جدول جو
جدول جو

معنی آهریدن - جستجوی لغت در جدول جو

آهریدن
(کَ گَ کَ دَ)
آهار زدن. آهردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آتردین
تصویر آتردین
(پسرانه)
آذردین، نام بهدینی در اوستا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آفریدون
تصویر آفریدون
(پسرانه)
فریدون، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر آبتین و فرانک، از پادشاهان پیشدادی ایران و به بند کشنده ضحاک ماردوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
آوردن، برای مثال به کار آمد آن ها که برداشتند؟ / نه گرد آوریدند و بگذاشتند (سعدی۱ - ۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفریدن
تصویر آفریدن
از نیستی به هستی آوردن، خلق کردن، به وجود آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ / کَ کَ دَ)
آهاردن
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ کَ / کِ دَ)
از پهلوی آفریتن، خلق کردن. بار آوردن، نیستی را هست کردن. خلق. ابداء. بدء. فطر. ذرء. ابداع. ایجاد. تکوین. خلقت. برء. بروء. انشاء. تنشئه. جبل. (دهار). احداث. ابتداء. ابتداع. صوغ:
یارب بیافریدی روئی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید.
آنکه نشک آفرید و سرو سهی
آنکه بید آفرید و نار و بهی.
رودکی.
ای غافل از شمار چه پنداری
کت آفرید خالق بیکاری
عمری که مر تراست سر مایه
وید است و کارهات بدین زاری.
رودکی.
ترا پاک یزدان چنان آفرید
که مهر آورد بر تو هر کت بدید.
فردوسی.
مرا آفریننده از فرّ خویش
چنین آفرید ای نگارین ز پیش.
فردوسی.
بر او آفرین، کو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید.
فردوسی.
زمانی بخفتند و برخاستند
یکی آفرین نو آراستند
بدان دادگر کو جهان آفرید
توانائی و ناتوان آفرید.
فردوسی.
جهان آفرین تا جهان آفرید
چو رستم سرافراز نامد پدید.
فردوسی.
مرا بازو ایزد قوی آفرید
بنیروی من دهر مردی ندید.
فردوسی.
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
ترا از پی زین و تنگ آفرید.
فردوسی.
بر آن آفرین کآفرین آفرید
مکان وزمان و زمین آفرید.
فردوسی.
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید.
فردوسی.
نباید بدیشان بد ایمن بجان
چنین آفریده خدای جهان.
فردوسی.
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آید پدید.
فردوسی.
اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت... ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی... (تاریخ بیهقی). تا ایزد تعالی... آدم... را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتد از این امت بدان امت. (تاریخ بیهقی). ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت وحکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه).
و مصدر دیگر آن آفرینش است. آفریدم. بیافرین
لغت نامه دهخدا
(کِ نِ شُ دَ)
آهاردن. آهار زدن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اهرمن
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ / دِ شُ دَ)
آوردن، مقابل بردن:
به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران.
فردوسی.
سپهبد هر آنجا که بد موبدی...
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید.
فردوسی.
بشد تیز نعمان صد اسب آورید
ز اسبان جنگ آوران برگزید.
فردوسی.
ز دینار با هر یکی سی هزار
نثار آوریده بر شهریار.
فردوسی.
نثارآورید او چو روز نخست
ز گوهر بسی اندرون مایه جست.
فردوسی.
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین آوریدیم چیزی حقیر
ز روغن ز ریچال و کشک و پنیر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر آن را [یوسف را] در آن پیشگاه آورید
بر تخت دستور شاه آورید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر.
ناصرخسرو.
، رسانیدن. ابلاغ:
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش.
فردوسی.
سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیدۀ مردم پاک مغز
مگر خود سروش آوریدش خبر
که چونان نگارید آن شهر و بر.
فردوسی.
ز دزدی ّ صاع آوریده خبر
بدین داستان من شدم چون شرر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به یوسف ز یزدان سلام آورید
نه تنها که با این پیام آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر او را سلام آورید از خدای
جهان آفرین خالق رهنمای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تن خویشتن را بیوسف نمود
ز یزدان سلام آورید و درود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، گزیدن بشاهی: و از این پس یزدجرد شهریار را آوریدند. چون بنشست روزگار خلافت... عمر خطاب بود. (مجمل التواریخ).
، گذرانیدن، چنانکه به شمشیر:
سپهدار ترکان چو باد دمان
بتیغ آوریده سپه آن زمان
جهانجوی قارن چون آشفته پیل
زمین کرده از خون چو دریای نیل.
فردوسی.
، بردن. رسانیدن، چنانکه مدت و اجلی را:
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فرّ جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.
فردوسی.
، کردن:
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.
دقیقی.
ز گرد آوریدن که یابد بهی
که میرفت باید به دست تهی.
فردوسی.
جهاندار سی سال از این پیشتر
چگونه پدید آوریدی گهر
برفت و سر آمد بر او روزگار
همه رنج او ماند از او یادگار.
فردوسی.
به پیران ویسه چنین گفت شاه [افراسیاب]
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد و گر بددلی.
فردوسی.
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو.
فردوسی.
بدست آوریده خردمند سنگ
به نایافته درّ ندهد زچنگ.
اسدی.
بدان ای پدر کآخر کار من
بخیر آوریده ست دادار من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای داور ماه و مهر
پدید آوریدی زمین و سپهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بنظم آوریدم بسی داستان
از افسانه و گفتۀ باستان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند.
سعدی.
، نهادن:
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
برفتند فرمانبران پیش اوی
به نزدیک جهن آوریدند روی.
فردوسی.
نشستند با ماه دو مهرجوی
شب و روز روی آوریده بروی.
اسدی.
، کشیدن:
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز جان (کذا) برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
بچنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا بافسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید.
فردوسی.
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت.
فردوسی.
سر مرد تازی [ضحاک] بدام آورید [ابلیس]
چنان شد که فرمان او برگزید.
فردوسی.
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید.
فردوسی.
دوپاکیزه از خانه جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی.
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
چو یک چند بگذشت او شد بلند
بنخجیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی.
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون بدریای خون آورید.
فردوسی.
بیاورد گستهم آن خواسته
که جهنش فرستاد آراسته
به نزدیک شاه جهان آورید
چو خسرو مر آن را همه بنگرید
ببخشید جمله بایرانیان...
فردوسی.
چو آن کاسۀ زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدو بنگرید.
فردوسی.
شتر زیر بار آوریدند زود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، پدید کردن. پیدا کردن:
چون کشف انبوه غوغائی بدید
بانگ و زخ ّ مردمان خشم آورید.
رودکی.
از آن جوی راحت که راه آورید
شب و روز و خورشید و ماه آورید.
فردوسی.
دو سد برفرازید و جنگ آورید
همه رسم و راه پلنگ آورید.
فردوسی.
مرا آنگه آمد بکف باز تن
که مهر آوریدم بفرزند من.
فردوسی.
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت.
اسدی.
دل یوسف آئین و رای آورید
ره کدخدائی بجای آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، حامل بودن، چنانکه پیغامی را:
بگوید که روشن دلی شیده نام
بشاه آوریده ست چندین پیام.
فردوسی.
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان.
فردوسی.
، آفریدن.خلق کردن:
بدان کردگاری که چرخ آفرید
ستاره نمود و زمین آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نهال فتنه در دلها تو کشتی
در آغاز خلایق آوریدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
، عرض کردن. گستردن. گستریدن:
نبایستی تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی به پیشم آوریدن.
(ویس و رامین).
، حمله کردن. جنگ آوری نمودن. (برهان) (انجمن آرای ناصری). شاهدی برای این معنی دیده نشد.
- بجای آوریدن، گزاردن. اجرا کردن:
هر آنکس که فرمان بجای آورید
سپاه شهنشه بدو ننگرید.
فردوسی.
اگر کژ اگر راست پوینده اند
همه کس ره راست جوینده اند
ولیکن درست آوریدن بجای
مر آن را نماید که خواهد خدای.
اسدی.
