بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر بلند کردن، برافراختن آهیختن، برآهختن، آهنجیدن، آختن، اختن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر بُلَند کَردَن، بَراَفراختَن آهیختَن، بَرآهِختَن، آهَنجیدَن، آختَن، اَختَن
صفحۀ بزرگ فلزی که امواج رادیویی یا تلویزیونی را از مرکز فرستنده به اطراف منتشر می کند، وسیله ای به شکل میله یا صفحۀ فلزی که امواج رادیویی یا تلویزیونی منتشر شده از دستگاه فرستنده را دریافت می کند
صفحۀ بزرگ فلزی که امواج رادیویی یا تلویزیونی را از مرکز فرستنده به اطراف منتشر می کند، وسیله ای به شکل میله یا صفحۀ فلزی که امواج رادیویی یا تلویزیونی منتشر شده از دستگاه فرستنده را دریافت می کند
آهیختن. آختن. لنجیدن. آهنجیدن. کشیدن. برکشیدن. بیرون کردن. بیرون آوردن. برآوردن. بیرون کشیدن. تشهیر. سل ّ: ز آهختن تیغها از غلاف که قاف را در دل افتاد کاف. فردوسی. گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی به تیغ آختن. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گرد دلیر. فردوسی. طبیب تست حکیم و تو با طبیب حکیم همیشه خنجرت آهخته و کمان بزهی. ناصرخسرو. چو تیر از زخمگه آهخت بیرون نشانه بود و تیر آن هر دو پرخون. (ویس و رامین). چهارم درآهخت از آنسان شگفت که هر دو کمانگوشه گوشش گرفت. اسدی. برآهخت خرطوم فیل از زره بپیچید وچون رشته برزد گره. اسدی. چو عزمش برآهخت شمشیر بیم بمعجز میان قمر زد دو نیم. سعدی. ، برآوردن و کشیدن، چنانکه دیوار را: وفا پیرامنش آهخته دیوار نه دیواری که کوه نام بردار. (ویس و رامین). ، بیرون کردن و کشیدن و خلع و سلخ جامه را: برآهخت از بر سیمینش سنجاب بگستردش میان آن گل و آب. (ویس و رامین). یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. ، راست کردن. ستیخ کردن. شخ ّ کردن. تیز کردن گوش. براق کردن و انتفاش یال: قوی قوائم و فربه سرین و چیده میان درازگردن و آهخته گوش و گردشکم. سنائی. همچون کشف بسینه سر اندرکشد اجل آنجا که نیزۀ تو برآهخت یال را. کمال اسماعیل. چو گوش آهخته دارد دیده گوید مگر تیری دو پیکان می نماید. ؟ ، ممدود کردن. امتداد. کشیدن: بر او راه ماران شکن بر شکن چو آهخته بر برق (کذا) بیجان رسن. اسدی. ، تحریک کردن. تهییج کردن. برانگیختن به جنگ و خصومت: چو بینم بچهر تو و بخت تو سپاه و کلاه تو و تخت تو چو آهخته شیری که گردد ژیان برآرم بسر کار ساسانیان. فردوسی. ، رها، مطلق، گسسته کردن. اطلاق. سر دادن. - آهختن عنان (ماهار، افسار) ، اطلاق آن. رها کردن آن: کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت ترا دیدم به برنائی فسار آهخته و لانه. کسائی. از آنجا سوی قلب توران سپاه گوان زادگان برگرفتند راه بکردار شیران بروز شکار بر آن بادپایان آهخته هار. فردوسی. ، برافراختن: چو تنگ اندرآورد با من زمین برآهختم آن گاوسر گرز کین. فردوسی. - آهختن پوست، درکشیدن آن. سلخ. - ، درکشیده شدن پوست. انسلاخ. ، برکشیدن. استوار کردن، چنانکه تنگ را بر ستور و مانند آن: یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ برآهخت گلرخش را تنگ تنگ. اسدی
