جدول جو
جدول جو

معنی آش - جستجوی لغت در جدول جو

آش
غذای آبکی که به اقسام مختلف با برنج و روغن و سبزی یا آرد و حبوبات و گاه با گوشت طبخ می کنند، هرگاه چیزی، از قبیل آلو، انار، کدو، کشک، ماست و ماش، اضافه در آن بریزند، به نام آن خوانده می شود مثلاً آش آلو، آش انار، آش کدو، آش کشک، آش ماست، آش ماش،
مایعی که برای دباغی کردن پوست حیوانات به کار ببرند، آهار
آش ابودردا: آشی که با خمیر آرد گندم به نیت شفای بیمار می پزند و به مستحقان می دهند
آش پشت پا: کنایه از آش رشته که در روز سوم یا پنجم یا هفتم حرکت مسافر به نیت صحت و سلامت و شگون سفر او می پزند
آش دادن: دباغت کردن پوست حیوانات و عمل آوردن آن ها
آش رشته: آشی که با رشته های خمیر آرد گندم و حبوبات و سبزی می پزند می کنند و اغلب کشک هم به آن می زنند
آش شله قلمکار: آشی که با حبوبات و گوشت له کرده درست می کنند و بیشتر در ایام محرم و صفر نذری می دهند
تصویری از آش
تصویر آش
فرهنگ فارسی عمید
آش
آنچه پزند از طعام. یا طعام رقیق آشامیدنی. مرق:
رزق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید پدر تاش تکین بر دم آش.
ناصرخسرو.
این آشها را مدبران ملائکه از سرای بهشت دست به دست کرده اند و این آشها را می فرستند و دو تن فرشته برهر خوان ایستاده اند و محافظت می کنند. (کتاب المعارف). و از تو هم بخورند از کژدم و مار و پرنده و بر آش جهان ترا نواله کنند. (کتاب المعارف).
تا تو در بند قلیه و نانی
کی رسی در بهشت رحمانی
خوردن اینجا روا نمیدارند
در بهشت آش و سفره کی آرند
در بهشت ار خوری جو و گندم
هم ّ آدم کنی پی خود گم.
اوحدی.
هرچه در وجه آش و نان تو نیست
بفشان و بده که آن تو نیست.
اوحدی.
، طعامی خاص که باقسام پزند روان و با برنج و غالباً با سبزی و حبوب و دانه ها و ترشی ها و چاشنی ها. و این همان ابا و با و وا باشد:
نه همچو دیگ سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسۀ آش.
ابن یمین.
در حجره نشسته بودیم و آش کدو می پختیم. (انیس الطالبین بخاری). حلق های شما را گرفتیم تا نتوانید آش خوردن. آن درویشان بذوق تمام آش را بخدمت خواجه حاضر کردند. (انیس الطالبین بخاری). چون چهار دانگ راه آمدم آش را از دیگ کشیدید. (انیس الطالبین بخاری) مقصود از این آش شیربرنج است، آن مقداری که آش پخته گردد آن درویش ابراهیم بر همان صفت بود. (انیس الطالبین بخاری).
مطبخی را دی طلب کردم که بغرائی پزد
تا شود زآن آش کار ما و مهمان ساخته.
کاتبی ترشیزی.
- آش آب غوره، آش آب لیمو، آش آب نارنج،آبغوره با و آب لیموبا و آب نارنج با است که آچار آن ازافشرۀ غوره و لیموی ترش و نارنج کنند.
- آش آلو، آلوباست که چاشنی آن آلوست و عرب آن را اجاصیه گوید.
- آش آلوچه، آلوچه با:
آش آلوچه خوش و معتدل آمد بمزاج
ای دل از آش چنین دست مداری زنهار.
بسحاق اطعمه.
- آش آلوزرد، آشی که چاشنی آلوزرد دارد.
- آش ابودردا، آشی که برای شفای دردمندان و بیماران پزند و بمستحقان دهند، و نسبت آن به ابوالدرداء عویمربن مالک صحابی کنند و بی شک حروف درد در ابودردا و مشابهت آن با درد به معنی بیماری در فارسی منشاء این نسبت شده است.
