مقابل اول، قرار گرفته در پایان، برای مثال نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴ - ۵۳۷) آخرین، پایانی، مؤخّر، پسین، اخیر، واپسین، بازپسین، سرانجام، برای مثال آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف - ۴۷) هنگام گلایه، تنبیه، تعجب و توجه دادن به کار می رود، برای مثال نه آخر تو مردی جهاندیده ای / بدونیک هر گونه ای دیده ای؟ (فردوسی۲ - ۵۹۵) آخر شدن: به پایان رسیدن
مقابلِ اول، قرار گرفته در پایان، برای مِثال نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴ - ۵۳۷) آخِرین، پایانی، مُؤَخَّر، پَسین، اَخیر، واپَسین، بازپَسین، سرانجام، برای مِثال آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف - ۴۷) هنگام گلایه، تنبیه، تعجب و توجه دادن به کار می رود، برای مِثال نه آخر تو مردی جهاندیده ای / بدونیک هر گونه ای دیده ای؟ (فردوسی۲ - ۵۹۵) آخر شدن: به پایان رسیدن
طاقچه ای که در کنار دیوار درست می کنند و خوراک چهارپایان را در آن می ریزند، جای علف خوردن چهارپایان، کنایه از اسطبل، طویله، آخورگاه آخور کسی پر بودن: کنایه از بی نیازی او از لحاظ مادی
طاقچه ای که در کنار دیوار درست می کنند و خوراک چهارپایان را در آن می ریزند، جای علف خوردن چهارپایان، کنایه از اسطبل، طویله، آخورگاه آخور کسی پُر بودن: کنایه از بی نیازی او از لحاظ مادی
آخر (در تمام معانی) : چنان بد که اسبی ز آخور بجست که بد شاه پرویز رابرنشست. فردوسی. دگر اسب جنگی چل وشش هزار که بودند بر آخور شهریار. فردوسی. دو اسب گرانمایه زآخور ببرد گزیده سلیح سواران گرد. فردوسی. ز آخور همانگه یکی کرّه خواست بزین اندرون نوز ناگشته راست. فردوسی. ز آخور ببرده ست خنگ و سیاه که بد بارۀ نامبردار شاه. فردوسی. هر آنکس که آواز او بشنود ز پیش سپهبد به آخور دود. فردوسی. همانگه فرستادگان را براه از ایوان فرستاد نزد سپاه که تا اسب گردان به آخور برند ازافکندنیها همه بشمرند. فردوسی. ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای شتر بود بیش اندر آن پنج صد همه کرده آن رسم را نامزد. فردوسی. بیاورد لشکر بدشت شکار سواران شمشیرزن سی هزار ببردند خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای. فردوسی. ز ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای. فردوسی. قوت آرزو و قوت خشم در طاعت قوت خرد باشند... و چون آرزو آید سگالش کند در آخورش استوار ببندد چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی)
آخُر (در تمام معانی) : چنان بد که اسبی ز آخور بجست که بد شاه پرویز رابرنشست. فردوسی. دگر اسب جنگی چل وشش هزار که بودند بر آخور شهریار. فردوسی. دو اسب گرانمایه زآخور ببرد گزیده سلیح سواران گرد. فردوسی. ز آخور همانگه یکی کرّه خواست بزین اندرون نوز ناگشته راست. فردوسی. ز آخور ببرده ست خنگ و سیاه که بد بارۀ نامبردار شاه. فردوسی. هر آنکس که آواز او بشنود ز پیش سپهبد به آخور دود. فردوسی. همانگه فرستادگان را براه از ایوان فرستاد نزد سپاه که تا اسب گردان به آخور برند ازافکندنیها همه بشمرند. فردوسی. ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای شتر بود بیش اندر آن پنج صد همه کرده آن رسم را نامزد. فردوسی. بیاورد لشکر بدشت شکار سواران شمشیرزن سی هزار ببردند خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای. فردوسی. ز ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای. فردوسی. قوت آرزو و قوت خشم در طاعت قوت خرد باشند... و چون آرزو آید سگالش کند درِ آخورش استوار ببندد چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی)
