جدول جو
جدول جو

معنی آساره - جستجوی لغت در جدول جو

آساره(رَ / رِ)
حساب. و ظاهراً این صورت تصحیف آمار و آماره است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساره
تصویر ساره
(دخترانه)
سارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بساره
تصویر بساره
ایوان، صفه
فرهنگ فارسی عمید
دوال یا تسمه که کفش دوز بر درز میان رویه و تخت کفش بدوزد تا آب و خاک درون کفش نرود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آواره
تصویر آواره
گم گشته، سرگشته، سرگردان، بی خانمان، در به در، دور از وطن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رِ)
دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان، واقع در 104 هزارگزی شمال باختری سیردان و سر راه عمومی مالرو خلخال و طارم، کوهستانی، معتدل، آب از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
دوالی که کفشگر بر درز میان رویه و زیرۀ کفش کند تا آب و خاک در درون نشود، کفۀ کفش که از درونسوی افکنند
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اسارت. راندن. (منتهی الارب) ، افسانه های باطل. (غیاث اللغات). اباطیل و اکاذیب. احادیث بی سامان. قصه های دروغ:
که اساطیراست و افسانه نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند.
مولوی.
، جج سطر
رجوع به اساره شود
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ رَ / رِ)
پیرایش شاخه های زیادی درخت. پاک کردن باغ و تاکستان از علفهای خودرو و هرزه. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
ریزه و شکسته از چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کسار شود
لغت نامه دهخدا
نام محلی در راه طهران به چالوس میان ری زمین و کیاسر در 83300 گزی طهران
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حساب. دفتر حساب. اوارجه. آمار. آماره. آوار که حسابهای پراکندۀ دیوانی در آن نویسند:
بس دیر نمانده ست که ملک ملکان را
آرند بدیوان تو آواره و دفتر.
معزی
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
دشوار گردیدن. (از منتهی الارب). ضد یسر. (ازاقرب الموارد) ، تنگ و سخت گردیدن زمان، دشوار شدن زادن بچه برای زن، بیرون نیامدن آنچه در شکم بود، خلاف کردن. (از منتهی الارب). عسر. رجوع به عسر شود
لغت نامه دهخدا
(صَبْ یَ نَ)
مساره. سرار. با کسی راز گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). مهامسه. تهامس: با اصحاب خود به طریق مساره گفتند این زمان غیبتی واقع شد. (انیس الطالبین بخاری ص 71). به طریق مساره به خواجه یوسف سخنان بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 125)
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
فراوانی و بسیاری. (ناظم الاطباء) ، آسانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، توانگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). فراخی عیش. یسار. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یسر. (ناظم الاطباء). رجوع به یسر شود، اندک شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان قراتورۀ بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، در 9هزارگزی جنوب شرقی دیواندره و یک هزارگزی مشرق پل رود خانه قزل اوزان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه قزل اوزان و چشمه، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. این ده به دو قسمت که از یکدیگر 5هزار گز فاصله دارند منقسم می شود، اولی را که 280 تن جمعیت دارد نسارۀ بزرگ یا نسارۀ بالا گویند و دیگری را نسارۀ کوچک یا نسارۀ پائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آمار
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آوار. از وطن دورافتاده. سرگردان. دربدر. غریب:
ایا گم شده بخت و بیچارگان
همه زار و غم خوار و آوارگان.
فردوسی.
که آوارۀ بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است...
فردوسی.
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.
اسدی.
نام و صیتت رونده همچو مثل
خصمت آواره در جهان چو سمر.
شرف شفروه.
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او بمطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم.
؟
، از وطن بیرون کرده. مبعد. اخراج شده. منفی از بلد. مجلوّ از وطن:
ترا از خان مان آواره کردند
مرا بی دختر وبیچاره کردند.
(ویس و رامین).
ور دوستارآل رسولی تو
از خانمان کنندت آواره.
ناصرخسرو.
محمد بن زید را با حشم به کهستان اصفهبد فرستاد و او را آواره کردند بیچاره شد هر روز برای امان قاصد میفرستاد. (تاریخ طبرستان).
، گم گردیده. بی نام ونشان:
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدانگونه آواره شد ناگهان.
فردوسی.
بباید چو جمشید آواره گشت
که بنهیم سر جمله در کوه و دشت.
