جدول جو
جدول جو

معنی آنحه - جستجوی لغت در جدول جو

آنحه
(نِ حَ)
زن کوتاه قد
لغت نامه دهخدا
آنحه
زن کوتاه قد
تصویری از آنحه
تصویر آنحه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آنسه
تصویر آنسه
(دخترانه)
انس گیرنده، مانوس، خو گیرنده، همنشین نیکو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آنیه
تصویر آنیه
اناها، ظروف، آوندها، جمع واژۀ انا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنچه
تصویر آنچه
آن چیز، آن چیز که، هرچه، هرچه که، هر چیز که
فرهنگ فارسی عمید
جرمی که مجازاتش بیشتر از مجازات عمل خلاف و کمتر از مجازات جنایت باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنه
تصویر آنه
سکۀ رایج هندوستان، معادل یک شانزدهم روپیه
فرهنگ فارسی عمید
(هََ کَ دَ)
آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن: اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی (اندر نصیبین) چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم).
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال.
عنصری.
وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار
آنگه بیکی چرخشت اندر فکندشان.
منوچهری.
یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه)، آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام:
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی.
کسائی.
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان بایران زمین.
فردوسی.
نه بینی که عیسی ّ مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟
فردوسی.
که آیم بر افراز که چون پلنگ
نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ.
فردوسی.
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه بنزد من حق بود.
حصیری (خطیری ؟).
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آئین و رسم یونانی.
عنصری.
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ.
سعدی.
- زآنگه که، از آن وقت که:
زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است
آثارم ازآفتاب مشهورتر است.
سعدی.
- هر آنگه، هرزمان. هر وقت:
هر آنگه که خوری می خوش آنگه است
خاصه که گل و یاسمن دمید.
رودکی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد بدشت.
فردوسی.
- همانگه، در همان وقت:
همانگه ز دینار بردی هزار
ز گنج جهاندیدۀ نامدار.
فردوسی.
- ، فوراً. فی الفور. درساعت:
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی.
یکی گرز زد ترک را بر هباک
کز اسب اندر آمد همانگه بخاک.
فردوسی (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث آنی. چیزی بغایت گرم. بغایت گرم
لغت نامه دهخدا
(نِ سَ)
تأنیث آنس. زنی نیکوحدیث. طیّبهالنفس. ج، اوانس، در تداول عربی امروز، به معنی دخترخانم، بانوچه بکار است
لغت نامه دهخدا
(چِ)
آن چیز که. هر چیز که. هرچه. هرچه را که. تمام چیزها که. آن چیز را که. هر چیز که از:
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت.
رودکی.
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
بدیشان بگفت آنچه بایست گفت
همان نیز با مریم اندر نهفت.
فردوسی.
بگنج اندرون آنچه بد نامدار
گزیدند زربفت چینی هزار.
فردوسی.
ورا سام یل گفت برگرد و رو
بگو آنچه دیدی بمهراب گو.
فردوسی.
بدو گفت رو آنچه داری بیار
خورش نیز با برسم آید بکار.
فردوسی.
بگفت آنچه بشنید از آن مهتران
بدان نامداران و گندآوران.
فردوسی.
ز شطرنج بازی ّ و از رنج رای
بگفت آنچه آمد همه رهنمای.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش خاقان رسید
یکایک بگفت آنچه دید و شنید.
فردوسی.
آنچه بودم بخانه خم و کنور
وآنچه از گونه گون قماش و خنور.
طیان.
آنچه خواهی که ندرویش مکار
وآنچه خواهی که نشنویش مگوی.
ناصرخسرو.
شنیدم آنچه بیان کردی لیکن بعقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). شاخ رز...بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه). آنچه در دهن داشت بباد داد. (کلیله و دمنه). و اجتهاد تو در کارها و رأی آنچه در امکان آید علماء و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. (کلیله و دمنه).
روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت
حسن تو دارد ز ملک آن که سلیمان نداشت.
خاقانی.
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
حیله ها و مکرها باد است باد.
مولوی.
آنچه گندم کاشتندش آنچه جو
چشم او آنجاست روز و شب گرو.
مولوی.
آنچه آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب.
مولوی.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی.
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری.
؟
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
دهش. (منتهی الارب) (آنندراج). عطا و دهش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : اما بعد، احسن اﷲ حفظک و حیاطتک و امتع امیرالمؤمنین بک و بالنعمه الجسیمه و المنحه الجلیله و الموهبه النفیسه فیک. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 296). رجوع به منحت شود، آن اشتر که بدهند تا از شیر و پشم او نفع گیرند. (مهذب الاسماء). ستور که پشم و شیر و بچه اش دهند کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر یا گوسفندی که به کسی دهند به اینکه پشم و شیر و بچۀ آن مال آن کس باشد و خود حیوان مال صاحبش بود. ج، منح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در اصطلاح فقه، گوسفندی است که عاریه می دهند تا مستعیر از شیر آن استفاده کند. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی) ، هر چیز عاریتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جمع واژۀ اناء. ظروف. آبدانها
لغت نامه دهخدا
(نِ فَ)
آنفۀ صبا، آنفۀ شباب، اوّل صبا. اوّل شباب. میعۀ صبا. میعۀ شباب
لغت نامه دهخدا
(نِهْ)
بسختی نفس کشنده. نالنده از گرانی بار
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
انه. چون در آخر اسماء ملحق شود دلالت کند بر یکی از معانی ذیل: مانند. مثل. چون. بطور. بگونۀ. لائق. درخور. سزاوار. متعلق به. مال. منسوب به. در حال. در وقت. بصفت. هر یک:
مستانه:
اندرین بود که از مستی و از غایت شرم
خواب مستانه در آن لحظه درآورد حشر.
سنائی.
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین بادۀ مستانه زدند.
حافظ.
یک نالۀ مستانه ز جائی نشنیدیم
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد.
؟
مردانه:
چنین داد پاسخ بفرزانگان
بدان نامداران و مردانگان.
فردوسی.
مردانه دوختیم و کس از ما نمی خرد
رو رو زنانه دوز که مردانه میخرند.
؟
شاهانه:
همه موی شاهانه از سر بکند
همی ریخت بر تخت خاک نژند.
فردوسی.
هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
زآن ساقی هر مستی با ساغر شاهانه.
مولوی.
عاشقانه:
دلت بوصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانۀ تست.
حافظ.
شبانه:
دام جهانست بر تو و خبرت نیست
گاهی مستی ّ و گه خمار شبانه.
ناصرخسرو.
بدانش گرای و در این روز پیری
برون افکن از سر خمار شبانه.
ناصرخسرو.
داری سخن خوب گوش یانه
کامروز نه هشیاری از شبانه ؟
ناصرخسرو.
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه.
حافظ.
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.
حافظ.
پیرانه:
پسر را بکشتم به پیرانه سر
بریده پی و بیخ آن نامور.
فردوسی.
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی پند پیرانه افکند بن.
فردوسی.
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی.
خوشتر از کوی خرابات نباشد جائی
گر به پیرانه سرم دست دهد مأوائی.
حافظ.
ماهیانه:
همان نیز هر ماهیانه دو بار
درم شصت، گنجی، بر او برشمار.
فردوسی.
درانه و دوزانه:
درّانه و دوزانه بسر کلک نیابی (کذا)
درّانه و دوزانه بسر کلک و بنان است.
منوچهری.
جادوانه:
آن چشم جادوانۀ عابدفریب بین
کش کاروان سحر بدنباله میرود.
حافظ.
مغانه:
مؤمنی و می خوری بجز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه.
ناصرخسرو.
که تا روز خواهی نیوشید و نوشید
سماع مغنی شراب مغانه.
انوری.
پدرانه: با خرد رجوع کن تا بدانی که نصیحت پدرانه میکنم. (تاریخ بیهقی).
زنانه:
کشان دامن اندر ره کوی و برزن
زنان دست بر شعرهای زنانه.
ناصرخسرو.
کسانه:
بیدار و هشیوار مرد ننهد
دل بر وطن و خانه کسانه.
ناصرخسرو.
آمدنی اندرین سرای کسانند
خیز و برون شو از این سرای کسانه.
ناصرخسرو.
نه بینی همی خویشتن را نشسته
غریب و سپنجی بخانه کسانه.
ناصرخسرو.
چاکرانه:
آنکس که ترا داد صدر و بالش
خود رفت بدانجای چاکرانه.
ناصرخسرو.
دوستانه:
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
یگانه:
یگانه زمانه شدستی ولیکن
نشد هیچکس را زمانه یگانه.
ناصرخسرو.
آنکس که زبانش بما رسانید
پیغام جهان داور یگانه.
ناصرخسرو.
مرادی یاسمین پیغام داده ست
بتو ای صاحب صدر یگانه.
انوری.
جانانه:
ببوی زلف تو گر جان بباد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه.
حافظ.
صوفیانه:
چو اندر وثاق آمدی نانشسته
فروریختی خوردۀ صوفیانه.
انوری.
طالب علمانه:
کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی...
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
خرانه:
راه خران است خواب و خوردن و رفتن
خیره مرو با خرد براه خرانه.
ناصرخسرو.
تازیانه، تازانه:
گر ایدون که تازانه بازآورم
و یا سر بگوشش بگاز آورم.
فردوسی.
من این درع و تازانه برداشتم
بتوران دگرخوار بگذاشتم.
فردوسی.
وزآن پس ببین تا که آید ز راه
همی کن بدین تازیانه نگاه.
فردوسی.
که این تازیانه بدرگاه بر
بیاویز جائی که باشد گذر.
فردوسی.
زین به نبود مذهبی که گیری
از بیم عقابین و تازیانه.
ناصرخسرو.
اگر اسب تازیست یک تازیانه.
ناصرخسرو.
راستانه:
جهان خانه راستان نیست راهت
بگردان سوی خانه راستانه.
ناصرخسرو.
زاولانه:
چون خانه بیگانه ت آشنا شد
خو کرد در این بند و زاولانه.
ناصرخسرو.
بشهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بی بند و بی زاولانه.
ناصرخسرو.
دیوانه:
هشیواردیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه خواند ورا.
فردوسی.
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دورشد عشق فرزانه گشت.
فردوسی.
عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود
گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانه ای.
سنائی.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند.
حافظ.
جوانه:
شراب جوانه هنوز از قدح
همی زد بتعجیل بر، تابها.
منوچهری.
دبیرانه:
چون دو انگشت دبیرانه کند وقت بهار
بدوات بسدین اندر شب گیر بگاه.
منوچهری.
بریدانه:
چون بریدانه مرقع بتن اندر فکند
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
منوچهری.
مخلصانه:
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.
حافظ.
رندانه:
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوۀ رندانه نهادیم.
حافظ.
و از این قبیل است: دوستانه. درویشانه. طبیبانه. غریبانه. حکیمانه. عالمانه. عارفانه. کودکانه. دخترانه. پسرانه. بچگانه. صبحانه. عصرانه. انگشتانه. ویارانه. پرهیزانه. هوسانه. روزانه. سالانه. ماهانه. شاگردانه. شاهانه. شاعرانه. بیعانه. سرانه. هندوانه. شامیانه. محرمانه. مخفیانه. گستاخانه. مجرمانه. هردوانه. عاقلانه و جز آن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
شانزده یک قیراط: الماسی بوزن پنج قیراط و دو آنه، شانزده یک روپیه
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دم برآرنده از تاسه و جز آن. بسختی نفس کشنده، آنکه تنحنح کند. آنکه سینه روشن کند، مجازاً، بخیل، یعنی آنکس که چون چیزی از او خواهند تنحنح آرد از بخل. ج، انّح
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
آواز نحیح داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
از موصولات، به معنی آن کس که. کسی که. هر کس که. بجای الذی و الّتی عرب:
آنکه نشک آفرید و سرو سهی
آنکه بید آفرید و نار وبهی.
رودکی.
ای آنکه من از عشق تو اندرجگر خویش
آتشکده دارم صد و در هر مژه ای ژی.
رودکی.
آنکه گردون را بدیوان بر نهاد و کار بست
وآنکجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
خورید و دهید آنکه دارید چیز
کسی کو ندارید خواهید نیز.
فردوسی.
بیامد پس آن نرّه شیر دلیر
نبرده سوار آنکه نامش زریر.
فردوسی.
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
قصار امی (از فرهنگ اسدی).
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود؟
عنصری.
ای آنکه تاخته ریسی از منبر (کذا)
باریک تر از من نه بریسی نه برشتی.
اسدی (از فرهنگ، خطی).
آنکه بود بر سخن سوار سوار اوست
آن نه سوار است کو بر اسب سوار است.
ناصرخسرو.
ونیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد. (کلیله و دمنه).
آنکه جنگ آرد بخون خویش بازی می کند
روز میدان، وآنکه بگریزدبخون لشکری.
سعدی.
، و در غیرذوی العقول و نیز غیرذوی الروح آمده است. آنچه. آن چیز که. آنچه را که:
رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید
بچاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زآن گروه.
فردوسی.
ز مرغان همان آنکه بد نیکساز...
بیاورد و آموختنشان گرفت...
فردوسی.
کنون آنکه گفتی ز کار دو اسب
گریزان بکردار آذرگشسب...
فردوسی.
یکی آنکه گفتی شمار سپاه
فزون تر بد از تابش هور و ماه...
فردوسی.
چرا نخوانی (خطاب به عبدالرحمن فضولی) آنکه شاعر گوید... (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آنه
تصویر آنه
زن ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی گناه گنه گناه بزه. توضیح در تداول فارسی جنجه تلفظ شود این کلمه در متون معتبر و قاموسهای عربی نیامده و احتمال میرود که آنرا از (جناح) (گناه) ساخته اند. در محیط المحیط آمده: (الجنحه (بکسرالجیم) الاثم وهی من کلام العامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنچه
تصویر آنچه
هر چیز که
فرهنگ لغت هوشیار
دلارام نیکزن دوشیزه دلارام نیکزن دوشیزه مونث آنس، زن نیکو خانم، جمع اوانس آنسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنکه
تصویر آنکه
آنکس که کسی که هر کس که
فرهنگ لغت هوشیار
آن زمان آن وقت آن هنگام، پس از آن سپس بعد در آخر، مع هذا مع ذالک، بعلاوه از آن گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنیه
تصویر آنیه
جمع انا، آوندان آبدان ها، جمع انا ظرفها ظروف آبدانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنحه
تصویر جنحه
((جُ حِ))
گناه، بزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنسه
تصویر آنسه
مؤنث آنس، زن نیکو، خانم، جمع اوانس، آنسات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنیه
تصویر آنیه
جمع اناء، ظرف ها، آبدان ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنه
تصویر آنه
((نِ یا نَ))
پسوند ساختن قید از صفت، مردانه، دلیرانه، گاه به آخر اسم و صفت ملحق گردد به معنای ذیل، مانند، مثل، لایق، متعلق به، منسوب به، در حال، در وقت، به صفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنسه
تصویر آنسه
دلارام، دوشیزه، نیکزن
فرهنگ واژه فارسی سره
بزه، جرم، جنایت، گناه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آه سرد و عمیق
فرهنگ گویش مازندرانی