- آش ارزن. رجوع به آش الم و آش گاورس شود.
- آش الم، آشی است که بجای برنج گاورس دارد:
قوت کردان چه بود نان بلوت آش الم
میخورند این دو غذا در سربند کلبار.
بسحاق اطعمه.
- آش اماج، آشی که اماج (خمیرهای ریز است چند عدسی) در آن کنند.
- آش امام زین العابدین، آشی که در آن انواع سبزیها و گوشت کنند و آن را بنذر پزند و بفقرا بخشند. و آن را شله قلمکار نیز گویند.
- آش انار، آشی که آچار آن آب انار است. ناربا.
- آش برگ، آشی که اسفناج یا برگ چغندر سبزی آن است. و آش رشته را نیز گویند.
- آش بغرا، آشی بوده که در آن گوشت و دنبه می کرده اند و خمیری چون اماج یا رشته نیز داشته است، و گویند آن منسوب به بغراخان پسر قدرخان است:
مطبخی را دی طلب کردم که بغرائی پزد
تا شود زآن آش کار ما و مهمان ساخته
گفت لحم و دنبه گر یابم که خواهد داد آرد
گفتم آنکو آسیای چرخ گردان ساخته.
کاتبی ترشیزی.
- آش پشت پا، قفابا، آشی که پس از مسافرت کسی بروز سوم پزند و آن را بشگون دارندصحت و سلامت مسافر و کوتاهی سفر او را.
- آش ترخنه، آش جو مقشر.
- آش ترخنه دوغ، آشی که جو مقشر در دوغ تر نهاده وسپس خشک کرده در آن ریزند.
- آش ترش، هر آش که در آن قسمی ترشی کرده باشند:
فصل رابعهمه از آش ترش خواهم گفت
ای که صفرات گرفته ست ز پار و پیرار.
بسحاق اطعمه.
- آش تره جعفری، آشی که سبزی آن تره و جعفریست. و آن را شوربا نیز گویند.
- آش تمر، آشی که آچار آن تمر هندیست.
- آش جو، آشی که دانه اش بلغور و جریش جو است.
- آش جو نعمّه، آشی که قطعات خمیر بشکل لوزی در آن کنند، و تتماج همانست.
- آش حلیم، آشی است که از گندم و گوشت و نخود پزند و سخت بورزند تا اجزاء آن در هم پیوندد. و آن را گندم با و کشک با نیز گویند، و عرب هریسه خواند، و این آش سبزی ندارد.
- آش خلو، آش آلو یا قسمی از آلو:
در آش خلو کوفته دیدم که بدعوی
برد آن گرو از میوه که با هیئت به بست.
بسحاق اطعمه.
- آش خلیل، آش خلیل الله ، آشی که دانۀ آن عدس است.
- آش درهم جوش، آشی که سبزیها و حبوبات گوناگون در آن ریخته باشند و از آنرو نامطبوع شده باشد: مثل آش درهم جوش، مخلوطی از بسیار چیزهای نامتناسب.
- آش دوغ، آشی که آچار آن دوغ ماست یا دوغ کشک است و در آن گاهی گوشت بره نیز ریزند:
ساعد و ران بره و آش دوغ
میکشد از ساق چغندر بلا.
بسحاق اطعمه.
- آش رشته، آشی که در آن رشتۀ خمیر ریزند. و در تداول اطفال به معنی حجامت است.
- آش زرشک، آشی که چاشنی آن زرشک است:
صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت
لوحش الله دگر از آش زرشک خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
- آش زیره، آش شوربا که از ابازیر زیره دارد. زیره با. زیرباج:
چنان آش زیره ز کرمان براند
کز او یلغز کوفته بازماند.
بسحاق اطعمه.
- آش ساده، آش بی ترشی.
- آش ساک، آشی که سرکه و اسفناج دارد.
- آش سرخ حصار، آش قجری.
- آش سرکه، آش که در آن به آچار سرکه کنند. سرکه با. سکبا:
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
روپیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر.
بسحاق اطعمه.
- آش سماق، آشی که آچار آن سماق است:
سر میسره گشته آش سماق
که بود از چغندر بدستش چماق.
بسحاق اطعمه.
- آش شلغم، آشی که در آن شلغم مقشر و خردکرده ریزند. شلغم شوربا. لفتیه.
- آش شلّه زرد، آشی که تنها از برنج و شکر کنند و ابازیر زعفران بدان زنند و خلال پسته و بادام نیز در آن ریزند.
- آش شلّه قلمکار، آش امام زین العابدین:مثل آش شله قلمکار، مخلوطی از چیزهای نامتناسب.
- آش شله ماش، آشی ازبرنج و ماش، تنک تر از کتۀ ماش و ستبرتر از آش ماش.
- آش شوربا، آشی که از تره و جعفری و برنج و کمی لپه کنند.
- آش عدس، آشی که از حبوب عدس دارد.
- آش غوره، آشی که آچار آن غورۀ تازه است. غوره با. حصرمیه.
- آش قارا، آشی که درآن قره قوروت کنند. مصلیه. رخبین با.
- آش قجری، آشی که سلاطین قاجار سالی یک بار در ییلاق شمیران می پختند و زنان شاه و رجال و اعیان و زنانشان در پاک کردن حبوب و بقول و پختن آن همدستی می کردند، و آن را گاهی در قریۀ سرخ حصار طبخ میکردندو از آنرو آش سرخ حصار نیز نامیده میشد. مثل آش قجری یا مثل آش سرخ حصار، تشبیهی مبتذل است مخلوطی از بسیار چیزهای نامتناسب.
- آش کدو، شوربائی که کدو نیز بر آن مزید کنند.
- آش کرم، آش کلم، کرنبیه.
- آش کشک، آشی که ترشی آن دوغ کشک است و آن را در قدیم پینوئین می گفته اند.
- آش کشکاب، کشکاب،آش جو:
در زمانی که چنین نعمت هر جنس خوری
آش کشکاب در آن حال بخاطر میدار.
بسحاق اطعمه.
- آش کلم، آشی که در آن کلم مقشر خردکرده ریزند و به عربی کرنبیه گویند.
- آش گاورس، آش الم.
- آش گوجه، آشی که آچار گوجۀ تر دارد.
- آش گوجه برغانی، آشی که در آن گوجۀ برغانی خشک که نوع بهتر و درشت تر گوجه ها است ریزند.
- آش لخشک، آش جو نعمه.
- آش ماست، آشی که ترشی آن ماست است.
- آش ماش، آشی که دانۀ آن ماش است.
- آش میویز، آشی که در آن مویز یعنی انگور خشک ریزند. مویزوا:
بتعجیل آمد روان زاصفهان
بسر آش میویز با ناردان.
بسحاق اطعمه.
- آش ناردان، آش ناردانگ، آشی که در آن اناردانۀ خشک بستانی یا جنگلی کنند.
- آش ویشیل، بلهجۀ بعض ولایات آش بی ترشی.
- آش یا ولی الله ، فیرنی. و در بعض جاها بکلمه آش معنی پلاو (پلو) دهند.
- امثال:
آش دهن سوزی نبودن، بسیار مطلوب نبودن.
آشی برای کسی پختن، کسی را در نهانی بایذاء کسی برانگیختن.
این آش و این نقاره، با کار و عملی صعب مزدی اندک.
کاسۀ از آش گرمتر، مرادف دایۀ از مادر مهربانتر:
کیسۀ بیشتر از کان که شنید
کاسۀ گرمتر از آش که دید؟
جامی.
هرجا آش است کل فرّاش است، هرجا طعامی یا سودی هست او در آنجاست.
همان آش در کاسه است، همان آش است و همان کاسه، هیچگونه بهبودی درامر نیست
آهر، آهار، بت، پت، شوی و شو که بجامه کنند، ترکیبی مایع که پوست خام در آن آغارند پیراستن و دباغت را، خورش، لعاب که بر ظروف سفالین و فلزین دهند، لعابی که به پشم زنند نمد ساختن را،
- آش کردن، دباغت و پیراستن ادیم، آغاردن پوست در خورش، رجوع به آشدار شود
لغت نامه دهخدا
آش
نام قریه ای بخراسان، و از آنجاست محمد بن احمد ملقب به ابوبکر الخبازی خطیب و او بمرو بوده و در 503 ه، ق، دیواری بر او افتاده ودرگذشته است، وادی آش، رجوع به وادی آش شود، قصر آش، نام موضعی به اندلس
لغت نامه دهخدا
آش
آنچه از طعام پخته گردد، غذای آبدار
تصویری از آش
تصویر آش
فرهنگ لغت هوشیار
آش
غذای آبدار که از حبوبات و روغن و سبزی و مانند آن درست کنند، آهار و مایعی که برای دباغی پوست حیوانات به کار برند، برای کسی پختن توطئه ای برای کسی ترتیب دادن، همان، همان کاسه وضع به همان منوال است که بود، هیچ تغییر نکرد
تصویری از آش
تصویر آش
فرهنگ فارسی معین
آش
با، سکبا، شوربا، وا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آش
آش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشنا
تصویر آشنا
(دخترانه)
عاشق، دلداده، آنکه او را می شناسیم، آگاه به چیزی یا امری، آنکه یا آنچه به ذهن و خاطر می آوریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آشینا
تصویر آشینا
(پسرانه)
قوی، قدرتمند، نیرومند، زورمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آشورینا
تصویر آشورینا
(دخترانه)
برهم زننده، تغییر دهنده، منسوب به آشور، نام دومین فرزند سام که نینوا را بنا نهاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آشور
تصویر آشور
(پسرانه)
برهم زننده، تغییر دهنده، نام دومین فرزند سام که نینوا را بنا نهاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آشر
تصویر آشر
(پسرانه)
شاد خوشحال، نام یکی از پسران یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آشتی
تصویر آشتی
(دخترانه)
دوستی و پیوند دوباره بعد از رنجش و آزردگی، سازش و صلح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آشیان
تصویر آشیان
خانه مرغ، لانه مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشیانه کردن
تصویر آشیانه کردن
لانه ساختن آشیان کردن آشیانه نهادن آشیانه ساختن آشیانه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشیانه ساختن
تصویر آشیانه ساختن
لانه ساختن آشیان کردن آشیانه نهادن آشیانه ساختن آشیانه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
لانه حیوانات از مرغ سگ موش زنبور مارو غیره آشیان، خانه ماء وی مسکن، طبقه مرتبه آشکوب، سقف آسمانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشی
تصویر آشی
نام پدر داوود پیغمبر (ع)
فرهنگ لغت هوشیار
پریشان پریشان حال شوریده مضطرب، مختل بی نظم بی نسق دچارهرج و مرج درهم و برهم، متفرق پراکنده، خشمگین غضبناک مقابل آهسته، بهیجان آمده آتشی، رنجیده سرگردان، کاسد بی رونق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشیانه نهادن
تصویر آشیانه نهادن
لانه ساختن آشیان کردن آشیانه نهادن آشیانه ساختن آشیانه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
شوریده وپریشان
فرهنگ لغت هوشیار
کیفیت و حالت آشفته: شوریدگی پریشان حالی، اختلال (امور) هرج و مرج، خشم غضب، عشق و شیفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوغ
تصویر آشوغ
غیر معروف، ناشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشیانه گرفتن
تصویر آشیانه گرفتن
لانه ساختن آشیان کردن آشیانه نهادن آشیانه ساختن آشیانه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوریده
تصویر آشوریده
شورانیده در هم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشیانه وحوش
تصویر آشیانه وحوش
کنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشیهه
تصویر آشیهه
شیهه اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشام خرما
تصویر آشام خرما
آصیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آشکارا
تصویر آشکارا
مستقیماً
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آشکاریدن
تصویر آشکاریدن
ابداء
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آشنا سازی
تصویر آشنا سازی
معرفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آشوب
تصویر آشوب
هرج و مرج، فتنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آشوب خواه
تصویر آشوب خواه
آشوب طلب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آشوبگران
تصویر آشوبگران
اشرار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آشکوب
تصویر آشکوب
طبقه
فرهنگ واژه فارسی سره