل، و فرهنگها بیت ذیل را شاهد می آورند:
وقت برجستن چو آهوئیست تند
گاه بررفتن چو آهوریست تیز،
شهاب طلحه
لغت نامه دهخدا
(شَ وی ی / وی)
منسوب به شهوت. (غیاث) (آنندراج). در یادداشتهائی از مؤلف ضبط کلمه شهوی ّ به معنی منسوب به شهوت و شهوه آمده است و این ظاهراً از تداول فارسی زبانان است، بسیارشهوت. شدیدالشهوه. شهوانی. بسیار خواهان آرامش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ وا)
مؤنث شهوان. (منتهی الارب). زن خواهان و آرزومند جماع. ج، شهاوی ̍. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شهوان شود
لغت نامه دهخدا
محمد. او راست: اللؤلؤ المنظوم فی علم الطلاسم و النجوم. (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وا)
زن فراخ شرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَهَْوی ی)
خواسته. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ وا)
مهواه. میان آسمان و زمین، مغاکی میان دو کوه و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پسر جیرا از سبط بن یامین، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
منسوب به آهک. از آهک. کلسی، آهک فروش، کلسی. (فرهنگستان).
- نمد آهکی، قسمی نمد از جنس پست
لغت نامه دهخدا
رخنه و راه و مجرائی که زیر زمین کنند، نقب، سمج، سمجه:
حور بهشتی گرش به بیند بی شک
حفره زند تا زمین بیارد آهون،
دقیقی،
به آهون زدن در زمین با شتاب
سبکتر روندی ز ماهی در آب،
اسدی،
بن باره سرتاسر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند،
اسدی،
منگر سوی حرام و جز حق مشنو
تا نبرد دزد سوی نقد تو آهون،
ناصرخسرو،
دانه مر این را بخوشه ها در خانه ست
بیخ مر آن را بزیر خاک درآهون،
ناصرخسرو،
سر بفلک برکشیده بی خردی
مردمی و سروری در آهون شد،
ناصرخسرو،
بر راه خلق سوی دگر عالم
یکّی رباط یا یکی آهونی،
ناصرخسرو،
مردم بروز در چاهها و آهونها و کاریزهای کهن میگریختند، (راحهالصدور)،
، دائره، زه، طوقه، حلقه: الحماره، آنچه گردآهون حوض بنهند ... و آن سنگ که صیاد گرد آهون جایگاه خویش بپای کند، (محمود بن عمر ربنجنی)، آبدان:
مشرق بنور صبح سحرگاهان
رخشان بسان طارم زریون است
گوئی میان خیمۀ پیروزه
پر زآب زعفران یکی آهون است،
ناصرخسرو،
، کهف، غار، (برهان)، و در بعض فرهنگها معنی معدن نیز بکلمه داده اند،
لغت نامه دهخدا
در تداول عامّه، حرف ندا و گاه علامت تحذیر است
لغت نامه دهخدا
رمندگی، (برهان)، عیبناکی، (برهان)،
نام شهری کنار جیحون، و ظاهراً این صورت مصحف آموی باشد
لغت نامه دهخدا
آمو. آمویه. آمون. آمل. نام دشتی فراخ و ریگی بماوراءالنهر به ساحل جیحون:
ریگ آموی و درشتی های او
زیرپایم پرنیان آید همی.
رودکی.
عنانش گرفتند و برتافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند.
فردوسی.
فروتر که از دشت آموی و زم
همیدون به ختلان درآید بهم.
فردوسی.
به بستند آذین بشهر و براه
درم ریختند از بر دخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو
زمین بود یکسر چو پرّ تذرو.
فردوسی.
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن.
فردوسی.
بروز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟
فردوسی.
به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگ سازان نو...
بشهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکر جنگجوی.
فردوسی.
چشم من چو چشمۀ آموی شد از هجر اوی
تن بخون در، چون میان چشمۀ آموی موی.
قطران.
، آمو. جیحون. آمویه. آمون. آب آموی. آب. رود. النهر. ورز. آمودریا. آمل:
بیک روز و یک شب به آموی شد [از مرو
ز نخجیر و بازی جهانجوی شد
بیامد به آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب.
فردوسی.
چو آگاه شد کردیه رفت پیش
از آموی با نامداران خویش.
فردوسی.
ز انبوه پیلان و شیران زم
گذرهای جیحون پر از باد و دم
ز کشتی همی آب شدناپدید
بپایان ز آموی لشکر کشید.
فردوسی.
دمادم شما از پسم بگذرید
بجیحون و روز و شبان مشمرید
شب تیره با لشکرافراسیاب
گذر کرد از آمو و بگذاشت آب.
فردوسی.
چه ارزد بر آب آموی موی ؟
عنصری.
در جهانی که آب چشم من است
آب آموی درنمی گنجد.
؟
، آمو. آمویه. آمون. آمل. نام شهری بدشت آموی بساحل جیحون. (صحاح الفرس) :
وزآن پس بزرگان شدند انجمن
ز آموی تاشهر چاچ و ختن.
فردوسی.
ز بلخ و ز شکنان و آموی و زم
سلیح و سپه خواست و گنج و درم.
فردوسی.
بخارا و خوارزم و آموی و زم
بسی یاد داریم با درد و غم.
فردوسی.
نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم.
فردوسی.
به آموی لشکر کشیدی بجنگ
وز ایشان به پیش من آمد پشنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ورنی، گایخواه منسوب به شهوت. یا قوه شهوی (شهویه)، آنست که قوه باعثه را به جانب امر مطبوع و لذیذی بر انگیزد، میل به جماع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهوی
تصویر اهوی
دوست داشتنی دلخواه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهای
تصویر آهای
حرف ندا آی: آهای حسن، علامت تحذیر است مراقب باش، بر حذر باش خ
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب باهک از آهک کلسی، آهک فروش. یا نمد آهکی. قسمی نمد از جنس پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنی
تصویر آهنی
منسوب به آهن ساخته از آهن آهنین: ظروف آهنی مجسمه آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهون
تصویر آهون
رخنه و راه و مجرایی که زیر زمین حفر کنند نقب سمج اهون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهوی
تصویر شهوی
((شَ هَ))
منسوب به شهوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهای
تصویر آهای
حرف ندا، آی، علامت تحذیراست، مراقب باش، برحذر باش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهون
تصویر آهون
رخنه، نقب
فرهنگ فارسی معین
صوتی که به واسطه ی آن، گالشان در جنگل یکدیگر را صدا کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
اجنه، از جنس آهن
فرهنگ گویش مازندرانی
یا، ایا نوعی صدا زدن که از اصوات است
فرهنگ گویش مازندرانی