کسی که با شوکت و حشمت و ناز و بزرگواری راه می رود و می خرامد. کسی که با زیبایی می خرامد. سیرکننده با ناز. (از ناظم الاطباء) : مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پرتذروان خرامنده و کبکان دری. فرخی. خرامنده می گشت بر پشت بور بگور افکنی همچو بهرام گور. نظامی. جهاندار در موکب خاص خویش خرامنده بر کبک رقاص خویش. نظامی. آن خرامنده ماه خرگاهی شد طلبکار آب چون ماهی. نظامی. زیّافه، شتر خرامنده. (السامی فی الاسامی). میّاس، خرامنده. متقدی، خرامنده بناز. (منتهی الارب)
کسی که با شوکت و حشمت و ناز و بزرگواری راه می رود و می خرامد. کسی که با زیبایی می خرامد. سیرکننده با ناز. (از ناظم الاطباء) : مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پرتذروان خرامنده و کبکان دری. فرخی. خرامنده می گشت بر پشت بور بگور افکنی همچو بهرام گور. نظامی. جهاندار در موکب خاص خویش خرامنده بر کبک رقاص خویش. نظامی. آن خرامنده ماه خرگاهی شد طلبکار آب چون ماهی. نظامی. زَیّافَه، شتر خرامنده. (السامی فی الاسامی). مَیَّاس، خرامنده. متقدی، خرامنده بناز. (منتهی الارب)
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه