جدول جو
جدول جو

معنی آغش - جستجوی لغت در جدول جو

آغش(غُ)
مخفّف آغوش
لغت نامه دهخدا
آغش
میان دو دست فراهم آورده چون از آن دو دایره واری سازند بغل، آن مقدار از گیاه چوب کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت بغل: یک آغوش. یا به آغوش کشیدن، در میان دو دست فراهم آوردن بخود چسبانیدن کسی یا چیزی را. یا به (در) آغوش گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرش
تصویر آرش
(پسرانه)
درخشان، آفتاب، عاقل، زیرک، جد بزرگ اشکانیان، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان نامدار ایرانی در زمان منوچهر پادشاه پیشدادی که درتیراندازی بسیار توانا بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آغشته
تصویر آغشته
آلوده، تر شده، آمیخته شده با چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغشتن
تصویر آغشتن
خیس کردن، تر کردن، تر شدن
آلوده کردن
آمیختن، سرشتن، آلوده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغشغه
تصویر آغشغه
پنجرۀ بزرگ، در اتاق که به طرف حیاط یا کوچه باز شود و دارای شیشه باشد، ارسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغشتگی
تصویر آغشتگی
حالت و چگونگی آغشته، آغشته بودن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ مَ تَ)
تر نهادن. خیس کردن. خیساندن. فژغردن. نرم کردن با تری و نم. سرشتن. آغاریدن. آغاردن. انقاع. نقع، آلودن. ضمخ. تضمیخ. مضخ. تضمخ. لطخ. تلطیخ. تر کردن. رجوع به آغشته شود، و بمعنی آمیختن و مزج و خلط نیز آورده اند لیکن شواهدی که می آورند بهمان معانی پیشین انسب است. این فعل لازم و متعدی هر دو آید. و ظاهراً مصدر دوم آن آغارش باشد. آغشتم. بیاغار
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ تَ)
درخور آغشتن. ازدر آغشتن
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
آغشتن
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ لَ)
آغشتن
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ تَ / تِ)
نرم کرده با نم و تری. ترنهاده. خیسانیده. خیس کرده. آغارده. آغاریده. فژغرده، آلوده. مضمخ. ملطخ. ترکرده. مبلول، آمیخته. ممزوج. مخلوط. (از فرهنگها) ، زمین آب داده. (از برهان) :
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون.
حکاک.
دو بهره ز توران سپه کشته شد
ز خونشان زمین چون گل آغشته شد.
فردوسی.
فراوان از ایرانیان کشته بود
ز خون یلان کشور آغشته بود.
فردوسی.
مرا رحمت آید بتو بر ز دل
که از خونت آغشته گشته ست گل.
فردوسی.
از ایرانیان من بسی کشته ام
زمین را بخون چون گل آغشته ام.
فردوسی.
بخون گشته آغشته هامون و کوه
ز بس کشته آمد ز هر دو گروه.
فردوسی.
بهنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری
بشیر اندر آغاری این چرم خر
چنان چون که گردد بگیتی سمر...
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
بفرجام چرم خر آغشته شد.
فردوسی.
بسا شیر مردان که من کشته ام
زمین را بخونشان برآغشته ام.
فردوسی.
همه دشت از کشته چون پشته گشت
بخون و به خاک اندر آغشته گشت.
فردوسی.
همچو لاله ز خون دل آغشته
متحیر بماند و سرگشته.
عنصری.
عقل با آب رویش آغشته
سهو در گرد دینش ناگشته.
سنائی.
همه دشت پر خسته و کشته شد
زمین سربسر چون گل آغشته شد.
شرف شفروه.
زمینش به آب زر آغشته اند
تو گوئی در آن زعفران کشته اند.
نظامی.
دلیران جهان آغشته در خون
تو سرپوشیده ننهی پای بیرون.
شیخ محمود شبستری
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ تَ/ تِ)
چگونگی و کیفیت و حال و صفت آغشته
لغت نامه دهخدا
تصویری از آبش
تصویر آبش
آنکه پیرامون و پیشگاه خانه کسی را به طعام و شراب آراید
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از سوختن چوب وذغال یا چیز دیگربوجود آیدودارای حرارت وروشنائی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگش
تصویر آگش
آغوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلش
تصویر آلش
ترکی داد و ستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغوش
تصویر آغوش
بغل، سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغل
تصویر آغل
لانه مرغ خانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغز
تصویر آغز
شیرماک آغوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغر
تصویر آغر
رود خشک که سیلاب از آن قطع شده و جای جای آب ایستاده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغا
تصویر آغا
خاتون، بیبی، سیده، بانو
فرهنگ لغت هوشیار
آغشت آغرد خواهد آغشت بیاغر آغرنده آغشته) خیس کردن نم کردن، آلودن، آلودن جسمی بمایع، خیسیدن نم کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغشتگی
تصویر آغشتگی
چگونگی وکیفیت آغشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغشتنی
تصویر آغشتنی
لایق آغشتن در خور آغشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغشته
تصویر آغشته
نرم کرده با نم وتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغشته شدن
تصویر آغشته شدن
آغشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغشته کردن
تصویر آغشته کردن
آغشته ساختن آغشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغش
تصویر دغش
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغشتن
تصویر آغشتن
خیس کردن، نم کردن، آلودن، خیسیدن، نم کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغشته
تصویر آغشته
((غَ یا غِ تِ))
خیسانده، نم داده، آب داده، آلوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرش
تصویر آرش
معنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آغشته
تصویر آغشته
عجین
فرهنگ واژه فارسی سره
آلودن، آمیختن، اختلاط، خیساندن، قاطی کردن، مخلوطکردن، نم کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمیخته، قاطی، مشوب، آلوده، ملوث، خیسانده، نم کرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد