جدول جو
جدول جو

معنی آسوری - جستجوی لغت در جدول جو

آسوری
آشوری، مربوط به آشور، از مردم آشور، طایفۀ نصاری از نژاد سامی که در ترکیه و ایران به سر می برند، آسوری، زبانی از شاخۀ زبان های حامی - سامی که در میان این قوم رایج بوده است
تصویری از آسوری
تصویر آسوری
فرهنگ فارسی عمید
آسوری
رجوع به آسوریان شود
لغت نامه دهخدا
آسوری
فرقه نصاری از نژاد سامی
تصویری از آسوری
تصویر آسوری
فرهنگ لغت هوشیار
آسوری
آشوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوری
تصویر سوری
(دخترانه)
سرخ رو، نام دختر اردوان پنجم، گل سرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آهوری
تصویر آهوری
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، خردله، سپندان، سپندین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوری
تصویر آوری
صاحب یقین، با ایمان، معتقد، گرویده، برای مثال کسی کاو به محشر بود آوری / ندارد به کس کینه و داوری (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوری
تصویر سوری
کسی که هر جا سور و مهمانی باشد بی دعوت برود و بیشتر اوقات بر سر سفرۀ دیگران غذا بخورد، سورچران
از مردم سوریه مثلاً ورزشکار سوری، تهیه شده در سوریه، سریانی
چیزی که به رنگ سرخ باشد، سرخ رنگ، برای مثال آمده نوروزماه با گل سوری به هم / بادۀ «سوری» بگیر، بر گل سوری بچم (منوچهری - ۷۰)، چهارشنبه سوری
گل سرخ، گلی معطر با گلبرگ های سرخ و ساقه های ضخیم و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، ورد، لکا، چچک، رز، گل سوری، گل آتشی، بوی رنگ، آتشی برای مثال آمده نوروزماه با گل «سوری» به هم / بادۀ سوری بگیر، بر گل «سوری» بچم (منوچهری - ۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشوری
تصویر آشوری
مربوط به آشور، از مردم آشور، طایفۀ نصاری از نژاد سامی که در ترکیه و ایران به سر می برند، آسوری، زبانی از شاخۀ زبان های حامی - سامی که در میان این قوم رایج بوده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستری
تصویر آستری
ویژگی آنچه به عنوان آستر به کار می برند
فرهنگ فارسی عمید
رجوع به آسوریان شود،
نام طائفه ای از مردم قزوین
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
آگورگر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
از پهلوی آزوریه، خواهش. هوی ̍، طمع. حرص. ولع. شهوت. هوی ̍. خواهش
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جامه و پارچۀ کم ارز که بطانه از آن کنند.
- مثل آستری، جامه و قماشی بد و بی دوام
لغت نامه دهخدا
رجوع به آشوری شود
لغت نامه دهخدا
تخم ترتیزک سفید، خردل، و فرهنگها بیت ذیل را شاهد می آورند:
وقت برجستن چو آهوئیست تند
گاه بررفتن چو آهوریست تیز،
شهاب طلحه
لغت نامه دهخدا
آگورگر، آجرپز، آجوری
لغت نامه دهخدا
(وَ)
در استخوان آوری، بارآوری، بخت آوری، بیخ آوری، تناوری، جان آوری، خارآوری، خطآوری، دل آوری، دنبه آوری، دین آوری، ریش آوری، زبان آوری، زورآوری، سروآوری، سودآوری، شتاب آوری، کین آوری، گندآوری ونظائر آن به معنی آوردن و آوریدن باشد:
میان را ببستی بکین آوری
بایران نکردی کسی سروری.
فردوسی.
یکی سرو فرمود کشتن بدست
بدین آوری راه پیشین ببست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام رب النوع بزرگ آشوریان
لغت نامه دهخدا
سیف الدین سوری برادر ملک قطب الدین و سلطان علاءالدین غوری از سلاطین غور است که جانشین برادر خود ملک فخرالدین شد، چون بهرام شاه غزنوی قطب الدین محمد را شربت مهلک نوشانید، و خبر مرگ وی به سیف الدین سوری رسید، لشکری عظیم فراهم آورده به کین خواستن برادر به غزنین رفت، بهرامشاه از پیش او بهندوستان گریخت و او در غزنین بتخت سلطنت نشست و لشکر غور را اجازۀ انصراف داد، چون زمستان رسید و بواسطۀ شدت سرما و برف راههای غور مسدود شد و رسیدن مدد متعذر گشت، اهل غزنین در خفیه به بهرامشاه نوشتند و او را بغزنین طلبیدند، بهرامشاه بی خبر به غزنین ورود کرده سیف الدین سوری و اتباع او را بگرفت و با فضیحت تمام بکشت، وی از سال 543- 544 هجری قمری سلطنت کرد و بهرامشاه وی را بسال 544 بکشت، (از فرهنگ فارسی معین و تعلیقات چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 150) :
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دست شورش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد
مر آن کار را کو بسوری دهی
چو چوپان بددوغ بازآورد،
ابوالفضل جمحی (از تاریخ بیهقی)،
رجوع به تاریخ ایران و طبقات ناصری چ کلکته صص 112- 314 شود
ابن معتز که درزمان مسعود غزنوی حاکم نیشابور بود و مشهد امام رضا (ع) را بنا کرده است، (از تاریخ گزیده ص 207)، رجوع به تاریخ بیهقی ص 169، 178 و سبک شناسی ج 2 ص 345 شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از ریاحین سرخ است، (برهان)، ورد، نوعی از گل سرخ و بسیار خوشبو که آنرا گل محمدی نیز گویند، (ناظم الاطباء)، نام گلی است سرخ رنگ و هر گل و لاله که سرخ باشد سوری گویند، (غیاث اللغات)، گل سرخ چون لاله و مانند آن، (فرهنگ رشیدی) :
باغبان برگرفته دل بماه دی ز گل
پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار،
فرخی،
بر فرق شما آب گل سوری بارم
یا جام جوانی بهم اندر بگسارم،
منوچهری،
آمده نوروز ماه با گل سوری بهم
بادۀ سوری بگیر بر گل سوری بچم،
منوچهری،
چون روی منیژه شد گل سوری
سوسن بمثل چو خنجر بیژن،
ناصرخسرو،
ماه را در نقاب کافوری
بسته چون در سمن گل سوری،
نظامی،
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبر فشانده گرد سمن زار بنگرید،
سعدی،
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند،
سعدی،
گه از برگ گل سوری کنی در بوستان توده
گه از شاخ گل خیری کنی در گلستان خرمن،
جوهری هروی،
غنچۀ گلبن وصلم ز نشیمن بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد،
حافظ،
، گلی باشد که آنرا به پیکان تشبیه کرده اند، (برهان) (ناظم الاطباء)، شادی، خوشحالی، (برهان)، شادی، خوشحالی، خرمی، (ناظم الاطباء)،
- چهارشنبه سوری، شب چهارشنبۀ آخر سال شمسی بدین نام است، چهارشنبۀ آخر سال شمسی که به شب آن عصر سه شنبه در خانه ها آتش افروزند و بر آتش گذرند تفأل را برای سعادت در سال نو، (یادداشت بخط مؤلف) : ... که چون شب سوری چنانکه عادت قدیم است آتشی عظیم افروختند، پاره ای آتش بجست و سقف سرای درگرفت، (تاریخ بخارای نرشخی ص 32)، رجوع به چارشنبه سوری شود،
، رنگ سرخ، (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث) :
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش،
خسروی،
نرگس بر پشت رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید،
کسایی،
از باغ باد بوی گل آورد بامداد
وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد،
فرخی،
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گل گستر،
فرخی،
شاها می سوری نوش ایرا بچمن در
بگرفت گل سوری جای گل رعنا،
مسعودسعد،
گشته خجل از رنگ لبش بادۀ سوری
برده حسد از بوی خوشش عنبر سارا،
امیرمعزی،
لعل است می سوری و ساغر کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است،
کمال الدین اسماعیل،
، نوعی از زاج باشد و آن زاج سرخ است که بلغت رومی قلقند خوانند، نوعی از زاج که زاج سرخ نیز گویند، (ناظم الاطباء)، نوعی از پیکان، (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سوری
تصویر سوری
سرخ رنگ، گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزوری
تصویر آزوری
طمع حرص ولع، هوی خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
در بعضی کلمات مرکب معنی دارندگی و صاحبیت دهد: بخت آوری پرند آوری جاناوری
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به آستر. جامه و پارچه کم ارز که از آن آستر سازند. یا مثل آستری. جامه و پارچه ای بد و بی دوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوری
تصویر آشوری
منسوب به آشور هر چیز مربوط و متعلق به آشور، از مردم آشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگوری
تصویر آگوری
آجوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوری
تصویر آوری
((وَ))
باورمند، معتقد، یقین، درست، ایمان، باور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوری
تصویر سوری
مفت خور، سورچران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوری
تصویر سوری
((رَ))
گل سرخ، گل محمدی، شراب سرخ
فرهنگ فارسی معین
گل سرخ، گل محمدی، منسوب به سور، بزمی، بزم رو، سورچران، مدعو به عروسی، اهل سوریه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به راحتی آسانی
فرهنگ گویش مازندرانی
روضه خوانی زنانه
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای در دهستان بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
آستر لباس، رویه ی کفش
فرهنگ گویش مازندرانی