جدول جو
جدول جو

معنی آدمی - جستجوی لغت در جدول جو

آدمی
آدم، انسان، برای مثال تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی (سعدی - ۶۶)
تصویری از آدمی
تصویر آدمی
فرهنگ فارسی عمید
آدمی
(دَ)
یک تن از اولاد آدم ابوالبشر. انس. انسی. انسان. بشر. مردم. مردمی. ناس. اناس. ج، آدمیین:
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر بشیب و تیب.
رودکی.
چنین گفت ه̍رون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
رودکی یا ابوشکور.
هر آنکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش زآدمی.
فردوسی.
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی فرکند.
عباس (از فرهنگ اسدی، خطی).
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. (تاریخ بیهقی). آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی). و این است عاقبت آدمی. (تاریخ بیهقی). چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی معصوم نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود، اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه).
هر آنکس که پیدا شود زآدمی
فراوان نماند بروی زمی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا بهلاکت آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه).
آدمی بعیب خویش نابینا بود. (کیمیای سعادت). آدمی را (لذات) بیهوده از کار آخرت بازمیدارد. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلائق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). و آدمی در کسب آن چون کرم پیله است. (کلیله و دمنه).
زآدمی ابلیس صورت دید و بس
غافل از معنی شد آن مردود خس.
مولوی.
قیمت هر آدمی باندازۀ همت اوست. (تاریخ گزیده).
- امثال:
آدمی از زبان خود ببلاست.
مکتبی.
سخن نه بجای خویش گوینده را زیان آرد.
آدمی از سنگ سخت تر و از گل نازکتر است، مردم گاه تحمل رنجهای گران کند و گاه از اندک ناملائمی رنجور یا هلاک شود.
آدمی از سودا خالی نباشد، هر کسی را هوسی خاص است.
آدمی به امید زنده است، امید مایۀ تشویق بکار و تحمل مشقات حیات باشد.
آدمی بی خرد ستور بود.
سنائی.
خرد اصل و مایۀ امتیازآدمی از دیگر جانوران است.
آدمی جائزالخطاست، همه کس را سهو و خبط وگناه بی اراده تواند بودن.
آدمی چون بداشت دست از صیت
هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت.
سنائی.
ای فاصنع ما شئت.
آدمیخوارند اغلب مردمان.
مولوی.
بعض مردم را صفات سبعی است.
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
آدمی از نوبباید ساخت وز نو عالمی.
حافظ.
این جهان و مردم او نه نیکو باشند.
آدمی را آدمیت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است.
؟
مردم را صفات آدمی باید.
آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی) ، همه کس را مرگ دریابد.
آدمی را بتر از علت نادانی نیست.
سعدی.
آدمی را به رسن دیو فرا چاه نباید رفت. (مرزبان نامه) ، از وساوس شیطان حذر باید کردن.
آدمی را در این کهن برزخ
هم ز مطبخ دری است در دوزخ.
سنائی.
پرخواری منشاء مفاسد و مضار باشد.
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار.
سعدی.
آدمی را عقل میباید نه زر. (جامعالتمثیل).
آدمی را کس کجا گوید بپر
یا بیا ای کور و در من درنگر؟
مولوی.
لایکلف اﷲ نفساً الا وسعها.
آدمی را نسبت بهنر باید نه بپدر، از فضل پدر ترا چه حاصل ؟
آدمی سربسر همه عیب است
پردۀ عیبهاش برنائی است.
مسعودسعد.
آدمی فربه ز عز است و شرف.
مولوی.
آدمی فربه شود از راه گوش.
مولوی.
مرد از مسموعات نیک لذت برد.
آدمی گرچه بر زمانه مهست
زآدمی خام دیو پخته بهست.
سنائی.
آدمی مخفی است در زیر زبان.
مولوی.
المرء مخبوء تحت لسانه، مردم را بگفتار شناسند.
آدمی یک بار پایش بچاله میرود، از تجارب پند و عبرت گیرند.
آن به که خود آدمی نزاید.
مسعودسعد.
آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی
یک شکم در آدمی نگذاشتی.
سعدی.
خدا خر را شناخت که شاخش نداد.
اگر آدمی بچشم است و دهان و گوش و ابرو
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟
سعدی.
بشهر خود است آدمی شهریار.
نظامی.
به صورت آدمی بودن بی سیرت آدمی بچیزی نیست.
به صورت آدمی کرده ست نقاش
اگر مردی به معنی آدمی باش.
پوریای ولی.
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشایدکه نامت نهند آدمی.
سعدی.
در زمانه ز هرچه جانور است
تا نشد پخته آدمی بتر است.
سنائی.
ده آدمی بر سفره ای بخورندو دو سگ بر جیفه ای بسر نبرند. (گلستان).
سر نهد از دامن پر آدمی
پله چو پر گشت ببوسد زمی.
امیرخسرو.
سگ بدان آدمی شرف دارد
که دل مردمان بیازارد.
سعدی.