آهیختن. آختن. لنجیدن. آهنجیدن. کشیدن. برکشیدن. بیرون کردن. بیرون آوردن. برآوردن. بیرون کشیدن. تشهیر. سَل ّ: ز آهختن تیغها از غلاف کُه ِ قاف را در دل افتاد کاف. فردوسی. گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی به تیغ آختن. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گُرد دلیر. فردوسی. طبیب تست حکیم و تو با طبیب حکیم همیشه خنجرت آهخته و کمان بزهی. ناصرخسرو. چو تیر از زخمگه آهخت بیرون نشانه بود و تیر آن هر دو پرخون. (ویس و رامین). چهارم درآهخت از آنسان شگفت که هر دو کمانگوشه گوشش گرفت. اسدی. برآهخت خرطوم فیل از زره بپیچید وچون رشته برزد گره. اسدی. چو عزمش برآهخت شمشیر بیم بمعجز میان قمر زد دو نیم. سعدی. ، برآوردن و کشیدن، چنانکه دیوار را: وفا پیرامنش آهخته دیوار نه دیواری که کوه نام بردار. (ویس و رامین). ، بیرون کردن و کشیدن و خلع و سلخ جامه را: برآهخت از بر سیمینْش سنجاب بگستردش میان آن گل و آب. (ویس و رامین). یک چند کنون لباس بدمهری از دلْت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. ، راست کردن. ستیخ کردن. شخ ّ کردن. تیز کردن گوش. براق کردن و انتفاش یال: قَوی قَوائم و فربه سرین و چیده میان درازگردن و آهخته گوش و گردشکم. سنائی. همچون کَشَف بسینه سر اندرکشد اجل آنجا که نیزۀ تو برآهخت یال را. کمال اسماعیل. چو گوش آهخته دارد دیده گوید مگر تیری دو پیکان می نماید. ؟ ، ممدود کردن. امتداد. کشیدن: بر او راه ماران شکن بر شکن چو آهخته بر برق (کذا) بیجان رسن. اسدی. ، تحریک کردن. تهییج کردن. برانگیختن به جنگ و خصومت: چو بینم بچهر تو و بخت تو سپاه و کلاه تو و تخت تو چو آهخته شیری که گردد ژیان برآرم بسر کار ساسانیان. فردوسی. ، رها، مطلق، گسسته کردن. اطلاق. سر دادن. - آهختن عنان (ماهار، افسار) ، اطلاق آن. رها کردن آن: کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت ترا دیدم به برنائی فسار آهخته و لانه. کسائی. از آنجا سوی قلب توران سپاه گوان زادگان برگرفتند راه بکردار شیران بروز شکار بر آن بادپایان آهخته هار. فردوسی. ، برافراختن: چو تنگ اندرآورد با من زمین برآهختم آن گاوسر گرز کین. فردوسی. - آهختن پوست، درکشیدن آن. سَلْخ. - ، درکشیده شدن پوست. انسلاخ. ، برکشیدن. استوار کردن، چنانکه تنگ را بر ستور و مانند آن: یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ برآهخت گلرخش را تنگ تنگ. اسدی
نامی است که ترکان بکشاورزی ایرانی موسوم به یحیی متولد بسال 1120 ه. ق. داده اند. در یکی از جنگهای ایران با عثمانیان، ترکان یحیی را به اسارت به آسیای صغیر برده و چون بردگان بفروختند. او پس از چندی از جور ترکان به مارسی گریخت. در این وقت زبردستی ایرانیان در دهقنت و پرورش حیوانات اهلی و کرم پیله شهرتی عالمگیر داشت. از این رو اولیای امور فرانسه مقدم این برزگر ایرانی را گرامی داشتند، تا آنجا که نزد لوئی پانزدهم بار یافت و پادشاه او را به اصلاح زراعت فرانسه و تربیت کرم ابریشم فرمان داد، لکن از جانب دولت در مساعدتهای لازمۀ این مأموریت اهمال رفت و او با دستی تهی تعب طلب را برخویش هموار کرد و در سایۀ کوشش و اتکاء بنفس در نواحی اوین ین با بذری که از ایران آورد بامتحان زرع روناس پرداخت و از پای ننشست تا تخمها ببار و شاهد مقصود بکنار آمد. لکن قدر یحیی در زندگی مجهول ماند و عمرش با فاقه و فقر در 1187 سپری گشت و دختر یگانه او نیز در 1236 در بیمارستان عمومی درگذشت. فرانسویان بپاس خدمات او 75 سال بعد در 1262 ه. ق. مجسمۀ او را ریخته و بر صخرۀ نتردام د دم برافراشتند
نامی است که ترکان بکشاورزی ایرانی موسوم به یحیی متولد بسال 1120 هَ. ق. داده اند. در یکی از جنگهای ایران با عثمانیان، ترکان یحیی را به اسارت به آسیای صغیر برده و چون بردگان بفروختند. او پس از چندی از جور ترکان به مارسی گریخت. در این وقت زبردستی ایرانیان در دَهقنت و پرورش حیوانات اهلی و کرم پیله شهرتی عالمگیر داشت. از این رو اولیای امور فرانسه مقدم این برزگر ایرانی را گرامی داشتند، تا آنجا که نزد لوئی پانزدهم بار یافت و پادشاه او را به اصلاح زراعت فرانسه و تربیت کرم ابریشم فرمان داد، لکن از جانب دولت در مساعدتهای لازمۀ این مأموریت اهمال رفت و او با دستی تهی تعب طلب را برخویش هموار کرد و در سایۀ کوشش و اتکاء بنفس در نواحی اوین یُن با بذری که از ایران آورد بامتحان زرع روناس پرداخت و از پای ننشست تا تخمها ببار و شاهد مقصود بکنار آمد. لکن قدر یحیی در زندگی مجهول ماند و عمرش با فاقه و فقر در 1187 سپری گشت و دختر یگانه او نیز در 1236 در بیمارستان عمومی درگذشت. فرانسویان بپاس خدمات او 75 سال بعد در 1262 هَ. ق. مجسمۀ او را ریخته و بر صخرۀ نتردام دِ دُم برافراشتند
رخنه و راه و مجرائی که زیر زمین کنند، نقب، سمج، سمجه: حور بهشتی گرش به بیند بی شک حفره زند تا زمین بیارد آهون، دقیقی، به آهون زدن در زمین با شتاب سبکتر روندی ز ماهی در آب، اسدی، بن باره سرتاسر آهون زدند نگون باره بر روی هامون زدند، اسدی، منگر سوی حرام و جز حق مشنو تا نبرد دزد سوی نقد تو آهون، ناصرخسرو، دانه مر این را بخوشه ها در خانه ست بیخ مر آن را بزیر خاک درآهون، ناصرخسرو، سر بفلک برکشیده بی خردی مردمی و سروری در آهون شد، ناصرخسرو، بر راه خلق سوی دگر عالم یکّی رباط یا یکی آهونی، ناصرخسرو، مردم بروز در چاهها و آهونها و کاریزهای کهن میگریختند، (راحهالصدور)، ، دائره، زه، طوقه، حلقه: الحماره، آنچه گردآهون حوض بنهند ... و آن سنگ که صیاد گرد آهون جایگاه خویش بپای کند، (محمود بن عمر ربنجنی)، آبدان: مشرق بنور صبح سحرگاهان رخشان بسان طارم زریون است گوئی میان خیمۀ پیروزه پر زآب زعفران یکی آهون است، ناصرخسرو، ، کهف، غار، (برهان)، و در بعض فرهنگها معنی معدن نیز بکلمه داده اند،
رخنه و راه و مجرائی که زیر زمین کنند، نقب، سُمج، سُمجه: حور بهشتی گرش به بیند بی شک حفره زند تا زمین بیارد آهون، دقیقی، به آهون زدن در زمین با شتاب سبکتر روندی ز ماهی در آب، اسدی، بن باره سرتاسر آهون زدند نگون باره بر روی هامون زدند، اسدی، منگر سوی حرام و جز حق مشنو تا نبرد دزد سوی نقد تو آهون، ناصرخسرو، دانه مر این را بخوشه ها در خانه ست بیخ مر آن را بزیر خاک درآهون، ناصرخسرو، سر بفلک برکشیده بی خردی مردمی و سروری در آهون شد، ناصرخسرو، بر راه خلق سوی دگر عالم یکّی رباط یا یکی آهونی، ناصرخسرو، مردم بروز در چاهها و آهونها و کاریزهای کهن میگریختند، (راحهالصدور)، ، دائره، زه، طوقه، حلقه: الحماره، آنچه گردآهون حوض بنهند ... و آن سنگ که صیاد گرد آهون جایگاه خویش بپای کند، (محمود بن عمر ربنجنی)، آبدان: مشرق بنور صبح سحرگاهان رخشان بسان طارم زریون است گوئی میان خیمۀ پیروزه پر زآب زعفران یکی آهون است، ناصرخسرو، ، کهف، غار، (برهان)، و در بعض فرهنگها معنی معدن نیز بکلمه داده اند،
آستین. آستی. کم ّ: روح الله ار زآستن مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین. کمال اسماعیل. کلیم از ید بیضا همین قدر لافد که دست زآستن پیرهن برون آرد. شفائی
آستین. آستی. کُم ّ: روح الله ار زآستن مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین. کمال اسماعیل. کلیم از ید بیضا همین قَدَر لافد که دست زآستن پیرهن برون آرد. شفائی
آهختن. آهیختن. برآوردن. آهنجیدن. لنجیدن. کشیدن. برکشیدن. تشهیر. بیرون کشیدن. بیرون کردن. یازیدن. سل ّ. استلال. اخراج: یکی آخته تیغ زرین ز بر یکی برسر آورده سیمین سپر. اسدی. تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت تیرهای پرزده ست و تیغهای آخته. انوری. ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست. سعدی. گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی بتیغ آختن. سعدی. تیغ زبان آخت برای جدل کی شده در شهرت کاذب مثل. ؟ - آختن جامه و پوست، بیرون کردن و برکشیدن و برکندن آن از تن: کمانهای ترکی بینداختند قبای نبردی برون آختند. فردوسی. گوان جامۀ رزم برآختند نیایش کنان دست بفراختند. اسدی. ز تن پوستهاشان برون آختند وزآن جامۀ گونه گون ساختند. اسدی. - آختن ریسمان و نخ و طراز و مانند آن، مد و بسط و کشیدن آن: بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن. منوچهری. چون طرازی آخته فردا بخواهی ریختن گر کشد بر جامۀ جاهت فلک نقش طراز. سنائی. - آختن صف، صف کشیدن. رده شدن: همیدون صف شاعران آخته بخوانده ثناها و پرداخته. شمسی (یوسف و زلیخا). - از خانه بیاختن، از خانه بیرون بردن و بیرون کردن: بدان ای پدر کآن جوانان من که هستند همزادو اخوان من ز خانه مرا چون بدشت آختند برهنه بچاهم درانداختند. شمسی (یوسف و زلیخا). - برون آختن،بدر کشیدن. بدر آوردن. بیرون کردن. اخراج: بکشتی و مغزش برون آختی مر آن اژدها را خورش ساختی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 33). - دست آختن، دست دراز کردن. دست یازیدن: ندانست کس غارت و تاختن دگر دست سوی بدی آختن. فردوسی. به ایزدگشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بر، بند و زندانش ساخت. فردوسی. تو نشنیدی این داستان بزرگ که شیر ژیان افکند پیش گرگ که هر کو بخون کیان دست آخت زمانه جز از خاک جایش نساخت. فردوسی. میان تنگ خون ریختن را ببست ببهرام آذرمهان آخت دست. فردوسی. بدو [به مانی] گفت کای مرد صورت پرست بیزدان چرا آختی خیره دست ؟ فردوسی. چو آمد بدانجایگه دست آخت [سیاوش] دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. میان بزرگان بیازید و دست بدان جام می آخت و بر پای جست. فردوسی. سرشکی سوی دیگر انداختی دگر دست جای دگر آختی. فردوسی. ستمگر [افراسیاب] بدانگونه بد آخت دست دل هر کس از کشتن او [سیاوش] بخست. فردوسی. زمانی بخوان، دستها آختند بخوردند یک لخت و پرداختند. شمسی (یوسف وزلیخا). چو نتوان بافلاک دست آختن ضروری است با گردشش ساختن. سعدی. - کین (کینه) آختن، کین کشیدن. انتقام گرفتن. جنگ کردن: دگر آنکه گفتی که از تاختن نیاسودی از رنج و کین آختن. فردوسی. همی تاخت وآن باره را تیز کرد همی آخت کینه همی کشت مرد. فردوسی. سپاه پراکنده کرد انجمن همی رفت تا بیشۀ نارون... همی برد بر هر سویی تاختن بدان تاختن بود کین آختن. فردوسی. دگر اسب شبدیز کز تاختن نماندی بهنگام کین آختن. فردوسی. یلانی که شان پیشه کین آختن شبان روز خو کرده بر تاختن. اسدی. کنون باید این رزم را ساختن توانی مگر کین از او آختن. اسدی. دگر باره هر دو سپه ساختند کشیدند صف تیغ و خشت آختند. اسدی. گر دلت بر نیکی همسایه ات کینه گرفت کینت از بدفعل جان خویش بایدآختن. ناصرخسرو. امروز در این دولت و این ملک مهیا هر قوم که آیند بکین آخته سکین... معزی. منم که همچو کمان دستمال ترکانم همه ز غمزه خدنگ آخته بکینۀ من. خاقانی. ، بهم پیوستن. متصل کردن: پیاده سپر در سپر آخته خدنگ افکن از پس کمین ساخته. اسدی. - آختن رود و امثال آن، نواختن یا بساز و بسامان آوردن و کوک کردن آن: همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم ببزم ساخته، رود آخته دو صد چرگر. ؟ (از فرهنگ اسدی، خطی). ، افراختن. برکشیدن. ترفیع. برکردن. افراشتن. بلند کردن. اعلاء: زن و شوی هر دو بهم ساختند سر تاجشان بر سپهر آختند. شمسی (یوسف و زلیخا). چو شاهان یکی مرکبش ساخته سرش بر سپهر بلند آخته. شمسی (یوسف و زلیخا). بحد خنجر و نعل تکاوران کردی زمین هامون دریا و کوه آخته، غار. مسعودسعد. ببوستان شرف خرمی و پیروزیست که سرو آخته قدی ببوستان شرف. سوزنی. ، چشم دوختن. دیده آختن در (اندر، به) : بدو [بیوسف] بود چشم و دل خلق و بس نبد آگه از مرگ خود هیچ کس عزیز اندرو دیده ها آخته دل و هوش خود پاک پرداخته. شمسی (یوسف و زلیخا). ، گستردن. پراکندن: کاه داری آخته بر روی آب زهر داری ساخته در زیر قند. ناصرخسرو. ، معنی آختن در بیت ذیل اگر تصحیفی در آن راه نیافته باشد معلوم نیست و شاید بمعنی روشن شدن و یا آگاهی یافتن باشد: بدان تا شب تیره بی آختن نیارد ز ترکان کسی تاختن دوصد باره عراده و منجنیق نهاد از برش هر سویی جاثلیق. فردوسی. ، در بیت ذیل آختن را ظهوری به معنی مصفا و مروق کردن شراب آورده است و البته محل اعتماد نیست جز آنکه شواهد دیگری یافته شود: بده ساقیا آن می آخته که جام جم از وی بپرداخته. ظهوری (از شعوری). ، و در بعض فرهنگها به معنی انداختن و نیز دست کشیدن از چیزی آورده اند، اسم مصدر غیرمستعمل این فعل آزش است: آختم. بیاز. و رجوع به آهختن و آهیختن و آهنجیدن شود
آهختن. آهیختن. برآوردن. آهنجیدن. لنجیدن. کشیدن. برکشیدن. تشهیر. بیرون کشیدن. بیرون کردن. یازیدن. سَل ّ. استلال. اخراج: یکی آخته تیغ زرین ز بر یکی برسر آورده سیمین سپر. اسدی. تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت تیرهای پرزده ست و تیغهای آخته. انوری. ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست. سعدی. گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی بتیغ آختن. سعدی. تیغ زبان آخت برای جدل کی شده در شهرت کاذب مثل. ؟ - آختن جامه و پوست، بیرون کردن و برکشیدن و برکندن آن از تن: کمانهای ترکی بینداختند قبای نبردی برون آختند. فردوسی. گوان جامۀ رزم برآختند نیایش کنان دست بفراختند. اسدی. ز تن پوستهاشان برون آختند وزآن جامۀ گونه گون ساختند. اسدی. - آختن ریسمان و نخ و طراز و مانند آن، مد و بسط و کشیدن آن: بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن. منوچهری. چون طرازی آخته فردا بخواهی ریختن گر کشد بر جامۀ جاهت فلک نقش طراز. سنائی. - آختن صف، صف کشیدن. رده شدن: همیدون صف شاعران آخته بخوانده ثناها و پرداخته. شمسی (یوسف و زلیخا). - از خانه بیاختن، از خانه بیرون بردن و بیرون کردن: بدان ای پدر کآن جوانان من که هستند همزادو اخوان من ز خانه مرا چون بدشت آختند برهنه بچاهم درانداختند. شمسی (یوسف و زلیخا). - برون آختن،بدر کشیدن. بدر آوردن. بیرون کردن. اخراج: بکشتی و مغزش برون آختی مر آن اژدها را خورش ساختی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 33). - دست آختن، دست دراز کردن. دست یازیدن: ندانست کس غارت و تاختن دگر دست سوی بدی آختن. فردوسی. به ایزدگشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بر، بند و زندانْش ساخت. فردوسی. تو نشنیدی این داستان بزرگ که شیر ژیان افکند پیش گرگ که هر کو بخون کیان دست آخت زمانه جز از خاک جایش نساخت. فردوسی. میان تنگ خون ریختن را ببست ببهرام آذرمهان آخت دست. فردوسی. بدو [به مانی] گفت کای مرد صورت پرست بیزدان چرا آختی خیره دست ؟ فردوسی. چو آمد بدانجایگه دست آخت [سیاوش] دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. میان بزرگان بیازید و دست بدان جام می آخت و بر پای جست. فردوسی. سرشکی سوی دیگر انداختی دگر دست جای دگر آختی. فردوسی. ستمگر [افراسیاب] بدانگونه بد آخت دست دل هر کس از کشتن او [سیاوش] بخست. فردوسی. زمانی بخوان، دستها آختند بخوردند یک لخت و پرداختند. شمسی (یوسف وزلیخا). چو نتوان بافلاک دست آختن ضروری است با گردشش ساختن. سعدی. - کین (کینه) آختن، کین کشیدن. انتقام گرفتن. جنگ کردن: دگر آنکه گفتی که از تاختن نیاسودی از رنج و کین آختن. فردوسی. همی تاخت وآن باره را تیز کرد همی آخت کینه همی کشت مَرد. فردوسی. سپاه پراکنده کرد انجمن همی رفت تا بیشۀ نارون... همی برد بر هر سویی تاختن بدان تاختن بود کین آختن. فردوسی. دگر اسب شبدیز کز تاختن نماندی بهنگام کین آختن. فردوسی. یلانی که شان پیشه کین آختن شبان روز خو کرده بر تاختن. اسدی. کنون باید این رزم را ساختن توانی مگر کین از او آختن. اسدی. دگر باره هر دو سپه ساختند کشیدند صف تیغ و خشت آختند. اسدی. گر دلت بر نیکی همسایه ات کینه گرفت کینت از بدفعل جان خویش بایدآختن. ناصرخسرو. امروز در این دولت و این ملک مهیا هر قوم که آیند بکین آخته سکین... معزی. منم که همچو کمان دستمال ترکانم همه ز غمزه خدنگ آخته بکینۀ من. خاقانی. ، بهم پیوستن. متصل کردن: پیاده سپر در سپر آخته خدنگ افکن از پس کمین ساخته. اسدی. - آختن رود و امثال آن، نواختن یا بساز و بسامان آوردن و کوک کردن آن: همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم ببزم ساخته، رود آخته دو صد چرگر. ؟ (از فرهنگ اسدی، خطی). ، افراختن. برکشیدن. ترفیع. برکردن. افراشتن. بلند کردن. اِعلاء: زن و شوی هر دو بهم ساختند سر تاجشان بر سپهر آختند. شمسی (یوسف و زلیخا). چو شاهان یکی مرکبش ساخته سرش بر سپهر بلند آخته. شمسی (یوسف و زلیخا). بحد خنجر و نعل تکاوران کردی زمین هامون دریا و کوه آخته، غار. مسعودسعد. ببوستان شرف خرمی و پیروزیست که سرو آخته قدی ببوستان شرف. سوزنی. ، چشم دوختن. دیده آختن در (اندر، به) : بدو [بیوسف] بود چشم و دل خلق و بس نبد آگه از مرگ خود هیچ کس عزیز اندرو دیده ها آخته دل و هوش خود پاک پرداخته. شمسی (یوسف و زلیخا). ، گستردن. پراکندن: کاه داری آخته بر روی آب زهر داری ساخته در زیر قند. ناصرخسرو. ، معنی آختن در بیت ذیل اگر تصحیفی در آن راه نیافته باشد معلوم نیست و شاید بمعنی روشن شدن و یا آگاهی یافتن باشد: بدان تا شب تیره بی آختن نیارد ز ترکان کسی تاختن دوصد باره عراده و منجنیق نهاد از برش هر سویی جاثلیق. فردوسی. ، در بیت ذیل آختن را ظهوری به معنی مصفا و مروق کردن شراب آورده است و البته محل اعتماد نیست جز آنکه شواهد دیگری یافته شود: بده ساقیا آن می آخته که جام جم از وی بپرداخته. ظهوری (از شعوری). ، و در بعض فرهنگها به معنی انداختن و نیز دست کشیدن از چیزی آورده اند، اسم مصدر غیرمستعمل این فعل آزش است: آختم. بیاز. و رجوع به آهختن و آهیختن و آهنجیدن شود
کشیدن برکشیدن بیرون آوردن بیرون کشیدن: آهختن تیغ، بر آوردن دیوار و مانند آن، بر افراختن برافراشتن، بیرون کردن جامه کندن لباس، تیز کردن گوش براق کردن یال، تحریک کردن تهییج کردن، رها کردن اطلاق سر دادن، استوار کردن چنانکه تنگ را بر ستور و مانند آن
کشیدن برکشیدن بیرون آوردن بیرون کشیدن: آهختن تیغ، بر آوردن دیوار و مانند آن، بر افراختن برافراشتن، بیرون کردن جامه کندن لباس، تیز کردن گوش براق کردن یال، تحریک کردن تهییج کردن، رها کردن اطلاق سر دادن، استوار کردن چنانکه تنگ را بر ستور و مانند آن
فلزیست که در طبیعت غالبا بشکل اکسید یا کربناتیا سولفور دو فر وجود دارد. آنها را در کوره میگدازند و از آنها آهن خالص بدست میاورند و آن جسمی است سخت و محکم وزن مخصوص آن 8، 7 و در 1530 درجه حرارت گداخته میشود. اهن در هر جا وجود دارد و یکی از مفیدترین عناصر است و با زغال اساس صنعت را تشکیل میدهد یا آهن پولاد. آهن نر ذکر مقابل نرم آهن. یا آهن تر. آهن جوهر دار آهن سبز. یا آهن چکش خور. آهنی که بوسیله چکش قابلیت کشش و تشکیل باشکال مختلف را داشته باشد، یا آهن نر. پولاد روهینا مقابل نرم آهن. یا آهن افسرده کوفتن، کاری بیهوده کردن آهن سرد کوفتن، یا آهن سرد کوفتن، یا مثل دیو از آهن گریختن، سخت از چیزی دوری جستن، یا عصر (دورهء) آهن سومین دوره زندگی صنعتی انسان از لحاظ تقسیمات دیرین شناسی. اکنون نیز انسان در همین دوره زیست میکند آخرین بخش از دوره فلزات. این دوره از زمان پیدایش آهن (یعنی تقریبا 900 ق. م) آغاز میگردد عصر حدید، شمشیر، مطلق سلاح آهنین از درع و جوشن و خود ورانین و جز آنها، زنجیر
فلزیست که در طبیعت غالبا بشکل اکسید یا کربناتیا سولفور دو فر وجود دارد. آنها را در کوره میگدازند و از آنها آهن خالص بدست میاورند و آن جسمی است سخت و محکم وزن مخصوص آن 8، 7 و در 1530 درجه حرارت گداخته میشود. اهن در هر جا وجود دارد و یکی از مفیدترین عناصر است و با زغال اساس صنعت را تشکیل میدهد یا آهن پولاد. آهن نر ذکر مقابل نرم آهن. یا آهن تر. آهن جوهر دار آهن سبز. یا آهن چکش خور. آهنی که بوسیله چکش قابلیت کشش و تشکیل باشکال مختلف را داشته باشد، یا آهن نر. پولاد روهینا مقابل نرم آهن. یا آهن افسرده کوفتن، کاری بیهوده کردن آهن سرد کوفتن، یا آهن سرد کوفتن، یا مثل دیو از آهن گریختن، سخت از چیزی دوری جستن، یا عصر (دورهء) آهن سومین دوره زندگی صنعتی انسان از لحاظ تقسیمات دیرین شناسی. اکنون نیز انسان در همین دوره زیست میکند آخرین بخش از دوره فلزات. این دوره از زمان پیدایش آهن (یعنی تقریبا 900 ق. م) آغاز میگردد عصر حدید، شمشیر، مطلق سلاح آهنین از درع و جوشن و خود ورانین و جز آنها، زنجیر
بر آوردن کشیدن بر کشیدن بیرون کشیدن: آختن تیغ آختن شمشیر از نیام، بر افراشتن بالا بردن: سر تاجشان بر سپهر آختند (یوسف و زلیخا)، کوک کردن و نواختن آلت موسیقی
بر آوردن کشیدن بر کشیدن بیرون کشیدن: آختن تیغ آختن شمشیر از نیام، بر افراشتن بالا بردن: سر تاجشان بر سپهر آختند (یوسف و زلیخا)، کوک کردن و نواختن آلت موسیقی
فرانسوی سرون برجهای آهنی که برای تقویت دستگاههای فرستنده امواج بی سیم بکار میرود، میله آهنی یا رشته های سیم که برای تقویت دستگاه های گیرنده (رادیو تلوزیون و غیره) مورد استفاده قرار میگیرد سرون
فرانسوی سرون برجهای آهنی که برای تقویت دستگاههای فرستنده امواج بی سیم بکار میرود، میله آهنی یا رشته های سیم که برای تقویت دستگاه های گیرنده (رادیو تلوزیون و غیره) مورد استفاده قرار میگیرد سرون