آخور. جایگاهی از گل و سنگ و مانند آن کرده کاه و جو و علف خوردن ستور را. معلف. اری. متبن. آغیل. ستورگاه. پایگاه. پاگاه. ستورخانه. اصطبل. (زمخشری). جائی که چهارپایان را بندند. طویله به معنی متداول این عصر. آکنده، آخیه. (زمخشری) (نطنزی). طویله: و آنجا (بسمنگان در خراسان) کوهها است از سنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بتخانه ها است و آخر اسبان، با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدودالعالم). ز آخر بیاورد پس پهلوان ده اسب سوار آزموده ی گوان. فردوسی. رخش پر ز خون دل و دیده گشت سوی آخر تازی اسبان گذشت. فردوسی. ببینیم تا اسب اسفندیار سوی آخر آید همی بی فسار... فردوسی. روز به آکنده شدم یافتم آخر چون پاتلۀ سفلگان. ابوالعباس. گر دنگل آمده ست پسر تا کی بربندیش بر آخر هر مهتر. ابوالعباس. چون خر رواست پایگهت آخر چون سگ سزاست جایگهت شله. خفاف. سلطان گفت برو از آخر هر کدام اسب که خواهی بگشای و در این حالت بر کنار آخر بودیم امیرعلی اسبی نامزد کرد بیاوردند و بکسان من دادند. (چهارمقاله). این بادپای خوشرو تازی نژاد فضل تا چند گاه باشد بر آخر حمیر. کمال اسماعیل. ، ناوه مانندی از چوب که در آن کاه و جو و مانند آن ریزندخوردن ستور را: خراس و آخر و خنبه ببردند نبود از چنگشان بس چیزپنهان. طیان. ، گوی که در سنگ یا چوب کنند آب را. حوض خرد. حوضچه: و چهار سوی خانه (ظ: چاه) زمزم آخرها کرده اند که آب در آن ریزند و مردم وضو سازند. (سفرنامۀ ناصرخسرو)، قوس گونه ای از استخوان بالای سینه زیر گردن. چنبره. ترقوه. آخره. آخرک: بهر آن خنگ توسنی، دشمن جای سازد به آخر گردن. امیرخسرو (در وصف شمشیر). بزد بر آخر گردن چنانش که بگذشت از بغل آب روانش. نزاری. ، گوی که در میان تودۀ خاک کنند تا آب در آن ریخته و شفته و کاهگل سازند، و آن را آخره و آخرک نیز گویند، {{اسم خاص}} صورتی فلکی که عرب آن را معلف گوید. (از التفهیم). - امثال: برای هر خری آخر نمی بندند، هر کس لایق این اعزاز و اکرام نباشد
آخور. جایگاهی از گل و سنگ و مانند آن کرده کاه و جو و علف خوردن ستور را. معلف. اَری. متبن. آغیل. ستورگاه. پایگاه. پاگاه. ستورخانه. اصطبل. (زمخشری). جائی که چهارپایان را بندند. طویله به معنی متداول این عصر. آکنده، آخیه. (زمخشری) (نطنزی). طویله: و آنجا (بسمنگان در خراسان) کوهها است از سنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بتخانه ها است و آخر اسبان، با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدودالعالم). ز آخر بیاورد پس پهلوان ده اسب سوار آزموده ی ْ گوان. فردوسی. رخش پر ز خون دل و دیده گشت سوی آخر تازی اسبان گذشت. فردوسی. ببینیم تا اسب اسفندیار سوی آخر آید همی بی فسار... فردوسی. روز به آکنده شدم یافتم آخر چون پاتلۀ سفلگان. ابوالعباس. گر دنگل آمده ست پسر تا کی بربندیش بر آخر هر مهتر. ابوالعباس. چون خر رواست پایگهت آخر چون سگ سزاست جایگهت شله. خفاف. سلطان گفت برو از آخر هر کدام اسب که خواهی بگشای و در این حالت بر کنار آخر بودیم امیرعلی اسبی نامزد کرد بیاوردند و بکسان من دادند. (چهارمقاله). این بادپای خوشرو تازی نژاد فضل تا چند گاه باشد بر آخر حمیر. کمال اسماعیل. ، ناوه مانندی از چوب که در آن کاه و جو و مانند آن ریزندخوردن ستور را: خراس و آخر و خنبه ببردند نبود از چنگشان بس چیزپنهان. طیان. ، گَوی که در سنگ یا چوب کنند آب را. حوض خرد. حوضچه: و چهار سوی خانه (ظ: چاه) زمزم آخرها کرده اند که آب در آن ریزند و مردم وضو سازند. (سفرنامۀ ناصرخسرو)، قوس گونه ای از استخوان بالای سینه زیر گردن. چنبره. ترقوه. آخره. آخرک: بهر آن خنگ توسنی، دشمن جای سازد به آخر گردن. امیرخسرو (در وصف شمشیر). بزد بر آخر گردن چنانش که بگذشت از بغل آب روانش. نزاری. ، گَوی که در میان تودۀ خاک کنند تا آب در آن ریخته و شفته و کاهگل سازند، و آن را آخره و آخرک نیز گویند، {{اِسمِ خاص}} صورتی فلکی که عرب آن را معلف گوید. (از التفهیم). - امثال: برای هر خری آخر نمی بندند، هر کس لایق این اعزاز و اکرام نباشد