آریا، نام ایالت قدیم ایران که امروز مشتمل بر خراسان شرقی و سیستان است و نام کرسی آن در قدیم آرتاکوآنا بوده است و اسکندر شهری به نام اسکندریّۀ آره ایا در کنار هری رود بنا کرد و جمعیت و آبادی آن را بدین شهرکه شاید هرات امروزین باشد تحویل کرد
آریا، نام ایالت قدیم ایران که امروز مشتمل بر خراسان شرقی و سیستان است و نام کرسی آن در قدیم آرتاکوآنا بوده است و اسکندر شهری به نام اسکندریّۀ آره ایا در کنار هری رود بنا کرد و جمعیت و آبادی آن را بدین شهرکه شاید هرات امروزین باشد تحویل کرد
کلمه ای است برای تصدیق در پاسخ استفهام ثبوتی، بلی، ها، ای، نعم، اجل، مقابل نه، نی: چنین گفت آری شنیدم پیام دلم شد بدیدار تو شادکام، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو کندرو که آری شنیدم تو پاسخ شنو، فردوسی، گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گذاری ؟ گفتم آری، (تاریخ بیهقی)، کاین از آن جام هست ؟ - گفت آری، سنائی، شیر گفت آری پدرش راشناختم، (کلیله و دمنه)، و گاه برای تأکید و تأیید گفته ای آرند: هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین آری عسل شیرین ناید مگر از منج، منجیک، آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن، معزی، آری این اسب است لیک آن آب کو با خود آ ای شهسوار اسب جو، مولوی، حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت آری باتفاق جهان میتوان گرفت، حافظ، کبک آری می بخندد چون به بیند کوهسار، قاآنی
کلمه ای است برای تصدیق در پاسخ استفهام ثبوتی، بلی، ها، ای، نعم، اجل، مقابل نه، نی: چنین گفت آری شنیدم پیام دلم شد بدیدار تو شادکام، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو کندرو که آری شنیدم تو پاسخ شنو، فردوسی، گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گذاری ؟ گفتم آری، (تاریخ بیهقی)، کاین از آن جام هست ؟ - گفت آری، سنائی، شیر گفت آری پدرش راشناختم، (کلیله و دمنه)، و گاه برای تأکید و تأیید گفته ای آرند: هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین آری عسل شیرین ناید مگر از منج، منجیک، آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن، معزی، آری این اسب است لیک آن آب کو با خود آ ای شهسوار اسب جو، مولوی، حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت آری باتفاق جهان میتوان گرفت، حافظ، کبک آری می بخندد چون به بیند کوهسار، قاآنی
نام باستانی ایران، آزاده، نجیب، یکی از پادشاهان ماد، مهم ترین نژاد هند و اروپائی، نژاد هندوارپائیآنکه در عهدی بسیار کهن با هم زندگی می کردند و بعدها به دو بخش بزرگ تقسیم شدندگروهی به هند و ایران آمدند و گروهی به اروپا رفتند
نام باستانی ایران، آزاده، نجیب، یکی از پادشاهان ماد، مهم ترین نژاد هند و اروپائی، نژاد هندوارپائیآنکه در عهدی بسیار کهن با هم زندگی می کردند و بعدها به دو بخش بزرگ تقسیم شدندگروهی به هند و ایران آمدند و گروهی به اروپا رفتند
مهم ترین شعبۀ نژاد سفید که در شمال فلات ایران زندگی می کردند و سه هزار سال پیش به طرف جنوب رفته و در سرزمین های ایران، یونان، آلمان و اروپای شمالی ساکن شدند قطعۀ آوازی کوچک با همراهی ساز که به فرم دو تایی نوشته می شود و وزن آن سنگین است
مهم ترین شعبۀ نژاد سفید که در شمال فلات ایران زندگی می کردند و سه هزار سال پیش به طرف جنوب رفته و در سرزمین های ایران، یونان، آلمان و اروپای شمالی ساکن شدند قطعۀ آوازی کوچک با همراهی ساز که به فرم دو تایی نوشته می شود و وزن آن سنگین است
دلسردی، کینه و عداوتی که از کسی در دل کس دیگر پیدا شود، نفرت، برای مثال آه از غم آن نگار بد مهر / کآریغ ز من به دل گرفته (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۰ حاشیه)
دلسردی، کینه و عداوتی که از کسی در دل کس دیگر پیدا شود، نفرت، برای مِثال آه از غم آن نگار بد مهر / کآریغ ز من به دل گرفته (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۰ حاشیه)
کراهت و کینه یا نفرتی که از قول یا فعل کسی در دل گیرند، دل سردی: آه از غم آن نگار بدمهر کآریغ ز من بدل گرفته، خسروانی، آزیغ را نیز بمعانی مذکوره در فرهنگها ضبط کرده اند و ظاهراً یکی تصحیف دیگریست
کراهت و کینه یا نفرتی که از قول یا فعل کسی در دل گیرند، دل سردی: آه از غم آن نگار بدمهر کآریغ ز من بدل گرفته، خسروانی، آزیغ را نیز بمعانی مذکوره در فرهنگها ضبط کرده اند و ظاهراً یکی تصحیف دیگریست
شاید از ریشه آکفت فارسی، آفه. آفه. عاهت. عاهه. عارضه. (زمخشری). جانحه. زحمت. علت. بلا. بلیه. ضرر. آکفت. آسیب. بیماری. (ربنجنی). گزند. عیب. آهو. ج، آفات: رسیده آفت نشبیل او به هر کامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. خردمند باشید و پاکیزه دین از آفت همه پاک و بیرون ز کین. فردوسی. سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود... حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). دست من گیر ای اله العالمین زین پرآفت جای و چاه تاربام. ناصرخسرو. هرک آفت خلاف علی هست بر دلش تو روی از او بتاب و بپرهیز از آفتش. ناصرخسرو. در هدی نگشاید مگر کلید سخن هم او گشاید درهای آفت و بلوی. ناصرخسرو. گر هیچ چاره کرد ندانم غم ترا این دل که آفت است پس تو رها کنم. مسعودسعد. یک آفتم را هر روز صد طریق نهند یک اندهم را هر شب هزار باب کنند. مسعودسعد. چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا چون داستان وامق پر آفت و خطر. مسعودسعد. شاه بی بخشش آفت سپه است بی نیازی سپاه، ذل شه است. سنائی. دوستیّت مبادبا نادان که بود دوستیش آفت جان. سنائی. آفت عقل تصلف است. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان و... (کلیله و دمنه). از عثرت رای دروقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). وآدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه پرآفت... مانند کردم. (کلیله و دمنه). کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مخافت است ؟ (گلستان). خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند هزار آفت برانگیزد هر آنگاهی که برخیزد. معزی. - آفت دین و دل، در زبان شعری، معشوقی سخت جمیل. ، آسیب که کشت را رسد، چون ملخ و سن و تگرگ و زنگ و شجام و برق و صاعقه و سیل. - آفت ارضی، آسیب زمینی از قبیل زلزله و خسف. - آفت سماوی، آسیب جوّی. - امثال: آفت رسیده را غم باج و خراج نیست. پر عقاب آفت عقاب است.
شاید از ریشه آکفت فارسی، آفه. آفه. عاهت. عاهه. عارضه. (زمخشری). جانحه. زحمت. علت. بلا. بلیه. ضرر. آکفت. آسیب. بیماری. (ربنجنی). گزند. عیب. آهو. ج، آفات: رسیده آفت نشبیل او به هر کامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. خردمند باشید و پاکیزه دین از آفت همه پاک و بیرون ز کین. فردوسی. سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود... حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). دست من گیر ای اله العالمین زین پرآفت جای و چاه تاربام. ناصرخسرو. هرک آفت خلاف علی هست بر دلش تو روی از او بتاب و بپرهیز از آفتش. ناصرخسرو. در هدی نگشاید مگر کلید سخن هم او گشاید درهای آفت و بلوی. ناصرخسرو. گر هیچ چاره کرد ندانم غم ترا این دل که آفت است پس ِ تو رها کنم. مسعودسعد. یک آفتم را هر روز صد طریق نهند یک اندهم را هر شب هزار باب کنند. مسعودسعد. چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا چون داستان وامق پر آفت و خطر. مسعودسعد. شاه بی بخشش آفت سپه است بی نیازی سپاه، ذل شه است. سنائی. دوستیَّت مبادبا نادان که بود دوستیش آفت جان. سنائی. آفت عقل تصلف است. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان و... (کلیله و دمنه). از عثرت رای دروقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). وآدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه پرآفت... مانند کردم. (کلیله و دمنه). کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مخافت است ؟ (گلستان). خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند هزار آفت برانگیزد هر آنگاهی که برخیزد. معزی. - آفت دین و دل، در زبان شعری، معشوقی سخت جمیل. ، آسیب که کشت را رسد، چون مَلخ و سن و تگرگ و زنگ و شجام و برق و صاعقه و سیل. - آفت ارضی، آسیب زمینی از قبیل زلزله و خسف. - آفت سماوی، آسیب جَوّی. - امثال: آفت رسیده را غم باج و خراج نیست. پر عقاب آفت عقاب است.
نام سپهدار ایرانی طرفدار پادشاهی کوروش صغیر. این سپهدار در جنگ کوناکزا در 401 قبل از میلاد فرمانده میسرۀ سپاه بود. پس از شکست کوروش دوستی خود را با یونانیان نگاه داشت و نقشۀ بازگشت ده هزار سرباز مزدور یونانی را او طرح کرد، لیکن عاقبت به اردشیر م نن پیوست
نام سپهدار ایرانی طرفدار پادشاهی کوروش صغیر. این سپهدار در جنگ کوناکزا در 401 قبل از میلاد فرمانده میسرۀ سپاه بود. پس از شکست کوروش دوستی خود را با یونانیان نگاه داشت و نقشۀ بازگشت ده هزار سرباز مزدور یونانی را او طرح کرد، لیکن عاقبت به اردشیر م ِنُن پیوست