جدول جو
جدول جو

معنی آلهه - جستجوی لغت در جدول جو

آلهه
اله، خدا، ایزد، معبود
تصویری از آلهه
تصویر آلهه
فرهنگ فارسی عمید
آلهه(لِ هََ)
جمع واژۀ اله. (ربنجنی). خدایان. ارباب
لغت نامه دهخدا
آلهه
جمع اله، پرستیدگان ایزدان، جمع اله خدایان ارباب معبودان. این کلمه را با الهه نباید اشتباه کرد
فرهنگ لغت هوشیار
آلهه((لِ هِ))
جمع اله، خدایان، معبودان
تصویری از آلهه
تصویر آلهه
فرهنگ فارسی معین
آلهه
ایزدان، پرستیدگان
تصویری از آلهه
تصویر آلهه
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الهه
تصویر الهه
(دخترانه)
در اعتقادات قدیم نیمه خدایی که نماینده انواع خاص بوده و به صورت زنی تجسم می شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آله
تصویر آله
آلک، گیاهی صحرایی با برگ های دراز خوش بو و گل های کوچک که در جاهای مرطوب می روید و مصرف خوراکی و دارویی دارد، والک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الهه
تصویر الهه
نیمه خدای مؤنث، ایزدبانو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آله
تصویر آله
عقاب، پرندۀ شکاری بزرگ با چنگال های قوی و چشم های تیزبین که جانوران کوچک از قبیل خرگوش یا روباه را شکار می کند، دال، دالمن
فرهنگ فارسی عمید
مؤنث بلهان. کنیزک راحیل بود که دان و نفتالی را برای یعقوب تولید نمود. (قاموس کتاب مقدس) ، تاج خروس، و آن گوشتی باشد که بر سر او رسته باشد. (برهان) ، پارچۀ گوشتی که بر ختنه گاه زنان می باشد و بریدن او سنت است. (برهان). تلاق و بظر. (ناظم الاطباء). چوچوله:
تا...لب و بلوچ زبانست و رومه ریش
جز راه... او به سیم پای نسپرم.
سوزنی.
، صفحۀ نازکی که آن را بروی ساقۀ عمودی در جائی مرتفع قرار دهند و بسهولت گردش می کند و معبر باد را نشان میدهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُهْ)
عقاب. (مهذب الاسماء). خداریه. شقواء. ابوالهیثم. بوالهیثم. دال من. ججا. زمج. و کلمه الموت را گویند در اصل مرکب از آله به معنی عقاب و آموت آشیان است
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
اله. در ترشاله، تفاله، چاله، چغاله، درغاله، دنباله، سکاله، کشاله، کلاله، کنغاله، کنگاله، گاله و مچاله مانند آل (ال) علامت نسبت و گاهی ادات تشبیه است. رجوع به آل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لِ هََ)
مؤنث دله. زن سرگشته و دیوانه از عشق و یا از اندوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به دله شود
لغت نامه دهخدا
(شَ هَِ)
دهی است از بخش هویزۀ شهرستان دشت میشان. سکنه 600 تن. آب آن از نهر سابله. محصول عمده آنجا غلات. راه آن ماشین رو و صنایع دستی زنان حصیربافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
آلک. سنبل الطیب
لغت نامه دهخدا
(اُ لا هََ)
معبودیت. رجوع به ال̍هه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
الاهه. پرستش کردن. (ترجمان علامه تهذیب عادل) (از اقرب الموارد). پرستیدن. پرستش. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(طُ هََ)
طلهه من المال، باقی ماندۀ از شتران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آله ، عقاب
لغت نامه دهخدا
(لی یَ)
تأنیث آلی ّ: اجسام آلیه
لغت نامه دهخدا
(لِ فَ)
تأنیث آلف. خوگر. خوگیرنده. ج، آلفات، اوالف
لغت نامه دهخدا
(هَِ لَ)
تأنیث آهل.
- دار آهله، سرای آبادان. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آلت:
یکی اسب ترکی بیاورد پیش
بر آن اسب آله ز اندازه بیش.
فردوسی.
، نیزۀ سخت کوتاه. نیم نیزه. و رجوع به آلت شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
تأوﱡه، حصبه، یعنی آبله های خرد که بر تن مردم پیدا آید با تب
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از بخش بندپی شهرستان بابل واقع در چهل هزارگزی جنوب بابل. کوهستانی و سردسیر. دارای 220 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت دیمی و گله داری و راه آن مالرو است و زمستان اهالی عموماً در قشلاقات بندپی به زراعت مشغولند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
شاید نام محلی که قصر آلیه منسوب بدانجاست. (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
قسم خردتر گوجه که ترشتر از آن میباشد ادرک اجاص آلنج نیسوق آلچه الو هلو هلی ترش هلو. آلوی جیلی. یا آلوچه سگک قسم پست و ترش تر و خردتر آلوچه آلو کوهی نلک آلوترش زعرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آله
تصویر آله
((لُ))
عقاب، شاهین، آلوه، آلغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الهه
تصویر الهه
((اِ لا هِ))
مؤنث اله
فرهنگ فارسی معین
اله، بت، رب النوع، صنم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شاهین، عقاب، سنبل الطیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در لفور سوادکوه، گاله پوششی از ساقه های برنج و برای سقف خانه های سنتی مازندران
فرهنگ گویش مازندرانی
لوس مسخره، شرمنده
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای فیروزجاه بابل
فرهنگ گویش مازندرانی