تو آنچ از پیمبر رسیدت بگوش
ببین و بجای آوریدن بکوش.
اسدی.
بفرمود پس یوسف دین پناه
بجای آوریدند فرمان شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو لختی پرستش بجای آورید
زمانی بسی شکرها گسترید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بشد مرد و بسیار گرمی نمود
بجا آورید آنچه فرموده بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زیر (بزیر) آوریدن، بزمین پیوستن. پست کردن. بر زمین زدن. برزمین افکندن. مغلوب کردن. مقهور کردن:
کجات آن شبیخون ناگه چو شیر
که شیر ژیان آوریدی بزیر؟
فردوسی.
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی.
دوفرزند بودش [لهراسب را] بسان دو ماه
سزاوار شاهی ّ و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نرّه شیر.
فردوسی.
نبرده برادرم فرخ زریر
که شیر ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی.
وزآن پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی.
شه غرچگان بود برسان شیر
کجا پشت پیل آوریدی بزیر.
فردوسی.
بدو گفت اولاد کای نرّه شیر
جهان را به تیغآوریدی بزیر.
فردوسی.
- فراز آوریدن، گردکردن:
چو گسترد خورشید دیبای زرد
بجوشید دریای دشت نبرد...
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ.
فردوسی.
فراز آوریدند بیمر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند [نامۀ گراز] قیصر، سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه.
فردوسی.
چو دیوار، پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدندو بستند راه.
فردوسی.
بوقت خواستن آسان دهد بزائر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار.
فرخی.
بدیدی که ما را پس از کین سخت
بهم چون فراز آوریده ست بخت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، بیاوردن:
بگویش که من نامۀ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
ابوشکور یا عنصری.
- فرودآوریدن، پیاده کردن. در جائی متوقف ساختن:
بدان مرز لشکر فرود آورید [طوس]
زمین گشت از آن خیمه ها ناپدید.
فردوسی.
بدینگونه تا شهر همدان رسید
بجائی که لشکر فرود آورید.
فردوسی.
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید
به بیرونش لشکر فرود آورید.
فردوسی.
- فرود آوریدن از تخت، خلع کردن از پادشاهی:
براندیش از کار پرویزشاه
از آن ناسزاوار کار تباه
چو او را فرود آوریدی ز تخت
شد از تخم ساسان بیکبار بخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکنیدن
تصویر آکنیدن
آکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمرزیدن
تصویر آمرزیدن
بخشودن خدا گناه بنده را (مخصوصا پس از مرگ) غفران مغفرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگنیدن
تصویر آگنیدن
آکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهیدن
تصویر آگهیدن
با خبر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوردیدن
تصویر آوردیدن
جنگ کردن با نبرد کردن با
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفریده
تصویر آفریده
مخلوق خلق شده از نیستی هست گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
خیساندن ترکردن نم کردن، آمیختن مزج، سرشتن، نم کشیدن خیسیدن، تراویدن زهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوریدن
تصویر آشوریدن
آشوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیریدن
تصویر دیریدن
طول کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهریمن
تصویر آهریمن
اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهردن
تصویر آهردن
آهاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفریدن
تصویر آفریدن
خلق کردن، بار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهاریدن
تصویر آهاریدن
آهاردن آهار زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
((وَ دَ))
چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر رساندن، کردن، روایت کردن، حکایت گفتن، زاییدن، به دنیا آوردن، ارزیدن، آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آفریدن
تصویر آفریدن
((فَ دَ))
خلق کردن، هستی دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهریمن
تصویر آهریمن
((هَ مَ))
شیطان، هر یک از شیاطین، اهریمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبریدان
تصویر آبریدان
اکونومیست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
استراحت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آزرمیدن
تصویر آزرمیدن
احترام، بزرگ داشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اهریمن
تصویر اهریمن
شیطان، ابلیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آفریده
تصویر آفریده
خلق شده، مخلوق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنگیدن
تصویر آهنگیدن
ائتمام
فرهنگ واژه فارسی سره
ابداع، ایجاد، خلق، ساختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد