جدول جو
جدول جو

معنی آهن - جستجوی لغت در جدول جو

آهن
فلزی خاکستری رنگ، چکش خور و رسانای جریان الکتریسته که در هوای مرطوب به راحتی زنگ می زند. در ۱۵۳۰ درجه سانتی گراد گداخته می شود و در ۸۰۰ درجه نرم و سرخ می گردد. در صنعت کاربرد فراوان دارد، هر چیزی که از آهن ساخته شده باشد
تصویری از آهن
تصویر آهن
فرهنگ فارسی عمید
آهن
(هَِ)
مال قدیمی و موجود
لغت نامه دهخدا
آهن
(هَُ)
آهون. نقب
لغت نامه دهخدا
آهن
(هََ)
از پهلوی آسین، گوهری کانی که بندرت خالص و غالباً مخلوط با سایر اجسام یافته میشود، و آن بیش از همه فلزات محتاج الیه آدمی و در تمام صنایع بکار است و در هر جای حتی در نباتات و آبهای معدنی نیز وجود دارد. حدید:
نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه زآهن درا.
رودکی.
تا کی کند او خارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
ابوشکور.
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی.
آهن، یکی از اجساد صناعت کیمیا و از آن در آن صناعت به مریخ کنایت کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
اخگرهم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی تر است کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانۀ خاراست
نعل اسبان شد آنچه ریم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست.
مسعودسعد.
آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب
آهن ز خاره زاد و از او خاره گشت سست.
خاقانی.
- آهن چینی، ظاهراً آهنی بوده است که از چین می آورده اند، سخت:
با دشمن دین تا نزنم بازنگردم
ور قلعۀ او آهن چینی بود و روی.
فرخی.
- آهن نر، پولاد. روهینا. مقابل نرم آهن.
، شمشیر:
پس دری کردم از سنگ و درافزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری.
منوچهری.
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین، نباشد کلک و آهن را ثمن.
ناصرخسرو.
کسی را که جانش به آهن گزم
بسی جامه ها در سکاهن رزم.
نظامی.
سخنهای بدش تعلیم کردند
بزر وعده، به آهن بیم کردند.
نظامی.
، مطلق سلاح آهنین از درع و جوشن و خود و رانین و غیره. غرق آهن بودن:
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش بر تن چون پرنیان خویش.
معزی.
، زنجیر:
به آهن ببستند پای قباد
ز فرّ و نژادش نکردند یاد.
فردوسی.
و به آهن گران وی را ببستند و صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی).
ز پا و ز سر آهن انداختش
ز منسوج زر خلعتی ساختش.
نظامی.
- امثال:
آهن افسرده کوفتن، آهن سرد کوفتن:
آهن افسرده میکوبد که جهد
با قضای آسمانی می کند.
سعدی.
آهن سرد کوفتن، کاری لغو و عبث و بیهوده کردن:
از این در کآمدی نومید برگرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد.
(ویس و رامین).
دیو از آهن گریختن، سخت از چیزی دوری جستن خواستن:
ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل
که دیو از آهن و لاحول و لفظ استغفار.
ازرقی
لغت نامه دهخدا
آهن
گوهری که بندرت خالص وغالباً مخلوط با سایر اجسام یافته میشود وآن بیش از همه فلزات محتاج الیه آدمی ودر تمام صنایع بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
آهن
((هُ))
آهون، نقب
تصویری از آهن
تصویر آهن
فرهنگ فارسی معین
آهن
((هَ))
فلزی است چکش خور که از معادن استخراج می شود و غالباً به شکل اکسید یا کربنات یا سولفوردوفرو وجود دارد و آن ها را در کوره می گدازند و آهن خالص به دست می آورند و آن جسمی است سخت و محکم، شمشیر، تیغ، زنجیر، هر سلاح آهنی
فرهنگ فارسی معین
آهن
پولاد، چدن، حدید، زنجیر، سلاح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آهن
آهن معمول به خواب دیدن، خادم بود و اگر نه معمول بود چیزی از متاع دنیا بدو رسد، به قدر آهن. و اگر کسی بیند که آهن به وی دادند، دلیل که از متاع دنیا به قدر آن آهن کسی چیزی بدو بخشد. محمد بن سیرین
هر چیز که از آهن به خواب بیند، که از سوزن بود، آنهم منفعت و قوه و ولایت و توانائی و ظفر یافتن بر دشمن بود.
