جدول جو
جدول جو

معنی آنکت - جستجوی لغت در جدول جو

آنکت
آن کس که تو را
تصویری از آنکت
تصویر آنکت
فرهنگ فارسی عمید
آنکت
(کِ)
مخفف آنکه ترا:
آنکت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک
لغت نامه دهخدا
آنکت
مخفف آنکه ترا
تصویری از آنکت
تصویر آنکت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آنچت
تصویر آنچت
آنچه تو را، برای مثال بدو گفت زال ای پسر هوش دار/ هرآنچت بگویم ز من گوش دار (فردوسی۲ - ۲۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکت
تصویر نکت
نکته ها، مساله های دقیقی که با دقت نظر و امعان فکر به دست آید، جمله های لطیفی که در شخص تاثیر کند و مایه انبساط شود، جمع واژۀ نکته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنک
تصویر آنک
آن کس که، کسی که
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنک
تصویر آنک
کلمۀ اشاره برای دور
آبله، تاول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حنکت
تصویر حنکت
آزمایش، تجربه، زیرکی، آزمودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنکش
تصویر آنکش
آنکه او را
فرهنگ فارسی عمید
(نُ)
سرب. سرب. اسرب. اسرف. رصاص یا رصاص اسود، قلعی یا رصاص ابیض
لغت نامه دهخدا
مخفف آنکه:
یک قحف خون بچۀ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد هم گونۀ عقیق،
عماره،
با او بمراد دل زی ای دل از آنک
ار دانی خواست کام، در کام رسی،
(از قابوسنامه)،
دشنام دهی بازدهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیرمدار است،
ناصرخسرو،
بنده کردش بطبع از پی آنک
شیفته بر نگار منثور است،
مسعودسعد،
کی دیده و رخ چون زرو چون سیم کند آنک
لفظی چوگهر هستش اگر سیم و زری نیست،
سنائی،
با دوستان خورآنچه ترا هست پیش از آنک
بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند،
ادیب صابر
لغت نامه دهخدا
(تِ کِ / تُ کَ / تَ کُ)
قصبه ایست که مابین کولاب و حصار واقع است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از بلاد ترکستان. (انجمن آرا). شهری است از شهرهای شاش (چاچ) وراء سیحون. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع). بر جانب جنوب تتار است. (از جهانگشای جوینی). شهری به چاچ. (دمشقی) :
گیسوی تو شهپر همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنکت و طفقاج.
سوزنی.
ملکی است مرو را که نباشد در آن شریک
شاه ختا و تنکت و اکیون و روزکند.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به تنکوت و تاریخ جهانگشای و قاموس الاعلام ترکی و حبیب السیر و تاریخ گزیده و الانساب سمعانی و نزهه القلوب ج 3 ص 10 و 257 و 260 شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ آن
لغت نامه دهخدا
(چِ)
مخفف آنچه ترا:
بدو گفت زال ای پسر هوش دار
هر آنچت بگویم ز من گوش دار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مخفف آنکه اش. آنکه او را:
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آنکش پف کند سبلت بسوزد.
ابوشکور (از تحفۀ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
مخفف آنکه او، آن کس که او:
یکی آنکه گفتی شمار سپاه
فزونتر بد از تابش هور و ماه
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پرّۀ آسیا
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
از موصولات، به معنی آن کس که. کسی که. هر کس که. بجای الذی و الّتی عرب:
آنکه نشک آفرید و سرو سهی
آنکه بید آفرید و نار وبهی.
رودکی.
ای آنکه من از عشق تو اندرجگر خویش
آتشکده دارم صد و در هر مژه ای ژی.
رودکی.
آنکه گردون را بدیوان بر نهاد و کار بست
وآنکجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
خورید و دهید آنکه دارید چیز
کسی کو ندارید خواهید نیز.
فردوسی.
بیامد پس آن نرّه شیر دلیر
نبرده سوار آنکه نامش زریر.
فردوسی.
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
قصار امی (از فرهنگ اسدی).
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود؟
عنصری.
ای آنکه تاخته ریسی از منبر (کذا)
باریک تر از من نه بریسی نه برشتی.
اسدی (از فرهنگ، خطی).
آنکه بود بر سخن سوار سوار اوست
آن نه سوار است کو بر اسب سوار است.
ناصرخسرو.
ونیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد. (کلیله و دمنه).
آنکه جنگ آرد بخون خویش بازی می کند
روز میدان، وآنکه بگریزدبخون لشکری.
سعدی.
، و در غیرذوی العقول و نیز غیرذوی الروح آمده است. آنچه. آن چیز که. آنچه را که:
رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید
بچاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زآن گروه.
فردوسی.
ز مرغان همان آنکه بد نیکساز...
بیاورد و آموختنشان گرفت...
فردوسی.
کنون آنکه گفتی ز کار دو اسب
گریزان بکردار آذرگشسب...
فردوسی.
یکی آنکه گفتی شمار سپاه
فزون تر بد از تابش هور و ماه...
فردوسی.
چرا نخوانی (خطاب به عبدالرحمن فضولی) آنکه شاعر گوید... (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
در تداول عوام، از ’آن ’ فارسی که به صورت جعلی مصدر عرب درآمده، مانند دوئیّت. کیفیتی از حسن و جز آن که از آن تعبیری نتوان کرد. لطف
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
قریه ای است از قراء اشتیخن سغد سمرقند. و ابوالحسن علی بن یوسف بن محمد بن فقیه که به مکه از ابومحمد عبدالملک بن محمد بن عبیداﷲ زیبدی حدیث شنوده از آنجا است. (از تاج العروس) (از معجم البلدان) :
گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و بنکت و طمغاج.
سوزنی، ثمر درخت گل. (برهان) ثمر درخت گل که آنرا گلبن خوانند. (انجمن آرا). چنانکه درخت نار را ناربن گویند. (آنندراج). میوۀ درخت گل. (ناظم الاطباء). ثمر بوتۀ گل. (فرهنگ فارسی معین) ، نام میوه ای است شبیه سپستان. و میوه ای است مغزدار شبیه چتلاقوچ. (برهان). میوه ای است شبیه سپستان که مغز آنرا خورند که آنرابنگلک و بوگلک نیز خوانند و آنرا بن دون و بترکی چتلاقوچ و بعربی حبهالخضرا خوانند و پسته وار اندک گشاده دهان است. (آنندراج) (انجمن آرا). میوۀ بن. چتلاقوچ. چاتلانقوس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بنگلک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آنک
تصویر آنک
آبله که در اندام برآید سرب از توپال ها سرب اسرب. آنکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکه
تصویر آنکه
آنکس که کسی که هر کس که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکو
تصویر آنکو
مخفف (آنکه او) آنکس که او
فرهنگ لغت هوشیار
جمع نکته، از ریشه پارسی ک نکته ها خجک ها دیل ها جمع نکته: باید که هر روز مسرعی با ملطفه از آن تو بمن رسد و هرچه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و در آن ملطفه ثبت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکش
تصویر آنکش
مخفف آنکه اش آنکه او را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنت
تصویر آنت
آن ترا: آنت بس است، زهی احسنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکس
تصویر آنکس
آن آدمی، آن شخص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنچت
تصویر آنچت
مخفف (آنچه ترا) : هرآنچت بگویم زمن گوشدار. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنات
تصویر آنات
جمع آن، دم ها هنگام ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنات
تصویر آنات
جمع آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنک
تصویر آنک
آبله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنک
تصویر آنک
((نَ))
کلمه ای است دال بر اشاره به دور اعم از مکان و زمان، مقابل اینک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنچت
تصویر آنچت
((چِ))
مخفف آن چه تو را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکت
تصویر آکت
پرده، دات، کار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آنکدت
تصویر آنکدت
داستان، شوخ گفت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آنات
تصویر آنات
دم ها، هنگام ها
فرهنگ واژه فارسی سره