فردوسی.
آوارۀطلب را خضر است هر گیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدائیست.
صائب.
، گریخته:
یکی داستان زد گوی از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر (یعنی یا) از جنگ آواره برگشته به.
فردوسی.
به دم ّ گریزندگان شب مپوی
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی.
اسدی.
، پراکنده. پریشان. متفرق. گریزان. گریزانده. رانده. تار و مار: دیالم گفتند این جایگاه نیکوست ما را دستوری ده تا اول بر پیادگان اصفهبد قارن زنیم ایشان را برداریم که در این موضع چون پیاده شکسته شود سوار هیچ بدست ندارد. حسن زید رخصت داد بیامدند و پیاده را آواره کرده و چیرگی یافته و... (تاریخ طبرستان). چون وشمگیر خبر یافت ناگاه تاختن بسر ایشان برد و آواره گردانید. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد علاءالدوله حسن را با جمله حشم بشکست و آواره کرد. (تاریخ طبرستان)، خراب، مقابل آباد: و گفتند این چیست تو میکنی بهرزه ولایت خویشتن خراب و آواره کردی و با چندان حق که سلطان با تو دارد عصیان پیش گرفتی. (تاریخ طبرستان)،
{{اسم}} ظلم. ستم. آزار، تحقیق. یقین. (برهان)، آهن ریزه که هنگام سوراخ کردن نعل اسب و استر و مانند آن از نعل بیفتد. (برهان).
- آوارۀ افلاک، عرش. (بنقل مؤید از ادات).
- آواره بردن، بغربت بردن. سبی. اسر:
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تاریک شد در دیدگانش...
(ویس و رامین).
- آواره شدن، دور شدن. گم شدن. ضایع شدن:
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
ببینید گفت اینکه گشتاسب کرد
دلم کرد پردرد و سر پر ز گرد
بپروردمش تابرآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال
بدانگه که گفتم که آمد ببار
ز باغ من آواره شد میوه دار.
فردوسی.
- آواره شدن (گردیدن) از تخت و گاه، از سلطنت دورماندن. از تاج و تخت ماندن:
بایرانیان گفت پیروز شاه (کیخسرو)
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی بر او نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست.
فردوسی.
- ، از خانمان و وطن دور ماندن. سر در جهان نهادن.
- آواره شو!، گم شو!
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِرَ / رِ)
ایوان و صفه. (برهان) (آنندراج). صفه و سکو. (شعوری ج 1 ورق 195) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (رشیدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). ایوان. رواق. (دمزن). بیساره. (دمزن). نام صفه بود. (اوبهی). ایوان و صفه که اطاق مسقفی است از سه طرف دیوار و یک طرف باز. (فرهنگ نظام از سروری) :
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن.
(لغت فرس، ص 511 چ اقبال: ساره).
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
برسات و آن بارانی است که در ایام گرما، پی هم بر ملک هند، و سند بارد و یک ساعت قطع نگردد. (از قاموس المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و زبیدی از صغانی نقل کند که بشاره مصحف آنست و خود مردم هند آن را برساه نامند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بساره
تصویر بساره
ایوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواره
تصویر آواره
از وطن دور، سرگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جساره
تصویر جساره
بی باکی دلیری شوخی گستاخی
فرهنگ لغت هوشیار
کرویای دشتی دست از دروغزن بکش و نان مخور - با کرویا و زیره و آویشنش (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
پروندش بردگی گرفتاری این واژه در تازی تنها برابراست با: راندن فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عساره
تصویر عساره
دشوار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کساره
تصویر کساره
بندغ شکن بادام شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یساره
تصویر یساره
توانگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خساره
تصویر خساره
گمراهی ویزار ویزایش زیانمندی، گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواره
تصویر آواره
((رِ))
بی خانمان، دربه در، گم گشته، فراری، پراکنده، پریشان، ستم، آزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساره
تصویر بساره
((بَ یا بِ رِ))
ایوان، صفه، بارگاه
فرهنگ فارسی معین
آسمان جل، آلاخون والاخون، بی خانمان، خانه بدوش، دربدر، سرگردان، ویلان، پراکنده، پریشان، متفرق، تبعید، بی سامان، سرگردان، سرگشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستاره
فرهنگ گویش مازندرانی