جدول جو
جدول جو

معنی آغازیدن - جستجوی لغت در جدول جو

آغازیدن
آغاز کردن، آغاز نهادن، شروع کردن، از سر گرفتن، برای مثال همه فرجام هات معدوم است / محکم آغاز هرچه آغازی (ابوالفرج رونی - ۱۴۲)، که جز مرگ را کس ز مادر نزاد / ز کسری بیاغاز تا نوش زاد (فردوسی - ۷/۱۵۱)، چون سماع آمد ز اول تا کران / مطرب آغازید یک ضرب گران (مولوی - ۲۱۴)
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
فرهنگ فارسی عمید
آغازیدن
(کَ گُ دَ)
ابتداء. شروع.افتتاح. آغاز کردن. آغاز نهادن. گرفتن. سر گرفتن. بنا نهادن. بنیاد. برداشت کردن. برداشتن:
مرد مزدور اندرآغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
رودکی.
گه کشتی بیامد پیر نوساز (کذا)
دگر گرد و نهاد دیگر آغاز.
کسائی (از صحاح الفرس).
چو آغازی از جنگ پرداختن
بود خواب را بر تو بر، تاختن.
فردوسی.
اگر فیلفوس این نوشتی بفور
تو هم رزم آغاز و بردار شور.
فردوسی.
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ویک.
فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسری بیاغاز تا نوش زاد.
فردوسی.
جنگی که تو آغازی صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی عذری که تو پیش آری.
منوچهری.
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد بجنگ
اژدها را جنگ ننگ آید که با حربا کند.
منوچهری.
من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. (تاریخ بیهقی).
همی این چرخ بی انجام عمرت را بینجامد
پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی.
ناصرخسرو.
همه فرجامهات مسعود است
محکم آغاز هرچه آغازی.
ابوالفرج رونی.
هر زمان نوحه ای نو آغازید
چون بپایان رسد ز سر گیرید.
مسعودسعد.
هر زمان ماتمی بیاغازم
هر نفس نوحه ای بیفزایم.
مسعودسعد.
باز حدیث حرب بود که با خاقان آغازید. (مجمل التواریخ). چون... فضیحت خویش بدید. (شتربه) ... بسیجیده جنگ آغازد. (کلیله و دمنه).
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک لحن گران.
مولوی.
گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم این دم شما را سنگسار.
مولوی.
، فتالیدن. (تحفهالاحباب اوبهی)، قصد و اراده کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
آغازیدن
ابتدا کردن شروع کردن سر گرفتن آغاز نهادن، فتالیدن
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آغازیدن
((دَ))
ابتدا کردن، شروع کردن
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
فرهنگ فارسی معین
آغازیدن
ابداء، ابتداء، شروع کردن
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آغاریدن
تصویر آغاریدن
آغاردن، تر کردن، خیسانیدن، نم کردن، نم کشیدن، خیسیدن، سرشتن، آمیختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغالیدن
تصویر آغالیدن
به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، برآغالیدن، برغلانیدن، ورغلانیدن، برای مثال بر آغالیدنش استیز کردند / به کینه چون پلنگش تیز کردند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغازیده
تصویر آغازیده
آغازکرده، آغازشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغازیان
تصویر آغازیان
ابتدایی، در علم زیست شناسی جاندارانی که بدن آن ها از یک یاخته تشکیل یافته و فقط با میکروسکوپ دیده می شوند و بیشتر در آب های شیرین و قعر دریاها میان خزه ها زندگی می کنند، تک یاخته ای. بعضی از آن ها در بدن انسان یا حیوانات یا گیاه ها به سر می برند، انگل
فرهنگ فارسی عمید
پرتیست، (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آغازکرده. مبتدی
لغت نامه دهخدا
(مَحْوْ گَ دی دَ)
فلخمیدن. حلج. غاز کردن. فلخیدن
لغت نامه دهخدا
(کِ نِ کَ دَ)
درفرهنگها این کلمه را به معنی آختن و آهختن و آهیختن و آهنجیدن آورده اند. صاحب برهان قاطع گوید: آهازیده به معنی کشیده باشد خواه قد کشیده باشد و خواه شمشیر کشیده و خواه تنگ اسب و امثال آن، و عمارتهای طولانی را نیز گویند - انتهی. لیکن من شاهد برای این مصدرو نیز مشتقی از آن نیافتم و عدم الوجدان لایدل...
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
انگیختن و تحریک و اغرا و برشورانیدن و تیز کردن بر خصومت و جنگ و فتنه. بشورانیدن بر کسی. آشوفتن کسی بر دیگری: شتربه... گفت واجب نکند که شیر بر من غدر کند لیکن او را بدروغ بر من آغالیده باشند. (کلیله و دمنه).
بر آغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.
ابوشکور.
تو لشکر برآغال بر لشکرش
بیکبار تا خیره گردد سرش.
فردوسی.
مطربان را بهم برآغالد
وز میانه سبک برون کالد.
مسعودسعد.
سگ سگ است ارچه بیاغالندش
کاستخوان خوارۀ شیر اجم است.
