از پهلوی آفریتن، خلق کردن. بار آوردن، نیستی را هست کردن. خلق. ابداء. بدء. فطر. ذرء. ابداع. ایجاد. تکوین. خلقت. برء. بروء. انشاء. تنشئه. جبل. (دهار). احداث. ابتداء. ابتداع. صوغ: یارب بیافریدی روئی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. آنکه نشک آفرید و سرو سهی آنکه بید آفرید و نار و بهی. رودکی. ای غافل از شمار چه پنداری کت آفرید خالق بیکاری عمری که مر تراست سر مایه وید است و کارهات بدین زاری. رودکی. ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هر کت بدید. فردوسی. مرا آفریننده از فرّ خویش چنین آفرید ای نگارین ز پیش. فردوسی. بر او آفرین، کو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید. فردوسی. زمانی بخفتند و برخاستند یکی آفرین نو آراستند بدان دادگر کو جهان آفرید توانائی و ناتوان آفرید. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چو رستم سرافراز نامد پدید. فردوسی. مرا بازو ایزد قوی آفرید بنیروی من دهر مردی ندید. فردوسی. مرا ایزد از بهر جنگ آفرید ترا از پی زین و تنگ آفرید. فردوسی. بر آن آفرین کآفرین آفرید مکان وزمان و زمین آفرید. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید. فردوسی. نباید بدیشان بد ایمن بجان چنین آفریده خدای جهان. فردوسی. که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آید پدید. فردوسی. اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت... ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی... (تاریخ بیهقی). تا ایزد تعالی... آدم... را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتد از این امت بدان امت. (تاریخ بیهقی). ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت وحکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه). و مصدر دیگر آن آفرینش است. آفریدم. بیافرین
از پهلوی ِ آفریتن، خلق کردن. بار آوردن، نیستی را هست کردن. خلق. ابداء. بدء. فطر. ذرء. ابداع. ایجاد. تکوین. خِلقت. برء. بُروء. انشاء. تنشئه. جَبْل. (دهار). احداث. ابتداء. ابتداع. صَوْغ: یارب بیافریدی روئی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. آنکه نشک آفرید و سرو سهی آنکه بید آفرید و نار و بهی. رودکی. ای غافل از شمار چه پنداری کِت آفرید خالق بیکاری عمری که مر تراست سرِ مایه وید است و کارهات بدین زاری. رودکی. ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هر کِت بدید. فردوسی. مرا آفریننده از فرّ خویش چنین آفرید ای نگارین ز پیش. فردوسی. بر او آفرین، کو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید. فردوسی. زمانی بخفتند و برخاستند یکی آفرین نو آراستند بدان دادگر کو جهان آفرید توانائی و ناتوان آفرید. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چو رستم سرافراز نامد پدید. فردوسی. مرا بازو ایزد قوی آفرید بنیروی من دهر مردی ندید. فردوسی. مرا ایزد از بهر جنگ آفرید ترا از پی زین و تنگ آفرید. فردوسی. بر آن آفرین کآفرین آفرید مکان وزمان و زمین آفرید. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید. فردوسی. نباید بدیشان بد ایمن بجان چنین آفریده خدای جهان. فردوسی. که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آید پدید. فردوسی. اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت... ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی... (تاریخ بیهقی). تا ایزد تعالی... آدم... را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتد از این امت بدان امت. (تاریخ بیهقی). ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت وحکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه). و مصدر دیگر آن آفرینش است. آفریدم. بیافرین
در برابر کار خوب کسی به او می گویند، فری، زه، زهی، خه، خهی، احسنت، بارک الله، برای مثال بر آن «آفرین» کآفرین آفرید / مکان و زمان و زمین آفرید (فردوسی - ۶/۲۴۱)در علوم ادبی کنایه از شعری که در آن دیگری را ستایش کرده باشند، مدیحه، بن مضارع آفریدن، پسوند متصل به واژه به معنای آفریننده مثلاً جان آفرین، جهان آفرین، سخن آفرین، مقابل نفرین، دعای نیک، برای مثال بی آزاری و خامشی برگزین / که گوید که نفرین به از آفرین (فردوسی - ۳/۲۸۰) آفرینش، برای مثال بر آن آفرین «یفرین» آفرید / مکان و زمان و زمین آفرید (فردوسی - ۶/۲۴۱) ستایش، شکر، سپاس
در برابر کار خوب کسی به او می گویند، فری، زه، زهی، خه، خهی، احسنت، بارک الله، برای مِثال بر آن «آفرین» کآفرین آفرید / مکان و زمان و زمین آفرید (فردوسی - ۶/۲۴۱)در علوم ادبی کنایه از شعری که در آن دیگری را ستایش کرده باشند، مدیحه، بن مضارعِ آفریدن، پسوند متصل به واژه به معنای آفریننده مثلاً جان آفرین، جهان آفرین، سخن آفرین، مقابلِ نفرین، دعای نیک، برای مِثال بی آزاری و خامشی برگزین / که گوید که نفرین بِه از آفرین (فردوسی - ۳/۲۸۰) آفرینش، برای مِثال بر آن آفرین «یفرین» آفرید / مکان و زمان و زمین آفرید (فردوسی - ۶/۲۴۱) ستایش، شُکر، سپاس
خلق شده. خلقت شده. مخلوق. خلق. مقابل آفریننده، خالق: میان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست. حافظ. همه از آفرینش برگزیده همه از نور یک ذات آفریده. طالب آملی. ، بریه. (زمخشری) (دهار). خلیقه. وری. انام. (زمخشری). خلق. - آفریده ای، هیچ آفریده، احدی. یک تن. دیّاری. کسی. هیچ کسی. یک کس. آفریدگاری: که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد... نتواند بود. (کلیله و دمنه). نذر کردم که بدین گناه هیچ آفریده ای را مکافات نکنم. (تاریخ طبرستان). هیچ آفریده با اصفهبد نمانده بود جز تنی چند از... (تاریخ طبرستان). آفریده ای در اینجا نیست، دیّاری. ، بشر. (زمخشری) : شهنشاه موبدان را گفت در رأی ما نبود که ما نام شاهی بر هیچ آفریده نهیم در ممالک پدران خویش. (تاریخ طبرستان)
خلق شده. خلقت شده. مخلوق. خلق. مقابل آفریننده، خالق: میان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست. حافظ. همه از آفرینش برگزیده همه از نور یک ذات آفریده. طالب آملی. ، بریه. (زمخشری) (دهار). خلیقه. وری. انام. (زمخشری). خلق. - آفریده ای، هیچ آفریده، اَحدی. یک تن. دیّاری. کسی. هیچ کسی. یک کس. آفریدگاری: که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد... نتواند بود. (کلیله و دمنه). نذر کردم که بدین گناه هیچ آفریده ای را مکافات نکنم. (تاریخ طبرستان). هیچ آفریده با اصفهبد نمانده بود جز تنی چند از... (تاریخ طبرستان). آفریده ای در اینجا نیست، دیّاری. ، بشر. (زمخشری) : شهنشاه موبدان را گفت در رأی ما نبود که ما نام شاهی بر هیچ آفریده نهیم در ممالک پدران خویش. (تاریخ طبرستان)
نام پادشاهی داستانی از ایران که ضحاک را دربند و مملکت ایران را تسخیر کرد و رسم و راه ظلم ضحاک برانداخت و جهان را بسه فرزند خویش سلم و تور و ایرج بخشید، و او را فریدون و افریدون نیز گویند: سپه را ز دریا بهامون کشید ز چین دژ سوی آفریدون کشید، فردوسی، تو ا ز آفریدون فزونتر نه ای چو پرویز با تخت و افسر نه ای، فردوسی، بدو گفت من خویش گرسیوزم بشاه آفریدون کشد پروزم، فردوسی، زمینی کجا آفریدون گرد بدانگه بتوج دلاور سپرد، فردوسی، ز دهقان پرمایه کس را ندید که شایستۀ آفریدون سزید، فردوسی، و بعضی او را ذوالقرنین اکبر میدانند! (برهان)
نام پادشاهی داستانی از ایران که ضحاک را دربند و مملکت ایران را تسخیر کرد و رسم و راه ظلم ضحاک برانداخت و جهان را بسه فرزند خویش سلم و تور و ایرج بخشید، و او را فَریدون و اَفریدون نیز گویند: سپه را ز دریا بهامون کشید ز چین دژ سوی آفریدون کشید، فردوسی، تو ا ز آفریدون فزونتر نه ای چو پرویز با تخت و افسر نه ای، فردوسی، بدو گفت من خویش گرسیوزم بشاه آفریدون کشد پروزم، فردوسی، زمینی کجا آفریدون گرد بدانگه بتوج دلاور سپرد، فردوسی، ز دهقان پرمایه کس را ندید که شایستۀ آفریدون سزید، فردوسی، و بعضی او را ذوالقرنین اکبر میدانند! (برهان)
مخفف آفریده در اعلام و اسماء مرکبه، چون به آفرید و دادآفرید و گردآفرید و ماه آفرید: یکی خوب چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه آفرید. فردوسی. چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی. ابا خواهر خویش به آفرید بخون مژه هر دو رخ ناپدید. فردوسی. سرودی به آواز خوش برکشید که اکنون تو خوانیش دادآفرید. فردوسی. بیامد به نزدیک گردآفرید چو دخت کمندافکن او را بدید... فردوسی
مخفف آفریده در اعلام و اسماء مرکبه، چون به آفرید و دادآفرید و گردآفرید و ماه آفرید: یکی خوب چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه آفرید. فردوسی. چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی. ابا خواهر خویش به آفرید بخون مژه هر دو رخ ناپدید. فردوسی. سرودی به آواز خوش برکشید که اکنون تو خوانیش دادآفرید. فردوسی. بیامد به نزدیک گردآفرید چو دخت کمندافکن او را بدید... فردوسی
مخفف آفریننده در کلمات مرکبه، چون آفرین آفرین، بکرآفرین، جان آفرین، جهان آفرین، دادآفرین، زبان آفرین، سحرآفرین، سحرحلال آفرین، سخن آفرین، صورت آفرین، گیتی آفرین: جهان شد ز دادش پر از آفرین بفرمان دادار دادآفرین. فردوسی. بشد زود اسحاق و کرد آفرین چنان خواستش زآفرین آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). همی ریخت از دیدگان آب زرد همی از جهان آفرین یاد کرد. فردوسی. که پیش تو آمد بدین هفت خوان بر این بر، جهان آفرین را بخوان. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چو رستم سرافراز نامد پدید. فردوسی. از سین سحر نکتۀ بکرآفرین منم چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین. خاقانی. از تبش عشق تو در روش مدح شاه خاطر خاقانی است سحرحلال آفرین. خاقانی. من چه گویم حسب حال خود که هست عالم الاسرار گیتی آفرین. خاقانی. آفرین جان آفرین پاک را آنکه جان بخشید مشتی خاک را. عطار (منطق الطیر). از کف پاکباز تو بال وپری جدا کند روح مجسم ار کشد خامۀ صورت آفرین. سیف اسفرنگ
مخفف آفریننده در کلمات مرکبه، چون آفرین آفرین، بکرآفرین، جان آفرین، جهان آفرین، دادآفرین، زبان آفرین، سحرآفرین، سحرحلال آفرین، سخن آفرین، صورت آفرین، گیتی آفرین: جهان شد ز دادش پر از آفرین بفرمان دادار دادآفرین. فردوسی. بشد زود اسحاق و کرد آفرین چنان خواستش زآفرین آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). همی ریخت از دیدگان آب زرد همی از جهان آفرین یاد کرد. فردوسی. که پیش تو آمد بدین هفت خوان بر این بر، جهان آفرین را بخوان. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چو رستم سرافراز نامد پدید. فردوسی. از سین سحر نکتۀ بکرآفرین منم چون حق تعالی از ری بِر رحمت آفرین. خاقانی. از تبش عشق تو در روش مدح شاه خاطر خاقانی است سحرحلال آفرین. خاقانی. من چه گویم حسب حال خود که هست عالم الاسرار گیتی آفرین. خاقانی. آفرین جان آفرین پاک را آنکه جان بخشید مشتی خاک را. عطار (منطق الطیر). از کف پاکباز تو بال وپری جدا کند روح مجسم ار کشد خامۀ صورت آفرین. سیف اسفرنگ
تخلص شیخ قلندربخش هندوستانی که به فارسی شعر می سروده و منظومۀ تحفهالصنایع از اوست، تخلص شاعری فارسی گوی از رؤسای قوم کاینهه ساکن الله آباد، تخلص شاه فقیرالله لاهوری، که در بادی عمر زردشتی بوده و سپس بدین اسلام درآمده و به فارسی شعر بسیار گفته است. وفات او در 1143 یا 1154 ه. ق. است، تخلص زین العابدین نام، از شعرای اصفهان، شعرش نیکو و بسیار بوده و دیوان او در ف تنه افغان از میان رفته و اشعار کمی از او متفرق مانده است. وفات 1125 ه. ق
تخلص شیخ قلندربخش هندوستانی که به فارسی شعر می سروده و منظومۀ تحفهالصنایع از اوست، تخلص شاعری فارسی گوی از رؤسای قوم کاینهه ساکن الله آباد، تخلص شاه فقیرالله لاهوری، که در بادی عمر زردشتی بوده و سپس بدین اسلام درآمده و به فارسی شعر بسیار گفته است. وفات او در 1143 یا 1154 هَ. ق. است، تخلص زین العابدین نام، از شعرای اصفهان، شعرش نیکو و بسیار بوده و دیوان او در ف تنه افغان از میان رفته و اشعار کمی از او متفرق مانده است. وفات 1125 هَ. ق
زه. فری.فریش. افرا. آباد. خه. خهی. به. به به. په. په په. زهی. پخ پخ. آخ. (برهان). اخ. (برهان). بخ. وه. وه وه. شاباش. شادباش. شادزی. مریزاد. دستخوش. انوشه. انوشه بزی. چنانهن (؟). احسنت. مرحبا. بارک اﷲ. مرحباً بک. طوبی لک. بخ بخ. ماشأاﷲ: یکی یادگاری شد اندر جهان بر او آفرین از کهان و مهان. فردوسی. چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید بر ایشان بداد آفرین گسترید همان شهریاران بدو آفرین همی خواندند از جهان آفرین. فردوسی. همه سرکشان آفرین خواندند بر آن نامه بر گوهر افشاندند. فردوسی. ز نیکو سخن به چه اندر جهان بر او آفرین از کهان و مهان. فردوسی. ز ترکان همه بیشۀ نارون برستند و بی رنج گشت انجمن ز دشمن برستندخلق جهان بر او [برانوشیروان] آفرین از کهان و مهان. فردوسی. بر او آفرین کرد مهتر بسی که چون تو نیابیم مهمان کسی. فردوسی. بر او آفرین کو کند آفرین بر آن بخت بیدار و تاج و نگین. فردوسی. خرامان برفت از بر تخت اوی همی آفرین خواند بر بخت اوی. فردوسی. سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که او دل ز کینه بشست. فردوسی. هزار آفرین باد بر خوی تو بر آن تیغ و دست جهانجوی تو. فردوسی. همه خلعت شاه پیش آورید براو آفرین کرد هر کش بدید. فردوسی. گر به بیند چشم تو فرزند زهرا را بمصر آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی. ناصرخسرو. از رهی و حجّت او خوان بر او هر سحر ای باد هزار آفرین. ناصرخسرو. این زمستان بهار دولت اوست آفرین بر چنین زمستان باد. مسعودسعد. آفرین باد بر این خواجۀ مخدوم پرست که ز سعیش خرد انگشت بدندان آرد. سلمان ساوجی. ، و بطنز، بجای اه واخ و تعساً لک، و لامرحباً بک: ترا زندان جهان است و تنت بند بر این زندان و این بند آفرین باد! ناصرخسرو. ، دعای نیک. خواهش خیر و سعادت برای کسی. مقابل نفرین: نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا. ابوطاهر خسروانی. اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. بی آزاری و خامشی برگزین که گوید که نفرین به از آفرین ؟ فردوسی. که من آفرینها کنم بیشمار بخواهم ز دادار پروردگار که دارد چو شاهان ترا شادکام بزور و دل و زهره گسترده نام مرا آفرین بر تونفرین بود همان نام تو شاه بیدین بود. فردوسی. سپه خواند یکسر بر او آفرین [بفرخ زاد] که بی تو مبادا زمان و زمین. فردوسی. چنین داد پاسخ ستاره شمر که بر چرخ گردون نیابی گذر از این کودک [شیرویه] آشوب گیرد زمین نخواند سپاهش براو آفرین. فردوسی. بر او آفرین کرد [بر کیخسرو] بسیار زال که شادان بزی تا بود ماه و سال. فردوسی. برون کن ز دل درد و آزار و کین پس آنگه دعا گستر و آفرین بر اندیشۀ شهریار زمین بخفتم شبی لب پر از آفرین. فردوسی. بهر کشوری داد کردی چنین زدهقان همی یافتی آفرین. فردوسی. همه مهتران خواندند آفرین که بی تاج و تختت مبادا زمین. فردوسی. به آفرین و دعای نکو بسنده کنم بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا؟ عنصری. بشدزود اسحاق و کرد آفرین چنان خواستش زآفرین آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). بکرد آفرین هم بدانسان که گفت شد آن مرد با زور و فرهنگ جفت. شمسی (یوسف و زلیخا). که مان زین بلاها رهاند خدای بماننداین بی گناهان بجای. شمسی (یوسف و زلیخا). چو فارغ شد از آفرین و دعا عرابی بشد خرّم و بارضا. شمسی (یوسف و زلیخا). دعا کرد بسیار و کرد آفرین فراوان بمالید رخ بر زمین زدادار فرزند آن مرد خواست همان کار وی نغز و درخورد خواست. شمسی (یوسف وزلیخا). رو زبان از هر دوان کوتاه کن چون همی نفرین ندانی زآفرین. ناصرخسرو. تا کس از آفرین سخن گوید سخن خلق آفرین تو باد. انوری. ، دعا. ذکر. ورد. صلوه. نماز: بدین پنج هفته که من روز و شب همی به آفرین برگشادم دو لب بدان تا جهاندار یزدان پاک رهاند روانم از این تیره خاک. فردوسی. دو بهره ز شب شاه فرخنده دین [کیخسرو] زبان را نپرداختی زآفرین. فردوسی. دگر هرچه گفتی ز پاکیزه دین ز یکشنبدی روزه و آفرین همه خواند بر ما یکایک دبیر سخنهای شایستۀ دلپذیر بما بر ز دین کهن ننگ نیست بگیتی به از دین هوشنگ نیست. فردوسی. ، ستایش. مدح. تحسین: توانگر برد آفرین سال و ماه و درویش نفرین برد بیگناه. ابوشکور. ز بست و ز کشمیر تا مرزچین بر او بود از مهتران آفرین. فردوسی. چنین گفت پس شاه را خانگی که چون تو که باشد بفرزانگی... ز قیصر درود و ز ما آفرین بر این نامور شهریار زمین. فردوسی. پرستندۀ آز و جویای کین بگیتی ز کس نشنود آفرین. فردوسی. ستودش فراوان و کرد آفرین بر آن پرهنر پهلو پاکدین. فردوسی. بزرگان و شیران ایران زمین همه شاه را خواندند آفرین. فردوسی. دلی بخش از ثنای خویش معمور زبانی زآفرین دیگران دور. امیرخسرو. ، دعای آفرینگان: ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت ز دریا سوی خان آذر شتافت بسی زر بر آتش برافشاندند بزمزم همی آفرین خواندند. فردوسی. بزاری ابا کردگار جهان بزمزم کنیم آفرین نهان. فردوسی. ، شکر. سپاس: جهاندار [هوشنگ] پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین که او را فروغی چنین هدیه داد همین آتش آنگاه قبله نهاد. فردوسی. به شکر و تحیت زبان برگشاد هزاران هزار آفرین کرد یاد بچین نیز مهمان رستم بماند [کیخسرو] بیک هفته از چین و ماچین براند بفغفور و خاقان سپرد آن زمین بسی شاه راخواندند آفرین بسی خلعت و پندها دادشان ز غم کرد یکسر دل آزادشان. فردوسی. ، حمد. ثنا: سوی آسمان کردش آن مرد روی بگفت ای خدا این تن من بشوی از این ازغها پاک کن مر مرا همه آفرین زآفرینش ترا. ابوشکور. سر نامه کرد آفرین خدای ستایش هم او را هم او رهنمای. فردوسی. ابر خاک چون مار پیچان ز کین همی خواند بر کردگار آفرین که همواره پست و بلندی ز تست بهر سختیی یارمندی ز تست. فردوسی. کند آفرین بر خداوند مهر کزین گونه بر پای دارد سپهر. فردوسی. به پیش خداوند گردان سپهر برفت [کیخسرو] آفرین را بگستردمهر. فردوسی. بر آن آفرین کآفرین آفرید مکان و زمان و زمین آفرید. فردوسی. سپهبد بیامد بر شهریار بسی آفرین کرد بر کردگار. فردوسی. جهان دار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین. فردوسی. نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و پیروز پروردگار. فردوسی. ز جان، آفرین خداوند کرد که آغاز و انجام اویست فرد. فردوسی. بپاسخ نوشت آفرین مهان زمن بنده بر کردگار جهان. فردوسی. سر نامه گفت آفرین مهان ز ما باد بر کردگار جهان. فردوسی. باستادی و برگرفتی دعا ز هر گونه ای آفرین و ثنا چو دیدند پیران رخ دخت شاه... خردمند ده پیر مانده بجای زبانها پر از آفرین خدای. فردوسی. مر او را سزد سجده و آفرین که او آفرید آسمان و زمین. شمسی (یوسف و زلیخا). ابر پاک یزدان پیروزگر که در تن روان آفرید و گهر. شمسی (یوسف و زلیخا). بر او [بر خدا] آفرین باد زو آفرین بر آن شخص محمود پاکیزه دین. شمسی (یوسف و زلیخا). ، درود. سلام. تحیت: ز سام نریمان بشاه جهان هزار آفرین باد و هم بر مهان. فردوسی. فرستادگان خواندند آفرین که از شاه شاد است خاقان چین. فردوسی. همی تاخت [چوبینه] پوزش کنان پیش اوی پر از شرم جان بداندیش اوی چو پرموده را دید کرد آفرین از او سر بپیچید خاقان چین [یعنی پرموده] . فردوسی. چو کاوس را دید [سیاوش] بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. فرسته چواز پیش ایوان رسید زمین بوسه داد آفرین گسترید. فردوسی. چو دیدند [فرستادگان قیصر] زیبا رخ شاه را بدانگونه آراسته گاه را نهادند همواره سر بر زمین بر او بر همی خواندند آفرین. فردوسی. بدو آفرین کرد و نامه بداد پیام نیا پیش او کرد یاد. فردوسی. ابا هدیه و باژ روم آمدیم بدین نامبردار بوم آمدیم برفتیم با فیلسوفان بهم بدان تا نباشد کس از ما دژم ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز که با باژ و چیز آفرین است نیز. فردوسی. التحیات می خواندم یعنی که آفرینها مر اﷲ را گفتم. (کتاب المعارف). ، تهنیت. تبریک: بر اورنگ زرّینش بنشاندند بشاهی بر او آفرین خواندند. فردوسی. برفتیم نزدیک خاقان چین بشاهی بر او خواندیم آفرین. فردوسی. بزرگانش گوهر برافشاندند بشاهی بر او آفرین خواندند. فردوسی. بسی زرّ و گوهر برافشاندند سراسر بر او آفرین خواندند. فردوسی. بشادی بر او آفرین خواندند بر آن تاج بر، گوهر افشاندند. فردوسی. موبد موبدان پیش ملک آمدی [بنوروز] با جام زرین پر می... و ستایش نمودی و نیایش کردی او را بزبان پارسی. چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی... (نوروزنامه). - آفرین آفرین، فاعل خیر. معطی الخیر: بشد زود اسحاق و کرد آفرین چنان خواستش زآفرین آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). ، مدحت. مدیح. مدیحۀ شاعران و جز آنان: آفرین و مدح سود آید همی گر بگنج اندر زیان آید همی. رودکی. زلف او حاجب لب است و لبش نپسندد بهیچکس بیداد خاصه بر تو که تو فزون ز عدد آفرینهای خواجه داری یاد. فرخی. آفرین خدای باد بر او کآفرین را بلند کرد بها. فرخی. تو آفرین خسرو گوئی دروغ باشد ویحک دلیر ردّی کاین لفظ گفت یاری. منوچهری. گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی ؟ منوچهری. من تا در این دیارم مدح کسی نکردم جز آفرین و مدحت زآن شاه کامکاری. منوچهری. بی آفرین سرائی بلبل بهار و باغ پدرام نیست گرچه چمن شد بهار چین. سوزنی. ، تحسین. - آفرین کردن، تحسین کردن: بتا روزگاری برآید بر این کنم پیش هر کس ترا آفرین. ابوشکور. مر او را بسی داد آب و زمین درم داد و دینار و کرد آفرین. فردوسی. چو آن نامۀ قیصر آمد به بن جهاندار [خسروپرویز] بشنید چندان سخن بسی آفرین کرد بر خانگی [فرستادۀ قیصر] بدو گفت بس کن ز بیگانگی. فردوسی. دل خویش گر دور داری ز کین مهان و کهانت کنند آفرین. فردوسی. چو دستان چنین دید شادی نمود برستم بسی آفرین برفزود. فردوسی. پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی). ، برکت. برکه. - آفرین کردن، برکت دادن، چنانکه در مذهب یهود و ترسایان: نشان پذیرفتنش [قربان] آن بدی که از آسمان آتشی آمدی خداوند خوان سخت خرم شدی اساس طربهاش محکم شدی که پذرفته بودی جهان آفرین هم از بهر قربان هم از آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). بعصیا چنین گفت اسحاق نیز که رو دعوتی ساز بس با تمیز بگو تا بیایم کنم آفرین هم از خوان قربان هم از آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). بگفتش برو خوان قربان بساز بدان تا کنم آفرین دراز. شمسی (یوسف و زلیخا). بیا ای پیمبر بکن آفرین مرا نیکخواه از جهان آفرین... شمسی (یوسف و زلیخا). ز عصیات نشناسد ای نیکرای بیاید کند آفرین خدای. شمسی (یوسف و زلیخا). چو آن آفرین و دعا گفته شد ز یعقوب قربان پذیرفته شد. شمسی (یوسف و زلیخا). ، تعظیم. تجلیل. احترام. حرمت داشتن: چو بر دین کند شهریار آفرین برآرد ورا پادشاهی ّ و دین. فردوسی. ، خوشی. خیر. برکت.آبادی. سعادت: جهان شدز دادش پر از آفرین بفرمان دادار دادآفرین. فردوسی. درود جهان آفرین بر تو باد همان آفرین زمین بر تو باد. فردوسی. ، آمرزش خواهی درگذشته ای را. طلب مغفرت و رحمت فرستادن مرده ای را: بسی آفرین بر سیاوش بخواند [کاوس] که خسرو بچهره جز او را نماند. فردوسی. هر آنکس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین. فردوسی. همه زیردستانش پیچان شدند فراوان ز تندیش بیجان شدند کنون رفت و زو نام بد ماند و بس همی آفرینی نیابد ز کس. فردوسی. ، نظر سعد: همه جنگ بر دشت خوارزم بود ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود. فردوسی. ، یمن. سعادت: شدم تا به نزدیک آن شهرتنگ که ناگه برآمد یکی بوی و رنگ دل افروز بد یوسف پاکدین درآمد بپیروزی و آفرین چو شاهان یکی مرکبش ساخته... شمسی (یوسف و زلیخا). یلان سینه گفت ای سپهدار گرد هر آنکس که او راه یزدان سپرد خردمند و نامی ّ و دانا بود بهر آرزو بر توانا بود چو فیروزی و فرهی یابد اوی بسوی بدی هیچ نشتابد اوی که آن آفرین باز نفرین شود وز او چرخ گردنده پرکین شود. فردوسی. ، خوبی. نیکی. خیر. صلاح. عمل خیر: بنام خداوند خورشید و ماه که او داد بر آفرین دستگاه. فردوسی. شبانی همی کرد روزان شبان خوشا آن گله کش چو او بد شبان همی داشت روز و شب آن را نگاه همی بود ایزد مر او را پناه نیامد ز یعقوب جز آفرین جز ایزدپرستی ّ و جز راه دین. شمسی (یوسف و زلیخا). پرستش همی کردمش این زمان بسا شکر کردم ورا بیکران که درج من از گوهر انباشته است بچون تو کس ارزانیم داشته است که چندان هنرو آفرین از تو است درستی ّ و عقل متین از تو است. شمسی (یوسف و زلیخا). ، هورّا. هرّا: یکی آفرین خاست از بزمگاه که پیروز باد این جهاندار شاه. فردوسی. همه خلعت شاه پیش آورید بر او آفرین کرد هر کس که دید سخنهای ایرانیان هر چه بود بدان نامه اندر بدیشان نمود ز گردان برآمد یکی آفرین که گفتی بجنبید روی زمین. فردوسی. چو از دور دید آن سر و تاج شاه پیاده فراوان به پیموده راه همی کرد یکسر سپاه آفرین برآن دادگر شاه ایران زمین. فردوسی. چو بر تخت بنشست فرخنده رو ز گیتی یکی آفرین خاست نو. فردوسی. ، نام روز نخست از پنجۀ دزدیده بسالهای ملکی. ، آفرین، گاهی عبارات معلوم و معینی و شاید با وزن و سجع بوده است که در اعیاد و نظایر آن بپادشاهان و سران دیگر می خوانده اند و ازجمله آفرین موبد موبدان بوده که بنوروز، شاه را می ستوده است و آن را صاحب نوروزنامه بدین گونه نقل کرده است: شها بجشن فروردین، بماه فروردین. آزادی گزین ردان (کذا) ، و دین کیان، سروش آورد ترا دانائی، و بینائی بکاردانی، و دیر زی با خوی هژیر و شاد باش بر تخت زرین، و انوشه خور بجام جمشید، و برسم نیاکان از هوم بلند [اصل نسخه: و رسم نیاکان در همت بلند. و تصحیح قیاسی است] و نیکوکاری وورزش داد و راستی نگاه دار، سرت سبز باد و جوانی چوخوید، اسپت کامکار و فیروز، و تیغت روشن و کاری بدشمن و بازت گیرا [و] خجسته بشکار، و کارت راست چون تیر، و هم کشوری بگیر نو، بر تخت با درم و دینار، پیشت هنری و دانا گرامی، و درم خوار، و سرایت آباد و زندگی بسیار. صورتی دیگر از آفرین در فردوسی دیده می شود از زبان رستم به کیخسرو، آنگاه که رستم برای خلاص دادن بیژن از چاه افراسیاب از زابل بایران آمده است: برآوردسر آفرین کرد و گفت که بادی همه ساله با تخت جفت که هرمزد بادت بدین پایگاه چو بهمن نگهدار تخت و کلاه همه ساله اردیبهشت هژیر نگهبان تو باد و بهرام و تیر ز شهریر بادی تو پیروزگر بنام بزرگی ّ و فرّ و هنر سپندارمذ پاسبان تو باد خرد جان روشن روان تو باد دی و فرودینت خجسته بواد در هر بدی بر تو بسته بواد از آذرت رخشنده تر شب و روز تو شادان و تاج تو گیتی فروز وز آبانت هر کار فرخنده باد سپهر روان پیش تو بنده باد تن چارپایانت امرداد باد همیشه تن و تخم تو شاد باد ترا باد فرخ نیا و نژاد ز خردادبادا بر و بوم شاد چو این آفرین کرد رستم بپای شهنشه بدادش بر خویش جای. فردوسی. - به آفرین (بآفرین) ، باآفرین، ستوده. ممدوح. ممدوحه: تو تا زادی از مادر بآفرین پر از آفرین شد سراسر زمین. فردوسی. مر او را بود هفت کشور زمین گرانمایه شاهی بود بآفرین. فردوسی. من او را گزین کردم از دختران نگه داشتم چشم از دیگران مرا گفت خاقان که دیگر گزین که هر پنج خوبند و بآفرین. فردوسی. - ، سعید. مسعود: چنین باد و هرگز مبادا جز این که او شهریاری شود بآفرین. فردوسی. - ، خوش: برآمد یکی باد بآفرین هوا گشت خندان و روی زمین جهان شد بکردار تابنده ماه به نام جهاندار و از فرّ شاه. فردوسی. - ، نجیب. اصیل: چو این کرده شد برنهادند زین بر آن بادپایان باآفرین. فردوسی. - آفرین کردن، بدرود کردن: گودرز زمین بوسه داد بر وی [بر کیخسرو] آفرین کرد و بیرون آمد شادمان. (ترجمه تاریخ طبری). ، رحمت. تأیید. توفیق: ز یزدان بر آن شاه باد آفرین که نازد بدو تخت و تاج و نگین. فردوسی. بمالید پس خانگی رخ بخاک همی گفت کای مهترداد و پاک ز پیروزگر آفرین بر تو باد مبادی همیشه مگر شاه وشاد. فردوسی. زمین مرو پنداری بهشت است خدایش زآفرین خود سرشته ست. (ویس و رامین). بنام خداوند هر دو سرای که جاوید ماند همیشه بجای... بر او آفرین باد و زو آفرین بر آن شخص محمود پاکیزه دین. شمسی (یوسف و زلیخا). کنون بآفرین جهان آفرینم من اندر حصار حصین محمد. ناصرخسرو. ، رحمت فرستادن، مقابل لعن کردن: گر اهل آفرین نیمی هرگز جهال چون کنندی نفرینم ؟ ناصرخسرو. - امثال: عطای بزرگان ایران زمین دو ره بارک اﷲست یک آفرین. ؟
زه. فری.فریش. افرا. آباد. خَه. خهی. بَه. بَه بَه. پَه. پَه پَه. زهی. پَخ پَخ. آخ. (برهان). اَخ. (برهان). بخ. وَه. وَه وَه. شاباش. شادباش. شادزی. مریزاد. دستخوش. انوشه. انوشه بزی. چنانهن (؟). احسنت. مرحبا. بارک اﷲ. مرحباً بِک. طوبی لَک. بخ بخ. ماشأاﷲ: یکی یادگاری شد اندر جهان بر او آفرین از کهان و مهان. فردوسی. چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید بر ایشان بداد آفرین گسترید همان شهریاران بدو آفرین همی خواندند از جهان آفرین. فردوسی. همه سرکشان آفرین خواندند بر آن نامه بر گوهر افشاندند. فردوسی. ز نیکو سخن بِه ْ چه اندر جهان بر او آفرین از کهان و مهان. فردوسی. ز ترکان همه بیشۀ نارون برستند و بی رنج گشت انجمن ز دشمن برَستندخلق جهان بر او [برانوشیروان] آفرین از کهان و مهان. فردوسی. بر او آفرین کرد مهتر بسی که چون تو نیابیم مهمان کسی. فردوسی. بر او آفرین کو کند آفرین بر آن بخت بیدار و تاج و نگین. فردوسی. خرامان برفت از بر تخت اوی همی آفرین خواند بر بخت اوی. فردوسی. سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که او دل ز کینه بشست. فردوسی. هزار آفرین باد بر خوی تو بر آن تیغ و دست جهانجوی تو. فردوسی. همه خلعت شاه پیش آورید براو آفرین کرد هر کش بدید. فردوسی. گر به بیند چشم تو فرزند زهرا را بمصر آفرین از جانْت بر فرزند و بر مادر کنی. ناصرخسرو. از رهی و حجّت او خوان بر او هر سحر ای باد هزار آفرین. ناصرخسرو. این زمستان بهار دولت اوست آفرین بر چنین زمستان باد. مسعودسعد. آفرین باد بر این خواجۀ مخدوم پرست که ز سعیش خرد انگشت بدندان آرد. سلمان ساوجی. ، و بطنز، بجای اَه واَخ و تعساً لک، و لامرحباً بک: ترا زندان جهان است و تنت بند بر این زندان و این بند آفرین باد! ناصرخسرو. ، دعای نیک. خواهش خیر و سعادت برای کسی. مقابل نفرین: نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا. ابوطاهر خسروانی. اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. بی آزاری و خامشی برگزین که گوید که نفرین به از آفرین ؟ فردوسی. که من آفرینها کنم بیشمار بخواهم ز دادار پروردگار که دارد چو شاهان ترا شادکام بزور و دل و زَهره گسترده نام مرا آفرین بر تونفرین بود همان نام تو شاه بیدین بود. فردوسی. سپه خواند یکسر بر او آفرین [بفرخ زاد] که بی تو مبادا زمان و زمین. فردوسی. چنین داد پاسخ ستاره شمر که بر چرخ گردون نیابی گذر از این کودک [شیرویه] آشوب گیرد زمین نخواند سپاهش براو آفرین. فردوسی. بر او آفرین کرد [بر کیخسرو] بسیار زال که شادان بزی تا بود ماه و سال. فردوسی. برون کن ز دل درد و آزار و کین پس آنگه دعا گستر و آفرین بر اندیشۀ شهریار زمین بخفتم شبی لب پر از آفرین. فردوسی. بهر کشوری داد کردی چنین زدهقان همی یافتی آفرین. فردوسی. همه مهتران خواندند آفرین که بی تاج و تختت مبادا زمین. فردوسی. به آفرین و دعای نکو بسنده کنم بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا؟ عنصری. بشدزود اسحاق و کرد آفرین چنان خواستش زآفرین آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). بکرد آفرین هم بدانسان که گفت شد آن مرد با زور و فرهنگ جفت. شمسی (یوسف و زلیخا). که مان زین بلاها رهاند خدای بماننداین بی گناهان بجای. شمسی (یوسف و زلیخا). چو فارغ شد از آفرین و دعا عرابی بشد خرّم و بارضا. شمسی (یوسف و زلیخا). دعا کرد بسیار و کرد آفرین فراوان بمالید رخ بر زمین زدادار فرزند آن مرد خواست همان کار وی نغز و درخورد خواست. شمسی (یوسف وزلیخا). رو زبان از هر دوان کوتاه کن چون همی نفرین ندانی زآفرین. ناصرخسرو. تا کس از آفرین سخن گوید سخن خلق آفرین تو باد. انوری. ، دعا. ذکر. ورد. صلوه. نماز: بدین پنج هفته که من روز و شب همی به آفرین برگشادم دو لب بدان تا جهاندار یزدان پاک رهاند روانم از این تیره خاک. فردوسی. دو بهره ز شب شاه فرخنده دین [کیخسرو] زبان را نپرداختی زآفرین. فردوسی. دگر هرچه گفتی ز پاکیزه دین ز یکشنبدی روزه و آفرین همه خواند بر ما یکایک دبیر سخنهای شایستۀ دلپذیر بما بر ز دین کهن ننگ نیست بگیتی به از دین هوشنگ نیست. فردوسی. ، ستایش. مدح. تحسین: توانگر برد آفرین سال و ماه و درویش نفرین برد بیگناه. ابوشکور. ز بُست و ز کشمیر تا مرزچین بر او بود از مهتران آفرین. فردوسی. چنین گفت پس شاه را خانگی که چون تو که باشد بفرزانگی... ز قیصر درود و ز ما آفرین بر این نامور شهریار زمین. فردوسی. پرستندۀ آز و جویای کین بگیتی ز کس نشنود آفرین. فردوسی. ستودش فراوان و کرد آفرین بر آن پرهنر پهلَوِ پاکدین. فردوسی. بزرگان و شیران ایران زمین همه شاه را خواندند آفرین. فردوسی. دلی بخش از ثنای خویش معمور زبانی زآفرین دیگران دور. امیرخسرو. ، دعای آفرینگان: ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت ز دریا سوی خان آذر شتافت بسی زر بر آتش برافشاندند بزمزم همی آفرین خواندند. فردوسی. بزاری ابا کردگار جهان بزمزم کنیم آفرین نهان. فردوسی. ، شکر. سپاس: جهاندار [هوشنگ] پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین که او را فروغی چنین هدیه داد همین آتش آنگاه قبله نهاد. فردوسی. به شکر و تحیت زبان برگشاد هزاران هزار آفرین کرد یاد بچین نیز مهمان رستم بماند [کیخسرو] بیک هفته از چین و ماچین براند بفغفور و خاقان سپرد آن زمین بسی شاه راخواندند آفرین بسی خلعت و پندها دادشان ز غم کرد یکسر دل آزادشان. فردوسی. ، حمد. ثنا: سوی آسمان کردش آن مرد روی بگفت ای خدا این تن من بشوی از این اَزْغها پاک کن مر مرا همه آفرین زآفرینش ترا. ابوشکور. سر نامه کرد آفرین خدای ستایش هم او را هم او رهنمای. فردوسی. اَبَر خاک چون مار پیچان ز کین همی خواند بر کردگار آفرین که همواره پست و بلندی ز تست بهر سختیی یارمندی ز تست. فردوسی. کند آفرین بر خداوند مهر کزین گونه بر پای دارد سپهر. فردوسی. به پیش خداوند گردان سپهر برفت [کیخسرو] آفرین را بگستردمهر. فردوسی. بر آن آفرین کآفرین آفرید مکان و زمان و زمین آفرید. فردوسی. سپهبد بیامد برِ شهریار بسی آفرین کرد بر کردگار. فردوسی. جهان دار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین. فردوسی. نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و پیروز پروردگار. فردوسی. ز جان، آفرین خداوند کرد که آغاز و انجام اویست فرد. فردوسی. بپاسخ نوشت آفرین مهان زمن بنده بر کردگار جهان. فردوسی. سر نامه گفت آفرین مهان ز ما باد بر کردگار جهان. فردوسی. بِاِستادی و برگرفتی دعا ز هر گونه ای آفرین و ثنا چو دیدند پیران رخ دخت شاه... خردمند ده پیر مانده بجای زبانها پر از آفرین خدای. فردوسی. مر او را سزد سجده و آفرین که او آفرید آسمان و زمین. شمسی (یوسف و زلیخا). ابر پاک یزدان پیروزگر که در تن روان آفرید و گهر. شمسی (یوسف و زلیخا). بر او [بر خدا] آفرین باد زو آفرین بر آن شخص محمود پاکیزه دین. شمسی (یوسف و زلیخا). ، درود. سلام. تحیت: ز سام نریمان بشاه جهان هزار آفرین باد و هم بر مهان. فردوسی. فرستادگان خواندند آفرین که از شاه شاد است خاقان چین. فردوسی. همی تاخت [چوبینه] پوزش کنان پیش اوی پر از شرم جان بداندیش اوی چو پرموده را دید کرد آفرین از او سر بپیچید خاقان چین [یعنی پرموده] . فردوسی. چو کاوس را دید [سیاوش] بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سَرْش تاج نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. فرسته چواز پیش ایوان رسید زمین بوسه داد آفرین گسترید. فردوسی. چو دیدند [فرستادگان قیصر] زیبا رخ شاه را بدانگونه آراسته گاه را نهادند همواره سر بر زمین بر او بر همی خواندند آفرین. فردوسی. بدو آفرین کرد و نامه بداد پیام نیا پیش او کرد یاد. فردوسی. ابا هدیه و باژ روم آمدیم بدین نامبردار بوم آمدیم برفتیم با فیلسوفان بهم بدان تا نباشد کس از ما دژم ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز که با باژ و چیز آفرین است نیز. فردوسی. التحیات می خواندم یعنی که آفرینها مر اﷲ را گفتم. (کتاب المعارف). ، تهنیت. تبریک: بر اورنگ زرّینْش بنشاندند بشاهی بر او آفرین خواندند. فردوسی. برفتیم نزدیک خاقان چین بشاهی بر او خواندیم آفرین. فردوسی. بزرگانْش گوهر برافشاندند بشاهی بر او آفرین خواندند. فردوسی. بسی زرّ و گوهر برافشاندند سراسر بر او آفرین خواندند. فردوسی. بشادی بر او آفرین خواندند بر آن تاج بر، گوهر افشاندند. فردوسی. موبد موبدان پیش ملک آمدی [بنوروز] با جام زرین پر می... و ستایش نمودی و نیایش کردی او را بزبان پارسی. چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی... (نوروزنامه). - آفرین آفرین، فاعل خیر. معطی الخیر: بشد زود اسحاق و کرد آفرین چنان خواستش زآفرین آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). ، مدحت. مدیح. مدیحۀ شاعران و جز آنان: آفرین و مدح سود آید همی گر بگنج اندر زیان آید همی. رودکی. زلف او حاجب لب است و لبش نپسندد بهیچکس بیداد خاصه بر تو که تو فزون ز عدد آفرینهای خواجه داری یاد. فرخی. آفرین خدای باد بر او کآفرین را بلند کرد بها. فرخی. تو آفرین خسرو گوئی دروغ باشد ویحک دلیر ردّی کاین لفظ گفت یاری. منوچهری. گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی ؟ منوچهری. من تا در این دیارم مدح کسی نکردم جز آفرین و مدحت زآن شاه کامکاری. منوچهری. بی آفرین سرائی بلبل بهار و باغ پدرام نیست گرچه چمن شد بهار چین. سوزنی. ، تحسین. - آفرین کردن، تحسین کردن: بتا روزگاری برآید بر این کنم پیش هر کس ترا آفرین. ابوشکور. مر او را بسی داد آب و زمین درم داد و دینار و کرد آفرین. فردوسی. چو آن نامۀ قیصر آمد به بن جهاندار [خسروپرویز] بشنید چندان سخن بسی آفرین کرد بر خانگی [فرستادۀ قیصر] بدو گفت بس کن ز بیگانگی. فردوسی. دل خویش گر دور داری ز کین مهان و کهانت کنند آفرین. فردوسی. چو دستان چنین دید شادی نمود برستم بسی آفرین برفزود. فردوسی. پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی). ، بَرَکَت. بَرَکه. - آفرین کردن، برکت دادن، چنانکه در مذهب یهود و ترسایان: نشان پذیرفتنش [قربان] آن بدی که از آسمان آتشی آمدی خداوند خوان سخت خرم شدی اساس طربهاش محکم شدی که پذرفته بودی جهان آفرین هم از بهر قربان هم از آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). بعصیا چنین گفت اسحاق نیز که رو دعوتی ساز بس با تمیز بگو تا بیایم کنم آفرین هم از خوان قربان هم از آفرین. شمسی (یوسف و زلیخا). بگفتش برو خوان قربان بساز بدان تا کنم آفرین ِ دراز. شمسی (یوسف و زلیخا). بیا ای پیمبر بکن آفرین مرا نیکخواه از جهان آفرین... شمسی (یوسف و زلیخا). ز عصیات نشناسد ای نیکرای بیاید کند آفرین ِ خدای. شمسی (یوسف و زلیخا). چو آن آفرین و دعا گفته شد ز یعقوب قربان پذیرفته شد. شمسی (یوسف و زلیخا). ، تعظیم. تجلیل. احترام. حرمت داشتن: چو بر دین کند شهریار آفرین برآرد ورا پادشاهی ّ و دین. فردوسی. ، خوشی. خیر. برکت.آبادی. سعادت: جهان شدز دادش پر از آفرین بفرمان دادار دادآفرین. فردوسی. درود جهان آفرین بر تو باد همان آفرین زمین بر تو باد. فردوسی. ، آمرزش خواهی درگذشته ای را. طلب مغفرت و رحمت فرستادن مرده ای را: بسی آفرین بر سیاوش بخواند [کاوس] که خسرو بچهره جز او را نماند. فردوسی. هر آنکس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین. فردوسی. همه زیردستانْش پیچان شدند فراوان ز تندیش بیجان شدند کنون رفت و زو نام بد ماند و بس همی آفرینی نیابد ز کس. فردوسی. ، نظر سَعد: همه جنگ بر دشت خوارزم بود ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود. فردوسی. ، یُمن. سعادت: شدم تا به نزدیک آن شهرتنگ که ناگه برآمد یکی بوی و رنگ دل افروز بد یوسف پاکدین درآمد بپیروزی و آفرین چو شاهان یکی مرکبش ساخته... شمسی (یوسف و زلیخا). یلان سینه گفت ای سپهدار گرد هر آنکس که او راه یزدان سپرد خردمند و نامی ّ و دانا بود بهر آرزو بر توانا بود چو فیروزی و فرهی یابد اوی بسوی بدی هیچ نشتابد اوی که آن آفرین باز نفرین شود وز او چرخ گردنده پرکین شود. فردوسی. ، خوبی. نیکی. خیر. صلاح. عمل خیر: بنام خداوند خورشید و ماه که او داد بر آفرین دستگاه. فردوسی. شبانی همی کرد روزان شبان خوشا آن گَله کش چو او بُد شبان همی داشت روز و شب آن را نگاه همی بود ایزد مر او را پناه نیامد ز یعقوب جز آفرین جز ایزدپرستی ّ و جز راه دین. شمسی (یوسف و زلیخا). پرستش همی کردمش این زمان بسا شکر کردم ورا بیکران که درج من از گوهر انباشته است بچون تو کس ارزانیم داشته است که چندان هنرو آفرین از تو است درستی ّ و عقل متین از تو است. شمسی (یوسف و زلیخا). ، هورّا. هَرّا: یکی آفرین خاست از بزمگاه که پیروز باد این جهاندار شاه. فردوسی. همه خلعت شاه پیش آورید بر او آفرین کرد هر کس که دید سخنهای ایرانیان هر چه بود بدان نامه اندر بدیشان نمود ز گردان برآمد یکی آفرین که گفتی بجنبید روی زمین. فردوسی. چو از دور دید آن سر و تاج شاه پیاده فراوان به پیموده راه همی کرد یکسر سپاه آفرین برآن دادگر شاه ایران زمین. فردوسی. چو بر تخت بنشست فرخنده رو ز گیتی یکی آفرین خاست نو. فردوسی. ، نام روز نخست از پنجۀ دزدیده بسالهای ملکی. ، آفرین، گاهی عبارات معلوم و معینی و شاید با وزن و سجع بوده است که در اعیاد و نظایر آن بپادشاهان و سران دیگر می خوانده اند و ازجمله آفرین موبد موبدان بوده که بنوروز، شاه را می ستوده است و آن را صاحب نوروزنامه بدین گونه نقل کرده است: شها بجشن فروردین، بماه فروردین. آزادی گزین ردان (کذا) ، و دین کیان، سروش آورد ترا دانائی، و بینائی بکاردانی، و دیر زی با خوی هژیر و شاد باش بر تخت زرین، و انوشه خور بجام جمشید، و برسم نیاکان از هوم بلند [اصل نسخه: و رسم نیاکان در همت بلند. و تصحیح قیاسی است] و نیکوکاری وورزش داد و راستی نگاه دار، سرت سبز باد و جوانی چوخوید، اسپت کامکار و فیروز، و تیغت روشن و کاری بدشمن و بازت گیرا [و] خجسته بشکار، و کارت راست چون تیر، و هم کشوری بگیر نو، بر تخت با درم و دینار، پیشت هنری و دانا گرامی، و درم خوار، و سرایت آباد و زندگی بسیار. صورتی دیگر از آفرین در فردوسی دیده می شود از زبان رستم به کیخسرو، آنگاه که رستم برای خلاص دادن بیژن از چاه افراسیاب از زابل بایران آمده است: برآوردسر آفرین کرد و گفت که بادی همه ساله با تخت جفت که هرمزد بادت بدین پایگاه چو بهمن نگهدار تخت و کلاه همه ساله اردیبهشت هژیر نگهبان تو باد و بهرام و تیر ز شهریر بادی تو پیروزگر بنام بزرگی ّ و فرّ و هنر سپندارمذ پاسبان تو باد خرد جان روشن روان تو باد دی و فرودینت خجسته بواد در هر بدی بر تو بسته بواد از آذرْت رخشنده تر شب و روز تو شادان و تاج تو گیتی فروز وز آبانْت هر کار فرخنده باد سپهر روان پیش تو بنده باد تن چارپایانْت امرداد باد همیشه تن و تخم تو شاد باد ترا باد فرخ نیا و نژاد ز خردادبادا بر و بوم شاد چو این آفرین کرد رستم بپای شهنشه بدادش بر خویش جای. فردوسی. - به آفرین (بآفرین) ، باآفرین، ستوده. ممدوح. ممدوحه: تو تا زادی از مادر بآفرین پر از آفرین شد سراسر زمین. فردوسی. مر او را بود هفت کشور زمین گرانمایه شاهی بود بآفرین. فردوسی. من او را گزین کردم از دختران نگه داشتم چشم از دیگران مرا گفت خاقان که دیگر گزین که هر پنج خوبند و بآفرین. فردوسی. - ، سعید. مسعود: چنین باد و هرگز مبادا جز این که او شهریاری شود بآفرین. فردوسی. - ، خوش: برآمد یکی باد بآفرین هوا گشت خندان و روی زمین جهان شد بکردار تابنده ماه به نام جهاندار و از فرّ شاه. فردوسی. - ، نجیب. اصیل: چو این کرده شد برنهادند زین بر آن بادپایان باآفرین. فردوسی. - آفرین کردن، بدرود کردن: گودرز زمین بوسه داد بر وی [بر کیخسرو] آفرین کرد و بیرون آمد شادمان. (ترجمه تاریخ طبری). ، رحمت. تأیید. توفیق: ز یزدان بر آن شاه باد آفرین که نازد بدو تخت و تاج و نگین. فردوسی. بمالید پس خانگی رخ بخاک همی گفت کای مهترداد و پاک ز پیروزگر آفرین بر تو باد مبادی همیشه مگر شاه وشاد. فردوسی. زمین مرو پنداری بهشت است خدایش زآفرین خود سرشته ست. (ویس و رامین). بنام خداوند هر دو سرای که جاوید ماند همیشه بجای... بر او آفرین باد و زو آفرین بر آن شخص محمود پاکیزه دین. شمسی (یوسف و زلیخا). کنون بآفرین جهان آفرینم من اندر حصار حصین محمد. ناصرخسرو. ، رحمت فرستادن، مقابل لعن کردن: گر اهل آفرین نیَمی هرگز جهال چون کنندی نفرینم ؟ ناصرخسرو. - امثال: عطای بزرگان ایران زمین دو ره بارک اﷲست یک آفرین. ؟
نفرین کردن. دعای بد کردن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لعن کردن. بدخواهی کردن. (یادداشت مؤلف). لعنت کردن. (ناظم الاطباء) : هر آنکس که بد پیش درگاه تو بنفرید بر جان بیراه تو. فردوسی. ببارید خون زنگۀ شاوران بنفرید بر بوم هاماوران. فردوسی. بسی نفرید بر گشت زمانه که کردش تیر هجران را نشانه. فخرالدین اسعد. هم از آن کار آن داس دل خیره ماند بر آن بت بنفرید و ز آنجا براند. اسدی. ز درد دل و جان بنالید سخت بنفرید بسیار بر شور بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). همانا که بر ما بنفرید سخت که هم در زمان تیره شد روی بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). نفریده به دشمنان جاهت اجرام فلک چو خلق عالم. بوعلی چاچی. ، نفرت نمودن. پشولیدن. پسوریدن. (ناظم الاطباء)
نفرین کردن. دعای بد کردن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لعن کردن. بدخواهی کردن. (یادداشت مؤلف). لعنت کردن. (ناظم الاطباء) : هر آنکس که بد پیش درگاه تو بنفرید بر جان بیراه تو. فردوسی. ببارید خون زنگۀ شاوران بنفرید بر بوم هاماوران. فردوسی. بسی نفرید بر گشت زمانه که کردش تیر هجران را نشانه. فخرالدین اسعد. هم از آن کار آن داس دل خیره ماند بر آن بت بنفرید و ز آنجا براند. اسدی. ز درد دل و جان بنالید سخت بنفرید بسیار بر شور بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). همانا که بر ما بنفرید سخت که هم در زمان تیره شد روی بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). نفریده به دشمنان جاهت اجرام فلک چو خلق عالم. بوعلی چاچی. ، نفرت نمودن. پشولیدن. پسوریدن. (ناظم الاطباء)
