بهرمان، پارچۀ ابریشمی رنگارنگ در علم زیست شناسی کاجیره سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه
بهرمان، پارچۀ ابریشمی رنگارنگ در علم زیست شناسی کاجیره سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه
مال و اسباب، کالا، متاع، مال التجاره، قماش، برای مثال آخریان خرد سفته فرستم به دوست / هیچ ندارم دگر چون دل و جان نزد اوست (عسجدی - لغت نامه - آخریان)، دزد اگر با چراغ روی آرد / به گزیند ز کوشک آخریان (لغتنامه - اخریان)
مال و اسباب، کالا، متاع، مال التجاره، قماش، برای مِثال آخریانِ خِرد سفته فرستم به دوست / هیچ ندارم دگر چون دل و جان نزد اوست (عسجدی - لغت نامه - آخریان)، دزد اگر با چراغ روی آرد / به گزیند ز کوشک آخریان (لغتنامه - اَخریان)
به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیوو ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) : بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد ز چشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک. بدو گفت از این شوم ده پرگزند کدامست اهریمن زورمند. فردوسی. از اهریمنست آنکه زو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست. فردوسی. همان کرم کز مغز اهریمنست جهان آفریننده را دشمنست. فردوسی. بس نباشد تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری. بر بد مشتاب ازیرا شتاب بر بدی از سیرت اهریمن است. ناصرخسرو. خاصه امروز نبینی که همی ایدون بر سر خلق خدائی کند اهریمن. ناصرخسرو. سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع ندیده چهرۀ اهریمن سیاه گلیم. سوزنی. مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم وظلم در عدم نه روی کآنجا بینی انصاف و رضا. خاقانی. تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح ونصر خانه اهریمنان زیر و زبر درشکست. خاقانی. با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با اهریمنی. مولوی. ما همه نفسی و نفسی میزنیم گر نخواهی ما همه اهریمنیم. مولوی. روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم. سعدی. - اهریمن نژاد، از نژاد دیو و شیطان.
به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیوو ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) : بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد ز چشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک. بدو گفت از این شوم ده پرگزند کدامست اهریمن زورمند. فردوسی. از اهریمنست آنکه زو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست. فردوسی. همان کرم کز مغز اهریمنست جهان آفریننده را دشمنست. فردوسی. بس نباشد تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری. بر بد مشتاب ازیرا شتاب بر بدی از سیرت اهریمن است. ناصرخسرو. خاصه امروز نبینی که همی ایدون بر سر خلق خدائی کند اهریمن. ناصرخسرو. سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع ندیده چهرۀ اهریمن سیاه گلیم. سوزنی. مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم وظلم در عدم نِه ْ روی کآنجا بینی انصاف و رضا. خاقانی. تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح ونصر خانه اهریمنان زیر و زبر درشکست. خاقانی. با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با اهریمنی. مولوی. ما همه نفسی و نفسی میزنیم گر نخواهی ما همه اهریمنیم. مولوی. روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم. سعدی. - اهریمن نژاد، از نژاد دیو و شیطان.