خاقانی.
و رجوع به برآغالیدن و بیاغالیدن شود، آشوفتن. پریشان و پراکنده کردن. بر باد دادن:
بگرد عارض آن زلف را بیاغالد
بروم قافلۀ زنگبار بگشاید.
حسن کاشی.
برای این معنی رجوع به آغالیش شود.
- برآغالیدن چشم بر کسی، دریدن چشم بر روی کسی از روی غضب، یا بگوشۀ چشم دیدن در او به تحقیر. حملقه:
که با خشم چشم ار برآغالدت
بیک دم هم از دور بفتالدت.
اسدی.
رجوع به آغول و آغیل و چشم آغیل شود. محارشه، سگان را بر یکدیگر برآغالیدن. (زوزنی).
- بر یکدیگر برآغالیدن، توریش. (زوزنی).
، ناجویده فروبردن. بلع. اوباریدن. (برهان) ، تنگ فراگرفتن. (برهان). و این مصدر متعدی است و از آنروآغالانیدن و آغالاندن نیامده است
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ دَ)
خیساندن. تر نهادن. نم کردن. فژغردن. فرغاردن. آغشتن. فروشدن آب و نم در چیزی. خیسیدن. نم کشیدن. نرم شدن. فروبردن آب و نم در جسمی، از زمین و جز آن:
بهنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری
بشیر اندر آغاری این چرم خر
چنان چون که گردد بگیتی سمر...
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هرکس به آواز نرم...
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
بفرجام چرم خر آغشته شد.
فردوسی.
آب انگور فراز آور یا خون زبیب
که زبیب ای عجبی هست بانگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود خشک زبیب.
منوچهری.
نه آغارش پذیرد زآب آهن.
(ویس و رامین).
بر شوره مریز آب خوش ایرا
نایدت بکار چون بیاغارد.
ناصرخسرو.
بیاغارد بخون پهلوی ماهی
بینبارد بگرد افلاک گردان.
ناصرخسرو.
چگونه بی سر و دندان و حلق و معده ای دانه
همی خاکی خورد هموار و آب او را بیاغارد.
ناصرخسرو.
پولاد نرم کی شود و شیرین
گرچه در انگبینش بیاغاری ؟
ناصرخسرو.
ز آغاریدن آن دشت با خون
شده یکسر درختانش طبرخون
بسکه گردون را خوش آمد شربت گفتار من
در گلاب دیده هر دم چون شکر آغاردم.
ابن یمین.
بمنزلی که فرود آیم از فراق رخت
ز خون دیده زمین سربسر بیاغارم.
نزاری قهستانی.
، تراویدن. ترابیدن. زهیدن:
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد.
ناصرخسرو.
، آمیختن:
ز باد سرد کجا آب منعقد گردد
بلطف طبعش اگر آب را بیاغاری ؟
کمال اسماعیل.
، سرشتن، آغاردن. تحریک کردن. تحریض کردن. اغراء. آغالیدن. تفتین. وژولیدن. فژولیدن. فتنه کردن. برغلانیدن. افژولیدن. اوژولیدن. در بعض فرهنگها برای معنی اغراء و آغالیدن بیت ذیل را شاهد آورده اند و ظاهراً درست نیست و آغازیدن خواندن کلمه در آن انسب است:
با چنین کم دشمنان خواجه نیاغارد بجنگ
اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
پنبه دانه را از پنبه بیرون کردن و پشم را زدن و مهیا ساختن برای رشتن فلخمیدن حلاجی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمرزیدن
تصویر آمرزیدن
بخشودن خدا گناه بنده را (مخصوصا پس از مرگ) غفران مغفرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
خبر یافتن، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبانیدن
تصویر آبانیدن
ستودن، مدح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
باد کردن ورم کردن تورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
باد کردن ورم کردن تورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلیزیدن
تصویر آلیزیدن
جفتک زدن جفته انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلاییدن
تصویر آلاییدن
آلودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغوشیدن
تصویر آغوشیدن
در بغل گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهازیدن
تصویر آهازیدن
آهختن آهیختن آختن کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
خیساندن ترکردن نم کردن، آمیختن مزج، سرشتن، نم کشیدن خیسیدن، تراویدن زهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازیده
تصویر آغازیده
آغاز کرده ابتدا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغالیدن
تصویر آغالیدن
شورانیدن ووادار کردن به جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهازیدن
تصویر آهازیدن
((دَ))
آهیختن، آختن، برکشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغاریدن
تصویر آغاریدن
((دَ))
خیساندن، نم دادن، آمیختن، سرشتن، نم کشیدن، خیسیدن، تراویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغالیدن
تصویر آغالیدن
((دَ))
انگیختن، شوراندن، آشفتن، تنگ فراگرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغازین
تصویر آغازین
اوریجینال، مقدماتی، اصلی، ابتدایی، اولین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
تورم کردن، ورم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
ابتدایی، ازلی، اولین، اولیه، بدوی، مقدماتی، نخستین
متضاد: انتهایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد