آبی که با آن دست وروی خود را بشویند، برای مثال هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل / بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده (خاقانی - ۳۶۹)، وضو، شستشو پس از قضای حاجت، طهارت، مستراح، چابک و ماهر و استاد در کار
آبی که با آن دست وروی خود را بشویند، برای مِثال هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل / بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده (خاقانی - ۳۶۹)، وضو، شستشو پس از قضای حاجت، طهارت، مستراح، چابک و ماهر و استاد در کار
مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مِثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جَلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مِثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
آبدست. آبی که بیشتر با دو ظرف موسوم به آفتابه لگن پیش از طعام و بعد از طعام برای شستن دست و دهان بکار است: حورعین را ببهشت آرزو آید همه شب کآدمی وار به بزم تو رسد در شبگیر آب دستت همه بر روی کشیدی چو گلاب خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر. معزی. هم خلال ازطوبی و هم آبدست از سلسبیل بلکه دستاب همه تسنیم رضوان آمده. خاقانی. ، وضو. تکرع. غسل. توضؤ: الحدث، هرچه آبدست بدان تباه شود. (دستوراللغۀادیب نطنزی). این معنی رفتن گناهان است به آبدست، اگر از اینها چیزی مانده است بدان که هنوز گناه در تست و وضوی تو تمام نیست. (کتاب المعارف). جمال یارشد قبله ی نمازم ز اشک رشک او شد آبدستم. مولوی. نماز عید خواهم کرد هان ساقی بیار آبی برای آبدست ما به ابریق قدح شویان. کمال خجند. ، استنجا کردن به آب. (برهان) ، لطف و مهارت در صنعت: که بست آن نقش عارض، آفرین باد که آب دست از وی آشکار است. کمال خجندی
آبدست. آبی که بیشتر با دو ظرف موسوم به آفتابه لگن پیش از طعام و بعد از طعام برای شستن دست و دهان بکار است: حورعین را ببهشت آرزو آید همه شب کآدمی وار به بزم تو رسد در شبگیر آب دستت همه بر روی کشیدی چو گلاب خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر. معزی. هم خلال ازطوبی و هم آبدست از سلسبیل بلکه دستاب همه تسنیم رضوان آمده. خاقانی. ، وضو. تکرع. غسل. توضؤ: الحدَث، هرچه آبدست بدان تباه شود. (دستوراللغۀادیب نطنزی). این معنی رفتن گناهان است به آبدست، اگر از اینها چیزی مانده است بدان که هنوز گناه در تست و وضوی تو تمام نیست. (کتاب المعارف). جمال یارشد قبله ی ْ نمازم ز اشک رشک او شد آبدستم. مولوی. نماز عید خواهم کرد هان ساقی بیار آبی برای آبدست ما به ابریق قدح شویان. کمال خجند. ، استنجا کردن به آب. (برهان) ، لطف و مهارت در صنعت: که بست آن نقش عارض، آفرین باد که آب دست از وی آشکار است. کمال خجندی
قوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دلیری به رزم اندرون زوردست همان پاکدینی و یزدان پرست. فردوسی (یادداشت ایضاً). رهی گشتند او را زوردستان ز دل کردند بیرون مکر و دستان. (ویس و رامین)
قوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دلیری به رزم اندرون زوردست همان پاکدینی و یزدان پرست. فردوسی (یادداشت ایضاً). رهی گشتند او را زوردستان ز دل کردند بیرون مکر و دستان. (ویس و رامین)
