طاقچه ای که در کنار دیوار درست می کنند و خوراک چهارپایان را در آن می ریزند، جای علف خوردن چهارپایان، کنایه از اسطبل، طویله، آخورگاه آخور کسی پر بودن: کنایه از بی نیازی او از لحاظ مادی
طاقچه ای که در کنار دیوار درست می کنند و خوراک چهارپایان را در آن می ریزند، جای علف خوردن چهارپایان، کنایه از اسطبل، طویله، آخورگاه آخور کسی پُر بودن: کنایه از بی نیازی او از لحاظ مادی
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، سابود، نرموره، بازپیچ، پالوازه، بادپیچ، اورک، بازام، گواچو
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، سابود، نَرمورِه، بازپیچ، پالوازِه، بادپیچ، اَورَک، بازام، گُواچو
مرکّب از: خور، مخفف خورنده + ک، خورندۀ کوچک. - بادخورک، آنچه به او باد خورد. آنچه درمعرض باد قرار گیرد. - غم خورک، بوتیمار که نام مرغکی است و معروفست این حیوان دائم الحزن می باشد
مُرَکَّب اَز: خور، مخفف خورنده + ََک، خورندۀ کوچک. - بادخورک، آنچه به او باد خورد. آنچه درمعرض باد قرار گیرد. - غم خورک، بوتیمار که نام مرغکی است و معروفست این حیوان دائم الحزن می باشد
آخر (در تمام معانی) : چنان بد که اسبی ز آخور بجست که بد شاه پرویز رابرنشست. فردوسی. دگر اسب جنگی چل وشش هزار که بودند بر آخور شهریار. فردوسی. دو اسب گرانمایه زآخور ببرد گزیده سلیح سواران گرد. فردوسی. ز آخور همانگه یکی کرّه خواست بزین اندرون نوز ناگشته راست. فردوسی. ز آخور ببرده ست خنگ و سیاه که بد بارۀ نامبردار شاه. فردوسی. هر آنکس که آواز او بشنود ز پیش سپهبد به آخور دود. فردوسی. همانگه فرستادگان را براه از ایوان فرستاد نزد سپاه که تا اسب گردان به آخور برند ازافکندنیها همه بشمرند. فردوسی. ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای شتر بود بیش اندر آن پنج صد همه کرده آن رسم را نامزد. فردوسی. بیاورد لشکر بدشت شکار سواران شمشیرزن سی هزار ببردند خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای. فردوسی. ز ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای. فردوسی. قوت آرزو و قوت خشم در طاعت قوت خرد باشند... و چون آرزو آید سگالش کند در آخورش استوار ببندد چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی)
آخُر (در تمام معانی) : چنان بد که اسبی ز آخور بجست که بد شاه پرویز رابرنشست. فردوسی. دگر اسب جنگی چل وشش هزار که بودند بر آخور شهریار. فردوسی. دو اسب گرانمایه زآخور ببرد گزیده سلیح سواران گرد. فردوسی. ز آخور همانگه یکی کرّه خواست بزین اندرون نوز ناگشته راست. فردوسی. ز آخور ببرده ست خنگ و سیاه که بد بارۀ نامبردار شاه. فردوسی. هر آنکس که آواز او بشنود ز پیش سپهبد به آخور دود. فردوسی. همانگه فرستادگان را براه از ایوان فرستاد نزد سپاه که تا اسب گردان به آخور برند ازافکندنیها همه بشمرند. فردوسی. ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای شتر بود بیش اندر آن پنج صد همه کرده آن رسم را نامزد. فردوسی. بیاورد لشکر بدشت شکار سواران شمشیرزن سی هزار ببردند خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای. فردوسی. ز ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای. فردوسی. قوت آرزو و قوت خشم در طاعت قوت خرد باشند... و چون آرزو آید سگالش کند درِ آخورش استوار ببندد چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی)