دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان، واقع در 104 هزارگزی شمال باختری سیردان و سر راه عمومی مالرو خلخال و طارم، کوهستانی، معتدل، آب از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان، واقع در 104 هزارگزی شمال باختری سیردان و سر راه عمومی مالرو خلخال و طارم، کوهستانی، معتدل، آب از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دشوار گردیدن. (از منتهی الارب). ضد یسر. (ازاقرب الموارد) ، تنگ و سخت گردیدن زمان، دشوار شدن زادن بچه برای زن، بیرون نیامدن آنچه در شکم بود، خلاف کردن. (از منتهی الارب). عسر. رجوع به عسر شود
دشوار گردیدن. (از منتهی الارب). ضد یسر. (ازاقرب الموارد) ، تنگ و سخت گردیدن زمان، دشوار شدن زادن بچه برای زن، بیرون نیامدن آنچه در شکم بود، خلاف کردن. (از منتهی الارب). عُسر. رجوع به عسر شود
مساره. سرار. با کسی راز گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). مهامسه. تهامس: با اصحاب خود به طریق مساره گفتند این زمان غیبتی واقع شد. (انیس الطالبین بخاری ص 71). به طریق مساره به خواجه یوسف سخنان بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 125)
مساره. سِرار. با کسی راز گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). مهامسه. تهامس: با اصحاب خود به طریق مساره گفتند این زمان غیبتی واقع شد. (انیس الطالبین بخاری ص 71). به طریق مساره به خواجه یوسف سخنان بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 125)
دهی است از دهستان قراتورۀ بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، در 9هزارگزی جنوب شرقی دیواندره و یک هزارگزی مشرق پل رود خانه قزل اوزان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه قزل اوزان و چشمه، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. این ده به دو قسمت که از یکدیگر 5هزار گز فاصله دارند منقسم می شود، اولی را که 280 تن جمعیت دارد نسارۀ بزرگ یا نسارۀ بالا گویند و دیگری را نسارۀ کوچک یا نسارۀ پائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان قراتورۀ بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، در 9هزارگزی جنوب شرقی دیواندره و یک هزارگزی مشرق پل رود خانه قزل اوزان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه قزل اوزان و چشمه، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. این ده به دو قسمت که از یکدیگر 5هزار گز فاصله دارند منقسم می شود، اولی را که 280 تن جمعیت دارد نسارۀ بزرگ یا نسارۀ بالا گویند و دیگری را نسارۀ کوچک یا نسارۀ پائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
آوار. از وطن دورافتاده. سرگردان. دربدر. غریب: ایا گم شده بخت و بیچارگان همه زار و غم خوار و آوارگان. فردوسی. که آوارۀ بدنشان رستم است که از روز شادیش بهره کم است... فردوسی. بدو گفت کز خانه آواره ام از ایران یکی مرد بیواره ام. اسدی. نام و صیتت رونده همچو مثل خصمت آواره در جهان چو سمر. شرف شفروه. ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون او بمطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم. ؟ ، از وطن بیرون کرده. مبعد. اخراج شده. منفی از بلد. مجلوّ از وطن: ترا از خان مان آواره کردند مرا بی دختر وبیچاره کردند. (ویس و رامین). ور دوستارآل رسولی تو از خانمان کنندت آواره. ناصرخسرو. محمد بن زید را با حشم به کهستان اصفهبد فرستاد و او را آواره کردند بیچاره شد هر روز برای امان قاصد میفرستاد. (تاریخ طبرستان). ، گم گردیده. بی نام ونشان: نشانی ندادش کس اندر جهان بدانگونه آواره شد ناگهان. فردوسی. بباید چو جمشید آواره گشت که بنهیم سر جمله در کوه و دشت. فردوسی. آوارۀطلب را خضر است هر گیاهی کشتی شکستگان را هر موج ناخدائیست. صائب. ، گریخته: یکی داستان زد گوی از نخست که پرمایه آنکس که دشمن نجست چو بدخواه پیش آیدت کشته به گر (یعنی یا) از جنگ آواره برگشته به. فردوسی. به دم ّ گریزندگان شب مپوی چو دشمن شد آواره بیشش مجوی. اسدی. ، پراکنده. پریشان. متفرق. گریزان. گریزانده. رانده. تار و مار: دیالم گفتند این جایگاه نیکوست ما را دستوری ده تا اول بر پیادگان اصفهبد قارن زنیم ایشان را برداریم که در این موضع چون پیاده شکسته شود سوار هیچ بدست ندارد. حسن زید رخصت داد بیامدند و پیاده را آواره کرده و چیرگی یافته و... (تاریخ طبرستان). چون وشمگیر خبر یافت ناگاه تاختن بسر ایشان برد و آواره گردانید. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد علاءالدوله حسن را با جمله حشم بشکست و آواره کرد. (تاریخ طبرستان)، خراب، مقابل آباد: و گفتند این چیست تو میکنی بهرزه ولایت خویشتن خراب و آواره کردی و با چندان حق که سلطان با تو دارد عصیان پیش گرفتی. (تاریخ طبرستان)، {{اسم}} ظلم. ستم. آزار، تحقیق. یقین. (برهان)، آهن ریزه که هنگام سوراخ کردن نعل اسب و استر و مانند آن از نعل بیفتد. (برهان). - آوارۀ افلاک، عرش. (بنقل مؤید از ادات). - آواره بردن، بغربت بردن. سبی. اسر: چو دایه شد ز کار ویس آگاه که چون آواره برد او را شهنشاه جهان تاریک شد در دیدگانش... (ویس و رامین). - آواره شدن، دور شدن. گم شدن. ضایع شدن: ز لشکر جهاندیدگان را بخواند همه گفتنی پیش ایشان براند ببینید گفت اینکه گشتاسب کرد دلم کرد پردرد و سر پر ز گرد بپروردمش تابرآورد یال شد اندر جهان سرور بی همال بدانگه که گفتم که آمد ببار ز باغ من آواره شد میوه دار. فردوسی. - آواره شدن (گردیدن) از تخت و گاه، از سلطنت دورماندن. از تاج و تخت ماندن: بایرانیان گفت پیروز شاه (کیخسرو) که دشمن چو آواره گردد ز گاه ز گیتی بر او نام و کام اندکیست ورا مرگ با زندگانی یکیست. فردوسی. - ، از خانمان و وطن دور ماندن. سر در جهان نهادن. - آواره شو!، گم شو!
آوار. از وطن دورافتاده. سرگردان. دَربِدر. غریب: ایا گم شده بخت و بیچارگان همه زار و غم خوار و آوارگان. فردوسی. که آوارۀ بدنشان رستم است که از روز شادیش بهره کم است... فردوسی. بدو گفت کز خانه آواره ام از ایران یکی مرد بیواره ام. اسدی. نام و صیتت رونده همچو مثل خصمت آواره در جهان چو سمر. شرف شفروه. ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون او بمطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم. ؟ ، از وطن بیرون کرده. مُبعد. اخراج شده. منفی از بلد. مجلوّ از وطن: ترا از خان مان آواره کردند مرا بی دختر وبیچاره کردند. (ویس و رامین). ور دوستارآل رسولی تو از خانمان کنندت آواره. ناصرخسرو. محمد بن زید را با حشم به کهستان اِصفهبد فرستاد و او را آواره کردند بیچاره شد هر روز برای اَمان قاصد میفرستاد. (تاریخ طبرستان). ، گم گردیده. بی نام ونشان: نشانی ندادش کس اندر جهان بدانگونه آواره شد ناگهان. فردوسی. بباید چو جمشید آواره گشت که بنْهیم سر جمله در کوه و دشت. فردوسی. آوارۀطلب را خضر است هر گیاهی کشتی شکستگان را هر موج ناخدائیست. صائب. ، گریخته: یکی داستان زد گَوی از نخست که پرمایه آنکس که دشمن نجست چو بدخواه پیش آیدت کشته به گر (یعنی یا) از جنگ آواره برگشته به. فردوسی. به دُم ّ گریزندگان شب مپوی چو دشمن شد آواره بیشش مجوی. اسدی. ، پراکنده. پریشان. متفرق. گریزان. گریزانده. رانده. تار و مار: دیالم گفتند این جایگاه نیکوست ما را دستوری ده تا اول بر پیادگان اصفهبد قارن زنیم ایشان را برداریم که در این موضع چون پیاده شکسته شود سوار هیچ بدست ندارد. حسن زید رخصت داد بیامدند و پیاده را آواره کرده و چیرگی یافته و... (تاریخ طبرستان). چون وشمگیر خبر یافت ناگاه تاختن بسر ایشان برد و آواره گردانید. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد علاءالدوله حسن را با جمله حشم بشکست و آواره کرد. (تاریخ طبرستان)، خراب، مقابل آباد: و گفتند این چیست تو میکنی بهرزه ولایت خویشتن خراب و آواره کردی و با چندان حق که سلطان با تو دارد عصیان پیش گرفتی. (تاریخ طبرستان)، {{اِسم}} ظلم. ستم. آزار، تحقیق. یقین. (برهان)، آهن ریزه که هنگام سوراخ کردن نعل اسب و استر و مانند آن از نعل بیفتد. (برهان). - آوارۀ افلاک، عرش. (بنقل مؤید از ادات). - آواره بردن، بغربت بردن. سَبْی. اَسر: چو دایه شد ز کار ویس آگاه که چون آواره برد او را شهنشاه جهان تاریک شد در دیدگانش... (ویس و رامین). - آواره شدن، دور شدن. گم شدن. ضایع شدن: ز لشکر جهاندیدگان را بخواند همه گفتنی پیش ایشان براند ببینید گفت اینکه گشتاسب کرد دلم کرد پردرد و سر پر ز گرد بپروردمش تابرآورد یال شد اندر جهان سرور بی همال بدانگه که گفتم که آمد ببار ز باغ من آواره شد میوه دار. فردوسی. - آواره شدن (گردیدن) از تخت و گاه، از سلطنت دورماندن. از تاج و تخت ماندن: بایرانیان گفت پیروز شاه (کیخسرو) که دشمن چو آواره گردد ز گاه ز گیتی بر او نام و کام اندکیست ورا مرگ با زندگانی یکیست. فردوسی. - ، از خانمان و وطن دور ماندن. سر در جهان نهادن. - آواره شو!، گم شو!
ایوان و صفه. (برهان) (آنندراج). صفه و سکو. (شعوری ج 1 ورق 195) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (رشیدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). ایوان. رواق. (دمزن). بیساره. (دمزن). نام صفه بود. (اوبهی). ایوان و صفه که اطاق مسقفی است از سه طرف دیوار و یک طرف باز. (فرهنگ نظام از سروری) : خوش باشد در بساره ها می خوردن وز بام بساره ها گل افشان کردن. (لغت فرس، ص 511 چ اقبال: ساره).
ایوان و صفه. (برهان) (آنندراج). صفه و سکو. (شعوری ج 1 ورق 195) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (رشیدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). ایوان. رواق. (دِمزن). بیساره. (دِمزن). نام صفه بود. (اوبهی). ایوان و صفه که اطاق مسقفی است از سه طرف دیوار و یک طرف باز. (فرهنگ نظام از سروری) : خوش باشد در بساره ها می خوردن وز بام بساره ها گل افشان کردن. (لغت فرس، ص 511 چ اقبال: ساره).
برسات و آن بارانی است که در ایام گرما، پی هم بر ملک هند، و سند بارد و یک ساعت قطع نگردد. (از قاموس المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و زبیدی از صغانی نقل کند که بشاره مصحف آنست و خود مردم هند آن را برساه نامند. (از تاج العروس)
برسات و آن بارانی است که در ایام گرما، پی هم بر ملک هند، و سند بارد و یک ساعت قطع نگردد. (از قاموس المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و زبیدی از صغانی نقل کند که بشاره مصحف آنست و خود مردم هند آن را برساه نامند. (از تاج العروس)