جدول جو
جدول جو

معنی آشوردن - جستجوی لغت در جدول جو

آشوردن
شورانیدن، درهم کردن، برهم زدن، زیر و رو کردن، درهم ریختن، آمیختن، سرشتن، آشردن، آشوریدن، فاشورانیدن
تصویری از آشوردن
تصویر آشوردن
فرهنگ فارسی عمید
آشوردن
(کَ اَ تَ)
آشوریدن. شورانیدن. درهم کردن. بر هم زدن. زبرزیر کردن، آمیختن. مزج، تخمیر. خمیر کردن. سرشتن، آشفتن خواب کسی را، او رابدخواب کردن: مرا دل نیامد که ایشان را بیدار کنم و خواب بر ایشان بیاشورم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و رجوع به آشور و دویت آشور و تنورآشور شود
لغت نامه دهخدا
آشوردن
شورانیدن، آشوریدن
تصویری از آشوردن
تصویر آشوردن
فرهنگ لغت هوشیار
آشوردن
((دَ))
زیر و زبر کردن، برهم زدن، آمیختن، خمیر کردن
تصویری از آشوردن
تصویر آشوردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آوردن
تصویر آوردن
چیزی یا کسی را با خود از جایی به جایی یا از نزد کسی به نزد کس دیگر رساندن، پدید کردن، تولید کردن، ظاهر کردن، در میان نهادن، زاییدن، مهیا کردن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشردن
تصویر آشردن
شورانیدن، درهم کردن، برهم زدن، زیر و رو کردن، درهم ریختن، آمیختن، سرشتن، آشوردن، آشوریدن، فاشورانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشورده
تصویر آشورده
درهم کرده، آشوریده، شورانیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشوریدن
تصویر آشوریدن
شورانیدن، درهم کردن، برهم زدن، زیر و رو کردن، درهم ریختن، آمیختن، سرشتن، آشوردن، آشردن، فاشورانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لادْ دَ)
آشوبیدن. رجوع به آشوردن شود، مطلع. (منتهی الارب). مشرق
لغت نامه دهخدا
(پُ تُ کَ دَ)
آشوردن. شورانیدن. بهم زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). زیر و زبر کردن: لت ّ، در آشوردن پست. (از منتهی الارب). و رجوع به آشوردن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ اَ کَ دَ)
رجوع به آشوردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
شورانیده. درهم کرده
لغت نامه دهخدا
در حال آشوردن
لغت نامه دهخدا
چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر یا از نزد کسی بنزددیگری رسانیدن اتیان مقابل بردن، ظاهرکردن پدید کردن، روایت کردن حکایت گفتن قصه گفتن، زاییدن زادن تولید، سبب شدن، نشان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشردن
تصویر آشردن
آشوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشورده
تصویر آشورده
شورانیده، درهم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوریدن
تصویر آشوریدن
آشوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشردن
تصویر آشردن
((شُ دَ))
آشوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
((وَ یا وُ دَ))
چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر رساندن، کردن، روایت کردن، حکایت گفتن، زاییدن، به دنیا آوردن، ارزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
Bring, Fetch
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
apporter, chercher
دیکشنری فارسی به فرانسوی
شستن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
traer
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
लाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
membawa, mengambil
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
นำมา , เอามา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
brengen, halen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
przynosić, przynieść
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
portare, prendere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
trazer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
带来 , 拿取
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
приносити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
bringen, holen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
приносить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آوردن
تصویر آوردن
להביא
دیکشنری فارسی به عبری