آن چیز که. هر چیز که. هرچه. هرچه را که. تمام چیزها که. آن چیز را که. هر چیز که از: رو بخور و هم بده که گشت پشیمان هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت. رودکی. جدا کرد گاو و خر و گوسفند بورز آورید آنچه بد سودمند. فردوسی. بدیشان بگفت آنچه بایست گفت همان نیز با مریم اندر نهفت. فردوسی. بگنج اندرون آنچه بد نامدار گزیدند زربفت چینی هزار. فردوسی. ورا سام یل گفت برگرد و رو بگو آنچه دیدی بمهراب گو. فردوسی. بدو گفت رو آنچه داری بیار خورش نیز با برسم آید بکار. فردوسی. بگفت آنچه بشنید از آن مهتران بدان نامداران و گندآوران. فردوسی. ز شطرنج بازی ّ و از رنج رای بگفت آنچه آمد همه رهنمای. فردوسی. همی تاخت تا پیش خاقان رسید یکایک بگفت آنچه دید و شنید. فردوسی. آنچه بودم بخانه خم و کنور وآنچه از گونه گون قماش و خنور. طیان. آنچه خواهی که ندرویش مکار وآنچه خواهی که نشنویش مگوی. ناصرخسرو. شنیدم آنچه بیان کردی لیکن بعقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). شاخ رز...بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه). آنچه در دهن داشت بباد داد. (کلیله و دمنه). و اجتهاد تو در کارها و رأی آنچه در امکان آید علماء و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. (کلیله و دمنه). روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت حسن تو دارد ز ملک آن که سلیمان نداشت. خاقانی. آنچه آبست است شب جز آن نزاد حیله ها و مکرها باد است باد. مولوی. آنچه گندم کاشتندش آنچه جو چشم او آنجاست روز و شب گرو. مولوی. آنچه آن خر دید از رنج و عذاب مرغ خاکی بیند اندر سیل آب. مولوی. آتش سوزان نکند با سپند آنچه کند دود دل مستمند. سعدی. آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری. ؟
آن چیز که. هر چیز که. هرچه. هرچه را که. تمام چیزها که. آن چیز را که. هر چیز که از: رو بخور و هم بده که گشت پشیمان هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت. رودکی. جدا کرد گاو و خر و گوسفند بورز آورید آنچه بد سودمند. فردوسی. بدیشان بگفت آنچه بایست گفت همان نیز با مریم اندر نهفت. فردوسی. بگنج اندرون آنچه بد نامدار گزیدند زربفت چینی هزار. فردوسی. ورا سام یل گفت برگرد و رو بگو آنچه دیدی بمهراب گَو. فردوسی. بدو گفت رو آنچه داری بیار خورش نیز با بَرْسَم آید بکار. فردوسی. بگفت آنچه بشنید از آن مهتران بدان نامداران و گندآوران. فردوسی. ز شطرنج بازی ّ و از رنج رای بگفت آنچه آمد همه رهنمای. فردوسی. همی تاخت تا پیش خاقان رسید یکایک بگفت آنچه دید و شنید. فردوسی. آنچه بودم بخانه خم و کنور وآنچه از گونه گون قماش و خنور. طیان. آنچه خواهی که نَدْرَویش مکار وآنچه خواهی که نشنویش مگوی. ناصرخسرو. شنیدم آنچه بیان کردی لیکن بعقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). شاخ رَز...بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه). آنچه در دهن داشت بباد داد. (کلیله و دمنه). و اجتهاد تو در کارها و رأی آنچه در امکان آید علماء و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. (کلیله و دمنه). روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت حسن تو دارد ز ملک آن که سلیمان نداشت. خاقانی. آنچه آبست است شب جز آن نزاد حیله ها و مکرها باد است باد. مولوی. آنچه گندم کاشتندش آنچه جو چشم او آنجاست روز و شب گرو. مولوی. آنچه آن خر دید از رنج و عذاب مرغ خاکی بیند اندر سیل آب. مولوی. آتش سوزان نکند با سپند آنچه کند دود دل مستمند. سعدی. آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری. ؟
از موصولات، به معنی آن کس که. کسی که. هر کس که. بجای الذی و الّتی عرب: آنکه نشک آفرید و سرو سهی آنکه بید آفرید و نار وبهی. رودکی. ای آنکه من از عشق تو اندرجگر خویش آتشکده دارم صد و در هر مژه ای ژی. رودکی. آنکه گردون را بدیوان بر نهاد و کار بست وآنکجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خورید و دهید آنکه دارید چیز کسی کو ندارید خواهید نیز. فردوسی. بیامد پس آن نرّه شیر دلیر نبرده سوار آنکه نامش زریر. فردوسی. میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا. قصار امی (از فرهنگ اسدی). آنکه خوبی از او نمونه بود چون بیارائیش چگونه بود؟ عنصری. ای آنکه تاخته ریسی از منبر (کذا) باریک تر از من نه بریسی نه برشتی. اسدی (از فرهنگ، خطی). آنکه بود بر سخن سوار سوار اوست آن نه سوار است کو بر اسب سوار است. ناصرخسرو. ونیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد. (کلیله و دمنه). آنکه جنگ آرد بخون خویش بازی می کند روز میدان، وآنکه بگریزدبخون لشکری. سعدی. ، و در غیرذوی العقول و نیز غیرذوی الروح آمده است. آنچه. آن چیز که. آنچه را که: رمنده ددان را همه بنگرید سیه گوش و یوز از میان برگزید بچاره بیاوردش از دشت و کوه به بند آمدند آنکه بد زآن گروه. فردوسی. ز مرغان همان آنکه بد نیکساز... بیاورد و آموختنشان گرفت... فردوسی. کنون آنکه گفتی ز کار دو اسب گریزان بکردار آذرگشسب... فردوسی. یکی آنکه گفتی شمار سپاه فزون تر بد از تابش هور و ماه... فردوسی. چرا نخوانی (خطاب به عبدالرحمن فضولی) آنکه شاعر گوید... (تاریخ بیهقی)