آوردن، مقابل بردن: به پیش آوریدند آهنگران غل و بند و زنجیرهای گران. فردوسی. سپهبد هر آنجا که بد موبدی... ز کشور به نزدیک خویش آورید بگفت آن جگرخسته خوابی که دید. فردوسی. بشد تیز نعمان صد اسب آورید ز اسبان جنگ آوران برگزید. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده بر شهریار. فردوسی. نثارآورید او چو روز نخست ز گوهر بسی اندرون مایه جست. فردوسی. جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). چنین آوریدیم چیزی حقیر ز روغن ز ریچال و کشک و پنیر. شمسی (یوسف و زلیخا). مر آن را [یوسف را] در آن پیشگاه آورید بر تخت دستور شاه آورید. شمسی (یوسف وزلیخا). بندیش که کردگار گیتی از بهر چه آوریدت ایدر. ناصرخسرو. ، رسانیدن. ابلاغ: درود آوریدش خجسته سروش کزین بیش مخروش و بازآر هوش. فردوسی. سیاوش یکی جایگه ساخت نغز پسندیدۀ مردم پاک مغز مگر خود سروش آوریدش خبر که چونان نگارید آن شهر و بر. فردوسی. ز دزدی ّ صاع آوریده خبر بدین داستان من شدم چون شرر. شمسی (یوسف و زلیخا). به یوسف ز یزدان سلام آورید نه تنها که با این پیام آورید. شمسی (یوسف و زلیخا). مر او را سلام آورید از خدای جهان آفرین خالق رهنمای. شمسی (یوسف و زلیخا). تن خویشتن را بیوسف نمود ز یزدان سلام آورید و درود. شمسی (یوسف و زلیخا). ، گزیدن بشاهی: و از این پس یزدجرد شهریار را آوریدند. چون بنشست روزگار خلافت... عمر خطاب بود. (مجمل التواریخ). ، گذرانیدن، چنانکه به شمشیر: سپهدار ترکان چو باد دمان بتیغ آوریده سپه آن زمان جهانجوی قارن چون آشفته پیل زمین کرده از خون چو دریای نیل. فردوسی. ، بردن. رسانیدن، چنانکه مدت و اجلی را: که گیتی سپنج است و جاوید نیست فری برتر از فرّ جمشید نیست سپهر بلندش بپای آورید جهان را جز او کدخدای آورید. فردوسی. ، کردن: سپاهی که نوروز گرد آورید همه نیست کردش ز ناگه شجام. دقیقی. ز گرد آوریدن که یابد بهی که میرفت باید به دست تهی. فردوسی. جهاندار سی سال از این پیشتر چگونه پدید آوریدی گهر برفت و سر آمد بر او روزگار همه رنج او ماند از او یادگار. فردوسی. به پیران ویسه چنین گفت شاه [افراسیاب] که گفتم بیاور ز هر سو سپاه درنگ آوریدی تو از کاهلی سبب پیری آمد و گر بددلی. فردوسی. تو و مادرت هر دو از چنگ دیو برون آوریدم به رای و به ریو. فردوسی. بدست آوریده خردمند سنگ به نایافته درّ ندهد زچنگ. اسدی. بدان ای پدر کآخر کار من بخیر آوریده ست دادار من. شمسی (یوسف و زلیخا). چنین گفت کای داور ماه و مهر پدید آوریدی زمین و سپهر. شمسی (یوسف و زلیخا). بنظم آوریدم بسی داستان از افسانه و گفتۀ باستان. شمسی (یوسف و زلیخا). بکار آمد آنها که برداشتند نه گرد آوریدند و بگذاشتند. سعدی. ، نهادن: یک آهوست خان را چو ناریش پیش چو پیش آوریدی صد آهوش بیش. ابوشکور. برفتند فرمانبران پیش اوی به نزدیک جهن آوریدند روی. فردوسی. نشستند با ماه دو مهرجوی شب و روز روی آوریده بروی. اسدی. ، کشیدن: تا سمو سر برآورید ز دشت گشت زنگارگون همه لب کشت هر یکی کاردی ز جان (کذا) برداشت تا برند از سمو طعامک چاشت. رودکی. بچنگ آمدش چند گونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر ز خارا بافسون برون آورید شد آراسته بندها را کلید. فردوسی. بسی آفرین بزرگان بگفت بدان کش برون آورید از نهفت. فردوسی. سر مرد تازی [ضحاک] بدام آورید [ابلیس] چنان شد که فرمان او برگزید. فردوسی. همه خلعت شاه پیش آورید بر او آفرین کرد هر کس که دید. فردوسی. دوپاکیزه از خانه جمّشید برون آوریدند لرزان چو بید. فردوسی. جدا کرد گاو و خر و گوسفند بورز آورید آنچه بد سودمند. فردوسی. چو یک چند بگذشت او شد بلند بنخجیر شیر آوریدی به بند. فردوسی. بزد کوس و لشکر برون آورید ز هامون بدریای خون آورید. فردوسی. بیاورد گستهم آن خواسته که جهنش فرستاد آراسته به نزدیک شاه جهان آورید چو خسرو مر آن را همه بنگرید ببخشید جمله بایرانیان... فردوسی. چو آن کاسۀ زهر پیش آورید نگه کرد موبد بدو بنگرید. فردوسی. شتر زیر بار آوریدند زود. شمسی (یوسف و زلیخا). ، پدید کردن. پیدا کردن: چون کشف انبوه غوغائی بدید بانگ و زخ ّ مردمان خشم آورید. رودکی. از آن جوی راحت که راه آورید شب و روز و خورشید و ماه آورید. فردوسی. دو سد برفرازید و جنگ آورید همه رسم و راه پلنگ آورید. فردوسی. مرا آنگه آمد بکف باز تن که مهر آوریدم بفرزند من. فردوسی. تگرگ آوریدند با باد سخت پس از باد سرما که درّد درخت. اسدی. دل یوسف آئین و رای آورید ره کدخدائی بجای آورید. شمسی (یوسف و زلیخا). ، حامل بودن، چنانکه پیغامی را: بگوید که روشن دلی شیده نام بشاه آوریده ست چندین پیام. فردوسی. بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم بروشن روان. فردوسی. ، آفریدن.خلق کردن: بدان کردگاری که چرخ آفرید ستاره نمود و زمین آفرید. شمسی (یوسف و زلیخا). نهال فتنه در دلها تو کشتی در آغاز خلایق آوریدن. (منسوب به ناصرخسرو). ، عرض کردن. گستردن. گستریدن: نبایستی تو گفتارش شنیدن چو بشنیدی به پیشم آوریدن. (ویس و رامین). ، حمله کردن. جنگ آوری نمودن. (برهان) (انجمن آرای ناصری). شاهدی برای این معنی دیده نشد. - بجای آوریدن، گزاردن. اجرا کردن: هر آنکس که فرمان بجای آورید سپاه شهنشه بدو ننگرید. فردوسی. اگر کژ اگر راست پوینده اند همه کس ره راست جوینده اند ولیکن درست آوریدن بجای مر آن را نماید که خواهد خدای. اسدی. تو آنچ از پیمبر رسیدت بگوش ببین و بجای آوریدن بکوش. اسدی. بفرمود پس یوسف دین پناه بجای آوریدند فرمان شاه. شمسی (یوسف و زلیخا). چو لختی پرستش بجای آورید زمانی بسی شکرها گسترید. شمسی (یوسف وزلیخا). بشد مرد و بسیار گرمی نمود بجا آورید آنچه فرموده بود. شمسی (یوسف و زلیخا). - زیر (بزیر) آوریدن، بزمین پیوستن. پست کردن. بر زمین زدن. برزمین افکندن. مغلوب کردن. مقهور کردن: کجات آن شبیخون ناگه چو شیر که شیر ژیان آوریدی بزیر؟ فردوسی. دگر نامور گرد سهراب شیر که پیل ژیان آوریدی بزیر. فردوسی. دوفرزند بودش [لهراسب را] بسان دو ماه سزاوار شاهی ّ و تخت و کلاه یکی نام گشتاسب دیگر زریر که زیر آوریدی سر نرّه شیر. فردوسی. نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی بزیر. فردوسی. وزآن پس چو جنبنده آمد پدید همه رستنی زیر خویش آورید. فردوسی. شه غرچگان بود برسان شیر کجا پشت پیل آوریدی بزیر. فردوسی. بدو گفت اولاد کای نرّه شیر جهان را به تیغآوریدی بزیر. فردوسی. - فراز آوریدن، گردکردن: چو گسترد خورشید دیبای زرد بجوشید دریای دشت نبرد... دو سالار هر دو بسان پلنگ فراز آوریدند لشکر بجنگ. فردوسی. فراز آوریدند بیمر سپاه ز شادی بریدند و آرامگاه. فردوسی. چو آن نامه برخواند [نامۀ گراز] قیصر، سپاه فراز آورید از پی رزمگاه. فردوسی. چو دیوار، پیلان به پیش سپاه فراز آوریدندو بستند راه. فردوسی. بوقت خواستن آسان دهد بزائر زر اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار. فرخی. بدیدی که ما را پس از کین سخت بهم چون فراز آوریده ست بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، بیاوردن: بگویش که من نامۀ نغزناک فراز آوریدستم از مغز پاک. ابوشکور یا عنصری. - فرودآوریدن، پیاده کردن. در جائی متوقف ساختن: بدان مرز لشکر فرود آورید [طوس] زمین گشت از آن خیمه ها ناپدید. فردوسی. بدینگونه تا شهر همدان رسید بجائی که لشکر فرود آورید. فردوسی. چو خسرو به نزدیک ایشان رسید به بیرونش لشکر فرود آورید. فردوسی. - فرود آوریدن از تخت، خلع کردن از پادشاهی: براندیش از کار پرویزشاه از آن ناسزاوار کار تباه چو او را فرود آوریدی ز تخت شد از تخم ساسان بیکبار بخت. فردوسی
آوردن، مقابل بردن: به پیش آوریدند آهنگران غل و بند و زنجیرهای گران. فردوسی. سپهبد هر آنجا که بد موبدی... ز کشور به نزدیک خویش آورید بگفت آن جگرخسته خوابی که دید. فردوسی. بشد تیز نعمان صد اسب آورید ز اسبان جنگ آوران برگزید. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده بر شهریار. فردوسی. نثارآورید او چو روز نخست ز گوهر بسی اندرون مایه جست. فردوسی. جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). چنین آوریدیم چیزی حقیر ز روغن ز ریچال و کشک و پنیر. شمسی (یوسف و زلیخا). مر آن را [یوسف را] در آن پیشگاه آورید بر تخت دستور شاه آورید. شمسی (یوسف وزلیخا). بندیش که کردگار گیتی از بهر چه آوریدت ایدر. ناصرخسرو. ، رسانیدن. ابلاغ: درود آوریدش خجسته سروش کزین بیش مخْروش و بازآر هوش. فردوسی. سیاوش یکی جایگه ساخت نغز پسندیدۀ مردم پاک مغز مگر خود سروش آوریدش خبر که چونان نگارید آن شهر و بر. فردوسی. ز دزدی ّ صاع آوریده خبر بدین داستان من شدم چون شرر. شمسی (یوسف و زلیخا). به یوسف ز یزدان سلام آورید نه تنها که با این پیام آورید. شمسی (یوسف و زلیخا). مر او را سلام آورید از خدای جهان آفرین خالق رهنمای. شمسی (یوسف و زلیخا). تن خویشتن را بیوسف نمود ز یزدان سلام آورید و درود. شمسی (یوسف و زلیخا). ، گزیدن بشاهی: و از این پس یزدجرد شهریار را آوریدند. چون بنشست روزگار خلافت... عمر خطاب بود. (مجمل التواریخ). ، گذرانیدن، چنانکه به شمشیر: سپهدار ترکان چو باد دمان بتیغ آوریده سپه آن زمان جهانجوی قارَن چون آشفته پیل زمین کرده از خون چو دریای نیل. فردوسی. ، بردن. رسانیدن، چنانکه مدت و اجلی را: که گیتی سپنج است و جاوید نیست فری برتر از فرّ جمشید نیست سپهر بلندش بپای آورید جهان را جز او کدخدای آورید. فردوسی. ، کردن: سپاهی که نوروز گرد آورید همه نیست کردش ز ناگه شجام. دقیقی. ز گرد آوریدن که یابد بهی که میرفت باید به دست تهی. فردوسی. جهاندار سی سال از این پیشتر چگونه پدید آوریدی گهر برفت و سر آمد بر او روزگار همه رنج او ماند از او یادگار. فردوسی. به پیران ویسه چنین گفت شاه [افراسیاب] که گفتم بیاور ز هر سو سپاه درنگ آوریدی تو از کاهلی سبب پیری آمد و گر بددلی. فردوسی. تو و مادرت هر دو از چنگ دیو برون آوریدم به رای و به ریو. فردوسی. بدست آوریده خردمند سنگ به نایافته دُرّ نَدْهد زچنگ. اسدی. بدان ای پدر کآخر کار من بخیر آوریده ست دادار من. شمسی (یوسف و زلیخا). چنین گفت کای داور ماه و مهر پدید آوریدی زمین و سپهر. شمسی (یوسف و زلیخا). بنظم آوریدم بسی داستان از افسانه و گفتۀ باستان. شمسی (یوسف و زلیخا). بکار آمد آنها که برداشتند نه گرد آوریدند و بگذاشتند. سعدی. ، نهادن: یک آهوست خان را چو ناریش پیش چو پیش آوریدی صد آهوش بیش. ابوشکور. برفتند فرمانبران پیش اوی به نزدیک جهن آوریدند روی. فردوسی. نشستند با ماه دو مهرجوی شب و روز روی آوریده بروی. اسدی. ، کشیدن: تا سمو سر برآورید ز دشت گشت زنگارگون همه لب کشت هر یکی کاردی ز جان (کذا) برداشت تا برند از سمو طعامک چاشت. رودکی. بچنگ آمدش چند گونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر ز خارا بافسون برون آورید شد آراسته بندها را کلید. فردوسی. بسی آفرین بزرگان بگفت بدان کش برون آورید از نهفت. فردوسی. سر مرد تازی [ضحاک] بدام آورید [ابلیس] چنان شد که فرمان او برگزید. فردوسی. همه خلعت شاه پیش آورید بر او آفرین کرد هر کس که دید. فردوسی. دوپاکیزه از خانه جمّشید برون آوریدند لرزان چو بید. فردوسی. جدا کرد گاو و خر و گوسفند بورز آورید آنچه بد سودمند. فردوسی. چو یک چند بگذشت او شد بلند بنخجیر شیر آوریدی به بند. فردوسی. بزد کوس و لشکر برون آورید ز هامون بدریای خون آورید. فردوسی. بیاورد گستهم آن خواسته که جهنش فرستاد آراسته به نزدیک شاه جهان آورید چو خسرو مر آن را همه بنگرید ببخشید جمله بایرانیان... فردوسی. چو آن کاسۀ زهر پیش آورید نگه کرد موبد بدو بنگرید. فردوسی. شتر زیر بار آوریدند زود. شمسی (یوسف و زلیخا). ، پدید کردن. پیدا کردن: چون کَشَف انبوه غوغائی بدید بانگ و زخ ّ مردمان خشم آورید. رودکی. از آن جوی راحت که راه آورید شب و روز و خورشید و ماه آورید. فردوسی. دو سد برفرازید و جنگ آورید همه رسم و راه پلنگ آورید. فردوسی. مرا آنگه آمد بکف باز تن که مهر آوریدم بفرزند من. فردوسی. تگرگ آوریدند با باد سخت پس از باد سرما که درّد درخت. اسدی. دل یوسف آئین و رای آورید ره کدخدائی بجای آورید. شمسی (یوسف و زلیخا). ، حامل بودن، چنانکه پیغامی را: بگوید که روشن دلی شیده نام بشاه آوریده ست چندین پیام. فردوسی. بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم بروشن روان. فردوسی. ، آفریدن.خلق کردن: بدان کردگاری که چرخ آفرید ستاره نمود و زمین آفرید. شمسی (یوسف و زلیخا). نهال فتنه در دلها تو کشتی در آغاز خلایق آوریدن. (منسوب به ناصرخسرو). ، عرض کردن. گستردن. گستریدن: نبایستی تو گفتارش شنیدن چو بشنیدی به پیشم آوریدن. (ویس و رامین). ، حمله کردن. جنگ آوری نمودن. (برهان) (انجمن آرای ناصری). شاهدی برای این معنی دیده نشد. - بجای آوریدن، گزاردن. اجرا کردن: هر آنکس که فرمان بجای آورید سپاه شهنشه بدو ننگرید. فردوسی. اگر کژ اگر راست پوینده اند همه کس ره راست جوینده اند ولیکن درست آوریدن بجای مر آن را نماید که خواهد خدای. اسدی. تو آنچ از پیمبر رسیدت بگوش ببین و بجای آوریدن بکوش. اسدی. بفرمود پس یوسف دین پناه بجای آوریدند فرمان شاه. شمسی (یوسف و زلیخا). چو لختی پرستش بجای آورید زمانی بسی شکرها گسترید. شمسی (یوسف وزلیخا). بشد مرد و بسیار گرمی نمود بجا آورید آنچه فرموده بود. شمسی (یوسف و زلیخا). - زیر (بزیر) آوریدن، بزمین پیوستن. پست کردن. بر زمین زدن. برزمین افکندن. مغلوب کردن. مقهور کردن: کجات آن شبیخون ناگه چو شیر که شیر ژیان آوریدی بزیر؟ فردوسی. دگر نامور گرد سهراب شیر که پیل ژیان آوریدی بزیر. فردوسی. دوفرزند بودش [لهراسب را] بسان دو ماه سزاوار شاهی ّ و تخت و کلاه یکی نام گشتاسب دیگر زریر که زیر آوریدی سر نرّه شیر. فردوسی. نبرده برادرْم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی بزیر. فردوسی. وزآن پس چو جنبنده آمد پدید همه رستنی زیر خویش آورید. فردوسی. شه غرچگان بود برسان شیر کجا پشت پیل آوریدی بزیر. فردوسی. بدو گفت اولاد کای نرّه شیر جهان را به تیغآوریدی بزیر. فردوسی. - فراز آوریدن، گردکردن: چو گسترد خورشید دیبای زرد بجوشید دریای دشت نبرد... دو سالار هر دو بسان پلنگ فراز آوریدند لشکر بجنگ. فردوسی. فراز آوریدند بیمر سپاه ز شادی بریدند و آرامگاه. فردوسی. چو آن نامه برخواند [نامۀ گراز] قیصر، سپاه فراز آورید از پی رزمگاه. فردوسی. چو دیوار، پیلان به پیش سپاه فراز آوریدندو بستند راه. فردوسی. بوقت خواستن آسان دهد بزائر زر اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار. فرخی. بدیدی که ما را پس از کین سخت بهم چون فراز آوریده ست بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، بیاوردن: بگویش که من نامۀ نغزناک فراز آوریدستم از مغز پاک. ابوشکور یا عنصری. - فرودآوریدن، پیاده کردن. در جائی متوقف ساختن: بدان مرز لشکر فرود آورید [طوس] زمین گشت از آن خیمه ها ناپدید. فردوسی. بدینگونه تا شهر هَمْدان رسید بجائی که لشکر فرود آورید. فردوسی. چو خسرو به نزدیک ایشان رسید به بیرونْش لشکر فرود آورید. فردوسی. - فرود آوریدن از تخت، خلع کردن از پادشاهی: براندیش از کار پرویزشاه از آن ناسزاوار کار تباه چو او را فرود آوریدی ز تخت شد از تخم ساسان بیکبار بخت. فردوسی