اهرمن. اهریمن. دیو. مقابل یزدان. فاعل شر. ظلمت: آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست وآنکجا بودش خجسته مهر، آهرمن گرای. دقیقی. بروز معرکه بانگشت اگر پدید آید بچشم برکند از دور کیک آهرمن. منجیک. روانم نباید که آرد منی بد اندیشد و کیش آهرمنی. فردوسی. گرت دل نه با رای آهرمن است سوی آز منگر که او دشمن است. فردوسی. به رشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زدتا بیاکند یال. فردوسی. جوانی برآراست [ابلیس] از خویشتن... بدو [بضحاک] گفت اگر شاه را درخورم یکی نامور پاک خوالیگرم... فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از کشتنیها خورش جز از رستنیها نخوردند چیز... پس آهرمن بدکنش رای کرد بدل کشتن جانورجای کرد. فردوسی. گر این دژ [... بهمن] برو بوم آهرمن است جهان آفرین را بدل دشمن است به فرّ و بفرمان یزدان پاک سرش را زابر اندر آرم بخاک. فردوسی. چه بندی دل اندر سرای سپنج که هرگز نداند بهی را ز رنج زمانی چو آهرمن آید بجنگ زمانی عروسی پر از بوی و رنگ. فردوسی. خزروان چنین گفت کاین یک تن است نه از آهنست ونه آهرمنست. فردوسی. همه بند آهرمنی برگشاد [فریدون] بیاراست گیتی سراسر بداد. فردوسی. زمین پر ز جوش و هوا پرخروش هزبر ژیان رابدرّید گوش جهان سربسر گفتی آهرمن است بدامن بر از آستین دشمن است. فردوسی. چو نزدیکی حصن بهمن رسید [طوس] زمین همچو آتش همی بردمید... زمین سربسر گفتی از آتش است هوا دام آهرمن سرکشست. فردوسی. بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند. عنصری. ستیزآوری کار آهرمن است ستیزه بپرخاش آبستن است. اسدی. مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ آهرمن. معزی. گرد بادی گر نگردی گرد خاکی هم مگرد مرد یزدان گر نباشی جفت آهرمن مباش. سنائی. ، ابلیس. شیطان اسلامی: گریزنده گشته ست بخل از کفش کفش قل اعوذ است و بخل آهرمن. مسعودسعد. ، {{صفت، اسم}} بددین. بی دین. کافر: چه جوئی همی زین سرای سپنج که آغاز رنج است و فرجام رنج بریزی به خاک ار همه آهنی اگر دین پرستی گر آهرمنی. فردوسی. شما را ز من هوش و جان در تن است بمن نگرود هرکه آهرمن است. فردوسی. ، میرغضب. جلاد. دژخیم. روزبان: بفرمودمی تا سرت را ز تن بکندی بکردار مرغ آهرمن. فردوسی
اَهرمَن. اهریمن. دیو. مقابل یزدان. فاعل شر. ظلمت: آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست وآنکجا بودش خجسته مهر، آهرمن گرای. دقیقی. بروز معرکه بانگشت اگر پدید آید بچشم برکند از دور کیک آهرمن. منجیک. روانم نباید که آرد منی بد اندیشد و کیش آهرمنی. فردوسی. گرت دل نه با رای آهرمن است سوی آز منگر که او دشمن است. فردوسی. به رشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زدتا بیاکند یال. فردوسی. جوانی برآراست [ابلیس] از خویشتن... بدو [بضحاک] گفت اگر شاه را درخورم یکی نامور پاک خوالیگرم... فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از کشتنیها خورش جز از رستنیها نخوردند چیز... پس آهرمن بدکنش رای کرد بدل کشتن جانورجای کرد. فردوسی. گر این دژ [... بهمن] برو بوم آهرمن است جهان آفرین را بدل دشمن است به فرّ و بفرمان یزدان پاک سرش را زابر اندر آرم بخاک. فردوسی. چه بندی دل اندر سرای سپنج که هرگز نداند بهی را ز رنج زمانی چو آهرمن آید بجنگ زمانی عروسی پر از بوی و رنگ. فردوسی. خزروان چنین گفت کاین یک تن است نه از آهنست ونه آهرمنست. فردوسی. همه بند آهرمنی برگشاد [فریدون] بیاراست گیتی سراسر بداد. فردوسی. زمین پر ز جوش و هوا پرخروش هزبر ژیان رابدرّید گوش جهان سربسر گفتی آهرمن است بدامن بر از آستین دشمن است. فردوسی. چو نزدیکی حصن بهمن رسید [طوس] زمین همچو آتش همی بردمید... زمین سربسر گفتی از آتش است هوا دام آهرمن سرکشست. فردوسی. بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند. عنصری. ستیزآوری کار آهرمن است ستیزه بپرخاش آبستن است. اسدی. مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ آهرمن. معزی. گرد بادی گر نگردی گرد خاکی هم مگرد مرد یزدان گر نباشی جفت آهرمن مباش. سنائی. ، ابلیس. شیطان اسلامی: گریزنده گشته ست بخل از کَفَش کَفَش قل اعوذ است و بخل آهْرمن. مسعودسعد. ، {{صِفَت، اِسم}} بددین. بی دین. کافر: چه جوئی همی زین سرای سپنج که آغاز رنج است و فرجام رنج بریزی به خاک ار همه آهنی اگر دین پرستی گر آهرمنی. فردوسی. شما را ز من هوش و جان در تن است بمن نگرود هرکه آهرمن است. فردوسی. ، میرغضب. جلاد. دژخیم. روزبان: بفرمودمی تا سرت را ز تن بکندی بکردار مرغ آهرمن. فردوسی