سگ وفا دارد ندارد آدمی، بعض مردم دوستی قدیم فراموش کنند
لغت نامه دهخدا
آدمی
یک تن از اولاد آدم ابوالبشر، انس، انسان، مردم، ناس
تصویری از آدمی
تصویر آدمی
فرهنگ لغت هوشیار
آدمی
انسان، بشر
تصویری از آدمی
تصویر آدمی
فرهنگ واژه فارسی سره
آدمی
آدمیت، آدمیزاد، انسان، بشر
متضاد: دیو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آدلی
تصویر آدلی
(پسرانه)
نامور، نامدار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آدم
تصویر آدم
(پسرانه)
نخستین بشری که خدا آفرید، مودب، باتربیت، انسان گندم گون، آهوی سفیدی که روی پوستش خطهای خاکی رنگ دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آدمک
تصویر آدمک
آدم کوچک، پیکر و هیکل کوچک که به شکل آدمی درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدمیت
تصویر آدمیت
انسانیت، آدمی بودن، انسان بودن، برای مثال آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است / کآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را (سعدی۲ - ۳۱۱) ، انسان، برای مثال به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد / که همین سخن بگوید به زبان آدمیت (سعدی۲ - ۳۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنمی
تصویر آنمی
کم خونی، بیماری ناشی از کم شدن گلبول های قرمز خون که با عوارضی مانند رنگ پریدگی، سردرد و اختلال دستگاه گوارش همراه است
فرهنگ فارسی عمید
(قُ دَ می ی)
ثوب قدمی، جامه ای است که در قدم و منسوب بدان است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به چهار فرسنگی جنوب فرک. (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
لعبت اطفال که غالباً از چوب سازند، شکل آدمی که نقش کنند
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
ج ادیم. پوستها، جمع واژۀ ادام. نانخورشها
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ می ی)
آدمی. رازی. ابوسعید سهل بن زیاد. از اصحاب ابی محمد حسن بن علی علیه السلام. یکی از فقهاء و محدثین شیعه، بیمار کردن به بیماری گران. بیمار گران کردن. (منتهی الارب) ، لاغر شدن. نزار شدن. (زوزنی) ، لاغر کردن. نزار کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ادناف شمس، نزدیک بغروب شدن و زرد گشتن آفتاب. نزدیک بفرورفتن شدن آفتاب. نزدیک گشتن آفتاب بفروشدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک شدن بمرگ از مفارقت محبوب، ادناف امر، نزدیک کردن کار
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ ما)
نام کوهی است بفارس و در صحاح آمده ادمی بر وزن فعلی بضم فاء و فتح عین و موضعی است. محمود بن عمر گوید ادمی زمینی است سنگزار در بلاد قشیر. قتّال کلابی گوید:
و أرسل مروان الامیر رسوله
لاّتیه انی اذاً لمضلل
و فی ساحهالعنقاء أوفی عمایه
أوالادمی من رهبهالموت موئل.
و ابوسعید سکری در قول جریر گفته است:
یا حبذا الخرج بین الدام والادمی
فالرمث من برقهالروحان فالغرف.
دام و ادمی از بلاد بنی سعد است و بیت قتّال دال است که آن کوهی است و ابوخراش الهذلی راست:
تری طالب الحاجات یغشون بابه
سراعاًکما تهوی الی أدمی النحل .
و او در تفسیر خود آورده است که ادمی کوهی است بطائف و محمد بن ادریس گوید ادمی کوهی است و در آن قریه ای است و در یمامه نزدیک ’دام’ واقع است و هر دو از سرزمین یمامه باشند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
حسن بن بشر بن یحیی، مکنی به ابوالقاسم، از مردم بصره و از دانشمندان قرن چهارم هجری و صاحب تألیفاتی بوده است ازجمله: کتاب المختلف و المؤتلف در نامهای شاعران. کتاب معانی شعر البحتری. کتاب نثرالمنظوم. کتاب الموازنه بین ابی تمام و البحتری. کتاب الرد علی علی بن عمار فیما خطاء فیه اباتمام و کتابهای دیگر. و رجوع به الفهرست ابن الندیم ص 221 شود
عبدالواحد بن محمد بن عبدالواحد... تمیمی. وی از علمای اخبار شیعه و صاحب کتاب الغرر و الدرر در کلمات منسوب به حضرت علی بن ابیطالب (ع) است. (از روضات الجنات ص 464)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ ما)
تیری که بر آن سرخی خون باشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از منتهی الارب). یا تیری که بر آن خون چفسیده خشک گردیده. (منتهی الارب) ، نیک سرخ از اسب و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ احمر. هر چیز شدیدالحمره. سرخ سرخی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(قُ دَ)
نسبت است به قدم و آن موضعی است. (منتهی الارب). رجوع به قدم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خون آلوده گرداننده. (آنندراج). آنکه مجروح می کند تا خون ظاهر گردد. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادماء. رجوع به ادماء شود
لغت نامه دهخدا
(قُوْ وَ تَ)
انسانیت. مردمی. بشریت. آزرم: برنجید و گفت این طایفۀ خرقه پوشان امثال حیوانند، اهلیت و آدمیت ندارند. (گلستان سعدی).
بحقیقت آدمی باش و گرنه مرغ دانی
که همین سخن بگوید بزبان آدمیت.
سعدی.
طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.
سعدی.
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.
سعدی.
- امثال:
آدمی را آدمیت لازم است، مردم را صفات مردمی باید
لغت نامه دهخدا
تصویری از آدمک
تصویر آدمک
آدم کوچک انسان کوچک، پیکری کوچک که بشکل انسان درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
نیست نابود، پوچگرا منسوب به عدم، غیر موجود نابود. منسوب به عدم، غیر موجود نابود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنمی
تصویر آنمی
فرانسوی کم خونی از بیماریها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمی
تصویر آمی
نانخواه، نانخه، جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمیت
تصویر آدمیت
انسانیت، مردمی، بشریت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمی
تصویر دمی
پرخون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدم
تصویر آدم
گندمگون، سیاهگونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمک
تصویر آدمک
((دَ مَ))
آدم کوچک، مترسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آدمیت
تصویر آدمیت
((دَ یَّ))
انسان بودن، به فضایل انسانی آراسته بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنمی
تصویر آنمی
کم خونی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آدمیت
تصویر آدمیت
آدمی گری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آدم
تصویر آدم
گیومرت
فرهنگ واژه فارسی سره
آدمی، انسانیت، بشریت، مردمی
متضاد: حیوانیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مترسک
فرهنگ گویش مازندرانی