جدول جو
جدول جو

معنی آرمیچر - جستجوی لغت در جدول جو

آرمیچر
محور سیم پیچی شده داخل استوانۀ استارت که در اثر ایجاد نیروی محرک الکتریکی با گردش آن موتور به حرکت درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
آرمیچر
((چِ))
محور سیم پیچ شده ای که در داخل استوانه استارت و یا دینام قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
آرمیچر
سیم اسه
تصویری از آرمیچر
تصویر آرمیچر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رمیار
تصویر رمیار
(پسرانه)
رامیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرمین
تصویر آرمین
(پسرانه)
آرام گرفتن، دلیر، جنگجو، نام چهارمین پسر کیقباد پادشاه پیشدادی، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرمینی
تصویر آرمینی
(پسرانه)
سپهسالار یزگرد سوم پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرمینه
تصویر آرمینه
(دخترانه)
ارمنی، دختر ارمنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرمیتا
تصویر آرمیتا
(دخترانه)
آرامش یافته، کلمه ای زردشتی است، الهه نعمت، آرامش یافته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رمیار
تصویر رمیار
چوپان، برای مثال منم رمیار بابت ای رمیده / که سازم خاک پایت نور دیده (انوری - مجمع الفرس - رمیار)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
آرام گرفتن، آرام شدن، آسودن، آسوده شدن، آرامش یافتن، خوابیدن، کم شدن، از جوش و خروش افتادن، آزاد شدن، رهایی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرمیده
تصویر آرمیده
آرام گرفته، آسوده، خفته، ساکن، آهسته
فرهنگ فارسی عمید
(کَلْ لَ / لِ رَ تَ)
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
لغت نامه دهخدا
(رَمْ)
شبان. گله بان. (برهان). رامیار. رمه بان. (آنندراج). رمه یار:
منم رمیار پایت آرمیده
که سازم خاک پایت کحل دیده.
نزاری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ کَ)
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 24 هزارگزی شمال بیرجند. هوای آن معتدل و دارای 68 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن عناب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
آسوده. مستریح. ساکن. بی حرکت. ساکت. خفته. خوابیده. آرام. آرام گرفته. مقابل جنبان و جنبنده:
از ما رها شدی دگری را رهی شدی
از ما رمیده با دگری آرمیده ای.
شهرۀ آفاق (از صحاح الفرس).
ز کارآگهان آنکه بدرهنمای
بیامد به نزدیک پرده سرای
بجائی غو پاسبانی ندید
جز از آرمیده جهانی ندید.
فردوسی.
محرّک نخستین، جنبنده نشاید وزبهر این او را آرمیده کردند... و گروهی جسم نهادند آرمیدۀ بی کرانه. (التفهیم).
یکی بین آرمیده در غنا غرق
یکی پویان و سرگشته ز افلاس.
سنائی.
صدف حیران بدریا در دوان آهوبصحرا در
رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون.
سنائی.
- آرمیده خواندن، همواره خواندن. ترتیل
لغت نامه دهخدا
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
آسوده، ساکن، بی حرکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمیده
تصویر آرمیده
آرام گرفته استراحت کرده آرمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمیار
تصویر رمیار
گوسفند چران چوپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمیده
تصویر آرمیده
((رَ دِ))
خفته، ساکن، مطمئن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
((رَ دَ))
خفتن، استراحت کردن، قرار یافتن، آرام شدن، صبر کردن، آرامیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
استراحت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
مقاربت، آرامیدن، آسودن، خفتن، غنودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آسوده، خفته، غنوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شب صاف با ابرهای رقیق
فرهنگ گویش مازندرانی
چرای کشتزار توسط دام بعد از برداشت محصول
فرهنگ گویش مازندرانی
از خاندان های ساکن در روستای درون نمارستاق از محال ثلاث
فرهنگ گویش مازندرانی