از موصولات، به معنی آن کس که. کسی که. هر کس که. بجای الذی و الّتی عرب: آنکه نشک آفرید و سرو سهی آنکه بید آفرید و نار وبهی. رودکی. ای آنکه من از عشق تو اندرجگر خویش آتشکده دارم صد و در هر مژه ای ژی. رودکی. آنکه گردون را بدیوان بر نهاد و کار بست وآنکجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خورید و دهید آنکه دارید چیز کسی کو ندارید خواهید نیز. فردوسی. بیامد پس آن نرّه شیر دلیر نبرده سوار آنکه نامش زریر. فردوسی. میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا. قصار امی (از فرهنگ اسدی). آنکه خوبی از او نمونه بود چون بیارائیش چگونه بود؟ عنصری. ای آنکه تاخته ریسی از منبر (کذا) باریک تر از من نه بریسی نه برشتی. اسدی (از فرهنگ، خطی). آنکه بود بر سخن سوار سوار اوست آن نه سوار است کو بر اسب سوار است. ناصرخسرو. ونیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد. (کلیله و دمنه). آنکه جنگ آرد بخون خویش بازی می کند روز میدان، وآنکه بگریزدبخون لشکری. سعدی. ، و در غیرذوی العقول و نیز غیرذوی الروح آمده است. آنچه. آن چیز که. آنچه را که: رمنده ددان را همه بنگرید سیه گوش و یوز از میان برگزید بچاره بیاوردش از دشت و کوه به بند آمدند آنکه بد زآن گروه. فردوسی. ز مرغان همان آنکه بد نیکساز... بیاورد و آموختنْشان گرفت... فردوسی. کنون آنکه گفتی ز کار دو اسب گریزان بکردار آذرگشسب... فردوسی. یکی آنکه گفتی شمار سپاه فزون تر بد از تابش هور و ماه... فردوسی. چرا نخوانی (خطاب به عبدالرحمن فضولی) آنکه شاعر گوید... (تاریخ بیهقی)
آنکه او را آب زند، پس بگرداند آسیا را. (منتهی الارب) (آنندراج). هر آنچه آب بر آن خورد و بگرداند آسیا را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه مابین دو خطکشت است. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه مابین دو خطکشت واقع باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آنکه او را آب زند، پس بگرداند آسیا را. (منتهی الارب) (آنندراج). هر آنچه آب بر آن خورد و بگرداند آسیا را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه مابین دو خطکشت است. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه مابین دو خطکشت واقع باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن: اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی (اندر نصیبین) چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم). شاها هزار سال بعز اندرون بزی وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال. عنصری. وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار آنگه بیکی چرخشت اندر فکندشان. منوچهری. یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه)، آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان بایران زمین. فردوسی. نه بینی که عیسی ّ مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟ فردوسی. که آیم بر افراز که چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود. حصیری (خطیری ؟). ساخت آنگه یکی بیوگانی هم بر آئین و رسم یونانی. عنصری. چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ. سعدی. - زآنگه که، از آن وقت که: زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم ازآفتاب مشهورتر است. سعدی. - هر آنگه، هرزمان. هر وقت: هر آنگه که خوری می خوش آنگه است خاصه که گل و یاسمن دمید. رودکی. هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد بدشت. فردوسی. - همانگه، در همان وقت: همانگه ز دینار بردی هزار ز گنج جهاندیدۀ نامدار. فردوسی. - ، فوراً. فی الفور. درساعت: خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو را برکند از دیده کیک. رودکی. یکی گرز زد ترک را بر هباک کز اسب اندر آمد همانگه بخاک. فردوسی (از فرهنگ اسدی)
آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن: اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی (اندر نصیبین) چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم). شاها هزار سال بعز اندرون بزی وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال. عنصری. وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار آنگه بیکی چرخشت اندر فکَنَدْشان. منوچهری. یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بُسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه)، آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان بایران زمین. فردوسی. نه بینی که عیسی ّ مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟ فردوسی. که آیم بر افراز کُه ْ چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود. حصیری (خطیری ؟). ساخت آنگه یکی بیوگانی هم بر آئین و رسم یونانی. عنصری. چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ. سعدی. - زآنگه که، از آن وقت که: زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم ازآفتاب مشهورتر است. سعدی. - هر آنگه، هرزمان. هر وقت: هر آنگه که خوری می خوش آنگه است خاصه که گل و یاسمن دمید. رودکی. هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد بدشت. فردوسی. - همانگه، در همان وقت: همانگه ز دینار بردی هزار ز گنج جهاندیدۀ نامدار. فردوسی. - ، فوراً. فی الفور. درساعت: خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو را برکند از دیده کیک. رودکی. یکی گرز زد ترک را بر هباک کز اسب اندر آمد همانگه بخاک. فردوسی (از فرهنگ اسدی)
واحد سنف، یعنی یک خریطه بار آن. (منتهی الارب) (آنندراج). یک خریطه غلاف لوبیا و باقلا. (ناظم الاطباء) ، تخمدان پاره ای گیاهان. (یادداشت مؤلف) ، شاخ بی برگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پوست باقلا که دانۀ آن خورده باشند، برگ درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
واحد سنف، یعنی یک خریطه بار آن. (منتهی الارب) (آنندراج). یک خریطه غلاف لوبیا و باقلا. (ناظم الاطباء) ، تخمدان پاره ای گیاهان. (یادداشت مؤلف) ، شاخ بی برگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پوست باقلا که دانۀ آن خورده باشند، برگ درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)