جدول جو
جدول جو

معنی آدرخش - جستجوی لغت در جدول جو

آدرخش
(رَ)
برق، درخش. صاعقه. آتش آسمانی:
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آدرخشا.
رودکی.
خصمت بود به جنگ خف و تیرت آدرخش
تو همچو کوه و تیربداندیش تو صدا.
اسدی.
و بهر دو معنی با ذال نقطه دار نیز آمده است، سرما، رعد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
آدرخش
درخش، صاعقه آسمانی
تصویری از آدرخش
تصویر آدرخش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آذرخش
تصویر آذرخش
(پسرانه)
صاعقه، نام روز نهم از ماه آذر، صاعقه، نام نهمین روز از ماه آذر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درخش
تصویر درخش
درخشیدن، روشنی، روشنایی، فروغ، آذرخش، برق، برای مثال گر او تندر آمد تو هستی درخش / گر او گنجدان شد تویی گنج بخش (نظامی۵ - ۸۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آذرخش
تصویر آذرخش
برق، صاعقه، برای مثال نباشد زاین زمانه بس شگفتی / اگر بر ما ببارد آذرخشا (رودکی - ۵۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ خُ)
نام روز آذر است از ماه آذر و فارسیان در این روز که نام ماه و نام روز مطابقت دارد جشن کنند و آتشکده ها را زینت دهند و در این روز موی ستردن و ناخن گرفتن و به آتش خانه شدن را نیک دانند
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دُ رَ / دُ رُ)
درفش. روشنی. روشنایی.تابش. فروغ و روشنی هر چیزی. (از برهان). روشنی. (غیاث). تابندگی. (آنندراج). شعشعه. پرتو:
چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درخشش نژند.
فردوسی.
روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان.
فرخی.
چو رامین آن درخش تیغ او دید
همان در کینه باری میغ او دید.
(ویس و رامین).
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است.
مسعودسعد.
چشم اقبال شهریاری را
از درخش تو توتیا باشد.
مسعودسعد.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.
نظامی.
خدایا جهان را بدین گنج بخش
برافروز چون دیده را از درخش.
نظامی.
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش.
مولوی.
اهتفاف، رقراق، طسل، لووهه، درخش سراب. دسق، سپیدی آب حوض و درخش آن. شهاب، صبحه، هصیص، درخش آتش. صبحه، کوکب، درخش آهن. کوکب الکتیبه، درخش لشکر. هبه، روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن. (منتهی الارب)، برق. (برهان) (غیاث). آن آتش که از ابر برجهد. (اوبهی). آذرخش. ابرنجک. (یادداشت مرحوم دهخدا). برق. بریص. بریق. (منتهی الارب). سرید. (نصاب). شهاب. (لغت نامۀ مقامات حریری). صلید. لمحه. (منتهی الارب). مسرد. (نصاب) :
درخش ار نخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
(منسوب به رودکی).
نهاده به آهوسیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه بخشم.
فردوسی.
مقرعه زن گشت رعد، مقرعۀ او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیۀ او دیم.
منوچهری.
اگر درخش بهاری ز تیغ تو جهدی
ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه.
(منسوب به منوچهری از آنندراج).
چو موبد نامۀ رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد.
(ویس و رامین).
درخش آمد ز دوری بر دل ویس
سموم آمد ز خواری بر گل ویس.
(ویس و رامین).
به پیش اندر آمد یکی تندببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی.
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش
چو ابر از درخش و چو مستان ز هوش.
اسدی.
سپهدار انگیخت رومی عقاب
در آمد بدو چون درخش از شتاب.
اسدی.
چو غرد برد هوش و جان هزبر
ز دندان درخش آیدش، از دم ابر.
اسدی.
به رخشش به کردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
اسدی.
چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو
که کوه باد مسیر است و باد کوه نهاد.
مسعودسعد.
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیدۀ دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب.
مسعودسعد.
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب.
خاقانی.
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غره اش درخش وز غرشت تندرش.
خاقانی.
دگر باره زد نسبت هوش بخش
کارسطو ز جا جست همچون درخش.
نظامی.
به نور تاج بخشی چون درخش است
بدین تأیید نامش تاج بخش است.
نظامی.
گر او تندر آمد تو هستی درخش
گر او گنجدان شد توئی گنج بخش.
نظامی.
از فروغ و خروش رعد و درخش
ساخته کوس و آخته خنجر.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
برق خاطف، درخش که چشم را خیره کند. دستینج، ابر با درخش. (منتهی الارب).
- درخش بیرق، که بیرق او درخش است:
ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر.
خاقانی.
- درخش رایت، که رایت وی درخش است:
بدر ستاره موکبی مهر فلک جنیبتی
ابر درخش رایتی بحر نهنگ خنجری.
خاقانی.
- درخشهای یمانی، بروق یمانیه: و گاه گاه زیارت کردی (مارا) درخشهائی یمانی که روشن شدی از جانب راست شرقی خبردهنده از راه آیندگان نجد، و بیفزودی ما را (ریاح اراک) شوق بر شوق. (حکمت اشراق ترجمه قصه الغربیه ص 280).
، آتش که جهد یا برق که خیزد از تصادم سنگ و آهن و جز آن:
چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن
درخشی به خورشید رخشان فرستم.
؟
، تابش ناگهانی نور، مانند نور موقت مشعل یا چراغ که بعنوان پیام بکار میرود. (از دائرهالمعارف فارسی).
، علم که آنرا اختر و درفش گویند، و این معنی از تاریخ محمد جریر طبری مفهوم است. (شرفنامۀ منیری). اما ظاهراً در آنجا دگرگون شدۀ کلمه درفش باشد نه به معنی آن. (یادداشت لغت نامه)،
{{صفت}} تابنده. درخشان. (برهان). رخشان. درخشنده. براق. ساطع. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
نام آتشکده ای است در شهر ارمینه، و بانی آن آتشکده راس مجوسی بوده و آنرا رأس البغل گویند و درهم بغلی منسوب به اوست، و گویند شهر ارمینه و شیرازرا نیز او بنا کرده است. (از برهان). نام آتشکده ای است که در شهر ارمینه مردی پارسی ساخته، و در جهانگیری گوید: او بانی ارمینه و آتشکدۀ درخش و شهر شیرازبوده او را رأس البغل اعراب لقب داده اند و درهم بغلی به او منسوب است. (آنندراج). اما ظاهراً کلمه مصحف آذرجشنس = آذرگشنسب است، و شهر ارمینه مصحف ارمیه، و شهر شیراز، مصحف شیز. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
در فرهنگ اسدی چ پاول هورن به معنی دو گونه آورده می نویسد: دو گونه بود چون شیخ، منجیک گفت:
ریش درخشت بچشم آید ارزان
همچو سر ماست قبه قبه بر نرم...؟
مرحوم دهخدا در مورد معنی لغت فوق چنین می نویسد: شاید عبارت اسدی اینطور بوده: دو مویه بود چون شیخ. منجیک گفت... و شعر هم بهمین صورت ضبط شده است و اصل آن معلوم نیست چه بوده
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
درخش. برق آتش آسمانی که به تازی صاعقه خوانند. (آنندراج). بعضی صاعقه و رعد را گفته اند و بقول اکثر لغتی است در درخش و بقول سامانی درخش مخفف آذرخش است: برق بالفتح، درخش و ادرخش. (منتهی الارب). و رجوع به آذرخش شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ رَ)
برق. صاعقه. آدرخش:
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
رودکی (از فرهنگ اسدی، خطی).
خصمت بود بجنگ خف و تیرت آذرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
اسدی.
، در بعض فرهنگها سرمای سخت که در آن بیم هلاک بود و نام نهمین روز از ماه آذر
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
درفش. بیز
لغت نامه دهخدا
تصویری از درخش
تصویر درخش
روشنی، تابش، فروغ، تابندگی، شعشعه، پرتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آذرخش
تصویر آذرخش
برق، صاعقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدرفش
تصویر آدرفش
درفش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آذرخش
تصویر آذرخش
((ذَ رَ))
برق، صاعقه، ذرخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخش
تصویر درخش
((دَ یا دِ رَ))
فروغ، روشنایی، برق، آذرخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخش
تصویر درخش
جرقه، برق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آذرخش
تصویر آذرخش
صاعقه، رعد و برق، رعد
فرهنگ واژه فارسی سره
برق، درخش، صاعقه
متضاد: رعد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آذرخش، برق، پرتو، روشنی، نور، براق، درخشنده، ساطع
فرهنگ واژه مترادف متضاد