جدول جو
جدول جو

معنی آسوک - جستجوی لغت در جدول جو

آسوک
آهسته آرام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسو
تصویر آسو
(دخترانه)
شفق، هنگام طلوع خورشید، نام شرابی مست کننده که از قند سیاه درست می کنند، نام محلی درمسیرلار به لنگه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سوک
تصویر سوک
مصیبت، ماتم، عزا، غم، اندوه، سوگ
سو، سوی، جانب، نزد، کنار، گوشه
خار خوشۀ گندم، سیخ های نازک و دراز که در خوشه جو یا گندم می روید، داسه، برای مثال اندام دشمنان تو از تیر ناوکی / مانند سوک خوشۀ جو باد آژده (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دسوک
تصویر دسوک
دروک، تراشۀ چوب و تخته، هیزم باریک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
جمع واژۀ مسک. پوست ها، یا بخصوص پوست های بزغاله ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
راسو، کفش و نعلین، سوی و جانب، (بادّعای بعض فرهنگهای نو، و این کلمه در برهان و جهانگیری نیست)
نام شرابی مسکر که بهند کنند از قند سیاه و پوست مغیلان، (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
مصیبت، (فرهنگ اسدی)، ماتم، تعزیت، مصیبت، (اوبهی)، رجوع به سوگ شود، گوشه، زاویه، کنج، (یادداشت بخط مؤلف) : سه سوک، مثلث، چهارسوک، مربع،
کوسه، (ناظم الاطباء) (فرهنگ اسدی)، آنکه ریش تنک دارد، (یادداشت بخط مؤلف)،
- سوک ریش، کوسه ریش، کوسه و آن شخصی باشد که چند موی بر سر زنخ داشته باشد و معرب آن کوسج است، (برهان)،
،
داسۀ غله و خسهای نوک تیز که برسر خوشۀ گندم و جو و جز آن باشد، (ناظم الاطباء)، داسۀ گندم و جو و آن خسها سرتیز که سرهای خوشۀ گندم و جو باشد، (برهان) :
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک و خوشۀ جو باد آژده،
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی)،
، خارتیغ:
ای همچو مهین مار بدآویز خشوک
پرزهر چه ماری و چه ماهی همه سوک،
سوزنی،
، خوشۀ غله، (ناظم الاطباء)، خوشۀ گندم و جو، (برهان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، دارای 511 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مالیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مسواک کردن. (آنندراج). مالیدن دندانهای خود را بمسواک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام شهری از نواحی اهواز نزدیک ارّجان (ارغان) بین ارّجان و رامهرمز، و میان آن و شیراز شصت فرسنگ است
لغت نامه دهخدا
نام محلی در راه لار به لنگه میان کوخرد و کررضائی
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
مسواک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تسو: ابر شهر، دارای... و چهار طسوج (معرب از تسوک پهلوی، در فارسی تسو) یعنی محل است. ریوند یکی از آن چهار طسوج است. (یشتها ج 2 ص 330) و رجوع به تسو و تسوج و طسوج شود
لغت نامه دهخدا
نام رب النوع بزرگ آشوریان
لغت نامه دهخدا
بوی تیز بول در زمین و بستر و یا جامه
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خاردار، زشت. (غیاث) ، شریر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دسوک
تصویر دسوک
هیزم باریک را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسو
تصویر آسو
سوی وجانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوک
تصویر سوک
ماتم و مصیبت، تعزیت مالیدن، روفان زدن (مسواک زدن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسوک
تصویر حسوک
خاردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوک
تصویر سوک
مصیبت، غم، اندوه، سوگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوک
تصویر سوک
((سُ))
خارهای نازک و دراز که بر خوشه گندم یا جو می روید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوک
تصویر سوک
سوی، جانب، گوشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسوک
تصویر تسوک
ساعت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سوک
تصویر سوک
اپی
فرهنگ واژه فارسی سره
کنج، گوشه، زاویه، نبش، سو، سمت، جانب، طرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوک، سبک، آرام، پشکل گوسفند، در سانسکریت ترپر tarra گفته شود، نبش کنج، ابزاری که با آن نمونه ی محصول غلات را از کیسه در آورند، نام تپه ای در لفور سوادکوه، نوک و تیغه ی خیش، لبه ی تیز.، گوشه زاویه، تپه
فرهنگ گویش مازندرانی
آسیاب
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که زود قهر کند ۲پر افاده، پرافاده
فرهنگ گویش مازندرانی
چس دهنده، کسی که اغلب می چسد
فرهنگ گویش مازندرانی
سوسک
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای در دهستان بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
داستان افسانه
فرهنگ گویش مازندرانی
آهسته
فرهنگ گویش مازندرانی
آهسته آهسته
فرهنگ گویش مازندرانی