هر آهن کسی به خواب بیند که آن به سبب صلاح دارد، از منسوب پادشاه بود. و اگر بیند که آهن از سنگ بیرون می آورد، دلیل کند ه او را سختی پیش آید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
آهن
آهن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
(دخترانه)
قطعه موسیقی، اراده، قصد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آهنی
تصویر آهنی
چیزی که از آهن ساخته شده باشد، از جنس آهن، کنایه از نیرومند، برای مثال برافراشتم گرز سیصدمنی / برانگیختم بارۀ آهنی (فردوسی۲ - ۱۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنج
تصویر آهنج
آهنجیدن، پسوند متصل به واژه به معنای آهنجنده مثلاً تیغ آهنج، جان آهنج، دم آهنج، شمشیرآهنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
قصد، عزم، اراده، عزیمت، برای مثال چو آهنگ رفتن کند جان پا ک / چه بر تخت مردن چه بر روی خا ک (سعدی - ۵۹)روش،
در موسیقی آواز، لحن، نوا، آوا، در موسیقی آواز موزون، قطعۀ موسیقی، برای مثال چو آهنگ بربط بود مستقیم / کی از دست مطرب خورد گوشمال (سعدی - ۹۶) جریان تغییر، سرعت افزایش یا کاهش
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
قصد. عزم. عزیمت. عمد. (ادیب نطنزی). تعمد. نیت. بسیج. تأمیم. استواء. اندیشه.توجه به. برفتن بسوی. حرد. نحو. اراده:
خسرو غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه.
بهرامی.
بد گشت چرخ با من بیچاره
وآهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسائی.
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شادو بسبزه کرده آهنگ.
عماره.
گرفتی ز کردار گیتی شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب.
فردوسی.
به بیداد جوئی همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من.
فردوسی.
بیفشرد ران رخش را تیز کرد [رستم]
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
وزآن پس که او [کاوس] شد بهاماوران
ببستند پایش به بند گران
کس آهنگ آن تخت شاهی نکرد
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد.
فردوسی.
ولیکن چو رای تو با جنگ نیست
مرا نیز با جنگ آهنگ نیست.
فردوسی.
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
بخوبی ّ و پیوندت آهنگ نیست.
فردوسی.
تن آسان بدی شادو پیروزبخت
چرا کردی آهنگ این تاج و تخت ؟
فردوسی.
همه آشتی گردد این جنگ ما
بدین رزمگه کردن آهنگ ما.
فردوسی.
بدان حد کشان بود نیرو بجای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای.
فردوسی.
بلند آسمان را که فرسنگ نیست
کسی را بدو راه آهنگ نیست.
فردوسی.
همان ماده [شیر] آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش باندام کرد.
فردوسی.
یکی بانگ برزد بدان نره شیر
چو آهنگ اوکرد شیر دلیر
ز بیشه بیک سو جهانید اسب
برافروخت برسان آذرگشسب.
فردوسی.
چو هنگام فرهنگ باشد ترا
بدانائی آهنگ باشد ترا
بایوان نمانم که بازی کنی
ببازی چنین سرفرازی کنی.
فردوسی.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یاد گیر
هم از داد و آئین و فرهنگ اوی
بنیکی بهرجای آهنگ اوی.
فردوسی.
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب.
فردوسی.
بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی ّ و رادی کنم.
فردوسی.
جهاندار [یزدگرد] چون کرد آهنگ مرو
بماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت، با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چو آهنگ میدان کند در نبرد
سر نرّه دیوان برآرد بگرد.
فردوسی.
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد.
فردوسی.
و از آنجایگه شد سوی جنگ کرم
سپاهش همه کرده آهنگ کرم.
فردوسی.
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بدرد دل آهنگ آورد کرد.
فردوسی.
ز عشق بندۀ رومی ّو خادم زنگی
سوی عنا و بلا چون همی کنی آهنگ ؟
عنصری.
شیر بنیزه درآمد و قوت کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. (تاریخ بیهقی).
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم...
اسدی.
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
برآورد گرد اسب را تیز کرد.
اسدی.
نایدش بچنگ آنکه سوی وی کند آهنگ
آن نیز که دارد شود از چنگش کوتاه.
ناصرخسرو.
کنون که کردی شاها سوی هزاردرخت
بشادکامی و پیروزی و نشاط آهنگ.
مسعودسعد.
ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه). پس بترسیدند عظیم، و آهنگ آن کردند که بازگردند. (مجمل التواریخ). و چون سر سال بود با هزار مرد آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ).
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
بصلح ویم نیز آهنگ نیست.
آتسزبن قطب الدین محمد.
سوزنی تیز درگرفته بچنگ
کرد زی خایه های خویش آهنگ.
سنائی.
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک.
سعدی.
خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. در چنین سالی محتشمی... نعمت بیکران داشت تنگدستان را زر و سیم دادی... طایفۀ درویشان از جور فاقه بجان آمده بودند... آهنگ دعوت او کردند. (گلستان). آورده اند که سپاه دشمن بیقیاس بود و اینان اندک و جماعتی آهنگ گریز کردند. (گلستان). ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان).
گر آید گل زبانگ بلبلان تنگ
مگر کرکس کند سوی وی آهنگ.
امیرخسرو.
، مقصد. مقصود. راه. سبیل:
بسا نامداران که در جنگ من
بدادند جان را بر آهنگ من.
فردوسی.
، قصد جان. سوء قصد:
جهان ننگ دارد همی زآن پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
دقیقی.
جهاندار گفتا که اینت پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
فردوسی.
چون پند فرومایه سوی جوژه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند.
نظامی.
، حمله. صولت. صیال:
بدو [برستم] گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار شیر...
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من.
فردوسی.
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
بجنگ اندرون زور و آهنگ من.
فردوسی.
بکردار شیر است آهنگ اوی
نه پیچد کسی گردن از چنگ اوی.
فردوسی.
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیکار و کینه نجست.
فردوسی.
اگر بچۀ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر...
بگوهر شود باز چون شد بزرگ
نترسد ز آهنگ پیل سترگ.
فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی ّ و رومی نژاد
دو لشکر نظاره بر این جنگ ما
بدین گرز و شمشیر و آهنگ ما.
فردوسی.
، سیما. قیافه. ملامح:
یکی شارسانست آن چون بهشت
که گوئی نه از خاک دارد سرشت
نبینی همی اندر ایوان و خان
مگر پوشش او همه استخوان
بر ایوانها جنگ افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
همان چهر کیخسروجنگجوی
بزرگی ّ و مردی ّ و آهنگ اوی
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک.
فردوسی.
، نوا. آواز. لحن صوت. راه. ره. پرده. آوا:
یک بریشم کم کن از آهنگ جور
گر نه با ایّام در یک پرده ای.
انوری.
چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ
زمانه تیز کند نالۀ مرا آهنگ.
ظهیر فاریابی.
هر شبی زاویۀ مدح گهربار تو باد
روشن از شمع رخ مطرب ناهیدآهنگ.
سیف اسفرنگ.
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
سعدی (گلستان).
ره بط باز تیزآهنگ میزد
برقص کبک شاهین چنگ میزد.
؟
- آهنگ حجاز. آهنگ حصار و غیره.
، چم. فحوی ̍: از آهنگ گفتار او، از لحن، از فحوای کلام او، سان. گونه. کردار. طرز. روش. صفت. رفتار:
چه بد کردم بتو ای شوخ دلبر
که محزونم بدین آهنگ داری ؟
حکاک.
، خمیدگی طاق و سقف ایوان و امثال آن، و آن را باصطلاح بنّایان لنگر خوانند:
جلالت ار بفلک بر بصدر بنشیند
شکسته گردد طاق سپهر را آهنگ.
رفیع لنبانی (از فرهنگها).
لکن آهنگ در این بیت به معنی لنگر و خمیدگی نمینماید، کنار صفه و حوض. (برهان) :
ز ناتوانی جائی رسیده ام که مرا
مسافتی است ز آهنگ صفه تا پرده.
کمال اسماعیل.
در این بیت معنی آهنگ نیز روشن نیست و به تبعیت فرهنگها نقل شد، صف مردمان و جانوران. (برهان). و در بعض فرهنگها بیت ذیل را شاهد این معنی آورده اند:
زمین پیکر از یکدگر بگسلاند
بروز نبرد تو زآهنگ لشکر.
ازرقی.
لکن معنی صف در این بیت مناسب نمیآید، و با معنی قصد یا حمله یا آواز بیشتر تناسب دارد، طویله. شترخان. پاگاه. اخته خانه، عمارت دراز و طولانی که به عربی ازج و به فارسی اوستان و سغ خوانند، مقام و مکان حیوان. (برهان)، توجه. تمایل. یازش. چسبیدن. گرایش:
بود آهنگ نعمتها همه ساله بسوی تو
بود آهنگ کشتیها همه ساله بمعبرها.
منوچهری.
، صوت. آواز:
چو برزد سر از برج خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور.
فردوسی.
بانگ و آهنگ او بنصرت و فتح
در عراقین و در خراسان باد.
مسعودسعد.
وآهنگ در کلمه مرکبۀ هم آهنگ از همین معنی است.
- به آهنگ برخاستن، شتاب گرفتن: سگی بیامد و سر در دیگ کرد و پاره ای گوشت برداشت دهنش بسوخت سبک سر برآورد حلقۀ دیگ در گردنش افتاد از سوزش به آهنگ خاست و دیگ را ببرد. (سیاست نامۀ منسوب بنظام الملک).
،
{{نعت فاعلی مرخم}} در کلمات مرکبه، آهنگ غالباً بمعنای کشنده و کش مخفف کشنده آید.
- آب آهنگ، آب کش. ناضح. نازح:
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ.
سنائی.
- بدآهنگ، بدلحن. بدقصد. بدنیت:
ز بس کینه جوی و بدآهنگ بود
فراخای گیتی بر او تنگ بود.
عنصری.
- بسترآهنگ، از بستر، جامۀ خواب و آهنگ. چادرشب که بر بستر کشند:
خوشا حال لحاف و بسترآهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ.
لبیبی.
- پالاهنگ، از پالا، اسب جنیبت و آهنگ بمعنی مذکور:
کشی ز روم بخوارزم بت پرستان را
فسار در سر و در دست نیز پالاهنگ.
معزی.
- پس آهنگ، از پس، مقابل پیش و آهنگ. آهنی که کفشگران در پس کفش نهند تا بدان کفش را فراخ کنند و قالب را در آن نهند. پاشنه کش.
- پیش آهنگ، نهاز. نخراز. تکه. برون. باژن. کراز.پیشهنگ:
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
پیشرو. قائد. پیشوا.
- خوش آهنگ، خوش لحن. نیکونیّت.
- درازآهنگ، بدرازاکشیده. مطول. طویل:
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
درازآهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن درازآهنگ.
ناصرخسرو.
دراز آهنگ شد این کار با تو
ندانم چون کنم ای یار با تو.
جامی.
- دژآهنگ، بدقصد. بدنیت. مخوف. تند. صعب:
بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
- دودآهنگ، دودکش.
- سرآهنگ، قائد. پیشوا:
نوشته در آن نامۀ شهریار
سرآهنگ مردان نبرده سوار.
فردوسی.
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ این دوده را نام چیست.
فردوسی.
و کلمه سرهنگ مخفف سرآهنگ است.
- شب آهنگ، شعری ̍. کاروان کش:
بگفت این و بر پشت شبرنگ شد
بچهره بسان شباهنگ شد.
فردوسی.
چویک بهره زآن تیره شب درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت.
فردوسی.
شه شرق بر که کشیده سرادق
رمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
در شب تاریک حیرت کاروان صبح را
صد شباهنگ است در یک آه آتشبار من.
سیف اسفرنگ.
- ، مرغ حق گوی. شب آویز.
-، بلبل. عندلیب. هزار. هزاردستان:
مغنی نوائی بده چنگ را
بدل آتشی زن شباهنگ را.
فخر گرگانی.
- ، اسب سیاه زیور. شبدیز:
به پشت شباهنگ بربسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ.
فردوسی.
- ، و در بیت ذیل ظاهراً شب آهنگ هنگام شب است:
شب آهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود.
نظامی.
- ، شوغا. شبگاه. جایگاه چهارپایان در شب. لغت نامه ها برای این معنی بیت ذیل را شاهد آورده اند (؟) :
از حوصلۀ زمانۀ تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ.
- شفشاهنگ، از شفشفه، شوشه و آهنگ بمعنی کش و کشنده. صرمه کش. صورت دیگر آن شفشاهنج است:
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش بیاهنج.
(ویس و رامین).
کوه محروق است همچون زر بشفشاهنج در
دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند.
خاقانی.
ز زخم ناوگ مژگان او بود هر شب
بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ.
نجیب جرفادقانی.
- کبوترآهنگ، از کبوتر به معنی حمامه و آهنگ. کبوترکش. برج کبوتر.
- سیم آهنگ، شاید از سیم به معنی ستیم و ریم و آهنگ.
- هم آهنگ، هم آواز. متوافق. هم لحن. هم داستان. هم عقیده:
گر سیاهست و هم آهنگ تو است
تو سفیدش خوان که هم رنگ تو است.
مولوی.
- ، هم وزن. هم بحر.
،
{{اسم}} چگونگی و کیفیت تصویت که با گوش آواز کسی را از دیگری تمیز دهند: آهنگی زنانه. آهنگی لطیف. چگونگی تصویت که بسامعه آواز مردم ولایت و ناحیتی را که بیک زبان تکلم کنند از دیگران فرق توان کردن، راه. پرده در موسیقی: آهنگ عراق، راه عراق. یکی از نواهای موسیقی:
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت.
نظامی.
، وزن، (اصطلاح عروض) بحر، موزونی آواز و ساز. (برهان)، آواز نرم در پردۀ سرود و ساز. (مؤید). وزن اغانی، و آن را دراصطلاح موسیقی دانان، برداشت آواز نیز گویند، آوازی که در اول گویندگی و قوالی برکشند، شتاب. (برهان)، در بیت ذیل فردوسی معنی آهنگ معلوم نیست:
درم نام را باید و ننگ را
دگر بخشش و بزم و آهنگ را.
وشاید به معنی مقاصد مهمه باشد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
از آهن. منسوب به آهن. آهنین:
میان من و او بایوان درست
یکی آهنی کوه گفتی برست.
فردوسی.
برافراشتم گرزسیصدمنی
برانگیختم بارۀ آهنی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از آهنین پنجه
تصویر آهنین پنجه
قوی پنجه، پر زور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنین دل
تصویر آهنین دل
شجاع دلیر، بی رحم نامهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنینه
تصویر آهنینه
آهنی آهنین، آلات آهنین ادوات آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنین
تصویر آهنین
منسوب به آهن ساخته از آهن آهنین: ظروف آهنی مجسمه آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
اراده، عزیمت، روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنی
تصویر آهنی
منسوب به آهن ساخته از آهن آهنین: ظروف آهنی مجسمه آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
((هَ))
قصد، عزم، حمله، صولت، نوا، لحن، فحوی، مفاد، سان، گونه، روش، قطعه موسیقی، هر صدای موزون، میزان تغییر چیزی در طول زمان، روند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهنج
تصویر آهنج
((هَ))
در ترکیب با کلمات معنای «بیرون آورنده» «برکشنده» می دهد مانند، میخ آهنج، جان آهنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
اراده، ریتم، مقصود، نیت، قصد، وزن، لحن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنگین
تصویر آهنگین
ریتمیک، موزون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنگیده
تصویر آهنگیده
مقصود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنگ آن کردن
تصویر آهنگ آن کردن
قصد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنجیده
تصویر آهنجیده
انتزاعی، منتزع، مجرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنجش
تصویر آهنجش
انتزاع، تجرید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهن ابزار
تصویر آهن ابزار
آهن آلات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهن آلات
تصویر آهن آلات
آهن ابزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنگیدن
تصویر آهنگیدن
ائتمام
فرهنگ واژه فارسی سره
اراده، خواست، داعیه، عزم، عزیمت، قصد، میل، نیت، سرود، لحن، مقام، ملودی، نشید، نغمه، نوا، فحوا، مفاد، اسلوب، راه، روش، طرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجنه، از جنس آهن
فرهنگ گویش مازندرانی