مقابل زبردست. که . کهتر. فرودست. مرئوس. تابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رعیت. (دهار) (محمود بن عمر) (زمخشری) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد. فرودست. خدمتگزار. (فرهنگ فارسی معین). مطیع و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). ج، زیردستان: که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. دگر آنکه دانش نگیری تو خوار اگر زیردستی و گر شهریار. فردوسی. دل زیردستان ما شاد باد هم از داد ما گیتی آباد باد. فردوسی. هر آنکس که باشد مرا زیردست همه شادمان باد و یزدان پرست. فردوسی. آله است آری ولیکن آسمانش زیردست قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال. عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ببخشای بر زیردستان بمهر بر ایشان بهر خشم مفروز چهر. اسدی. زیردستانت چونکه بی خردند چون ترا هوش و عقل و گفتار است. ناصرخسرو. ز بس دستان و بی دینی بمانده ست به زیر دست قومی زیردستان. ناصرخسرو. بر درگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). مشفقتر زیردستان آن است که دررسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. (کلیله و دمنه). هم زیردست آنی در هر فنی که گفت تا زیردست نه فلک و هفت اخترم. سوزنی. بادت ز جهانیان زبردستی کز رنج مجیر زیردستانی. سوزنی. زیردستان گله بر عکس کنند گله شان از پی نفی تهم است. خاقانی. و بر اهتمام حال رعیت و اعتنای به مصالح زیردست حریص. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274). ترا من همسرم در همنشینی بچشم زیردستانم چه بینی. نظامی. حکایت بازجست از زیردستان که مستم کوردل باشند مستان. نظامی. آب گل خاک ره پرستانش گل کمربند زیردستانش. نظامی. وگر بالای مه باشد نشستم شهنشه را کمینه زیردستم. نظامی. اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان). آورده اندکه یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان جستی. (گلستان). دل زیردستان نباید شکست مبادا که روزی شوی زیردست. سعدی (بوستان). ای زبردست زیردست آزار گرم تا کی بماند این بازار. سعدی. زبردست چون سر برآرد بجنگ سر زیردستان درآید بسنگ. امیرخسرو. ، مال گزار. (شرفنامۀ منیری) ، پست تر. (ناظم الاطباء) ، شتاب. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب. (غیاث) (آنندراج) (از فهرست ولف) ، مطیع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف) : سخن تا نگویی ترا زیردست زبردست شد کز دهان تو رست. ابوشکور. بدینگونه تاسالیان گشت شست جهان شد همه شاه را زیردست. فردوسی. ندانی که ایران نشست منست جهان سربسر زیردست منست. فردوسی. تراچون بچنگ آورید و ببست کند مر جهان را همه زیردست. فردوسی. جاه ترا مدح گوی، عقل و زبان خرد حکم ترا زیردست، دولت و بخت جوان. خاقانی. ز ماهی تا به ماه افسرپرستت ز مشرق تا به مغرب زیردستت. نظامی. ، خوار و ذلیل. (فرهنگ فارسی معین) ، مخفی. (غیاث) (آنندراج). نهانی. در پرده. در خفا. پوشیده. پنهان. محرمانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کی توان نوشیدن این می زیردست می یقین مر مرد را رسواگر است. مولوی (یادداشت ایضاً). ، کنیز. (ناظم الاطباء). در این بیت شاهنامه گویا منکوحه، در برابر دوشیزه و دختر باشد: بفرمود از آن پس بهنگام خواب که پوشیده رویان افراسیاب ز خویش و ز پیوند او هرکه هست اگر دخترانند اگر زیردست همه در عماری براه آورید از ایوان بمیدان شاه آورید. فردوسی
مقابل زبردست. کِه ْ. کهتر. فرودست. مرئوس. تابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رعیت. (دهار) (محمود بن عمر) (زمخشری) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد. فرودست. خدمتگزار. (فرهنگ فارسی معین). مطیع و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). ج، زیردستان: که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. دگر آنکه دانش نگیری تو خوار اگر زیردستی و گر شهریار. فردوسی. دل زیردستان ما شاد باد هم از داد ما گیتی آباد باد. فردوسی. هر آنکس که باشد مرا زیردست همه شادمان باد و یزدان پرست. فردوسی. آله است آری ولیکن آسمانش زیردست قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال. عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ببخشای بر زیردستان بمهر بر ایشان بهر خشم مفروز چهر. اسدی. زیردستانت چونکه بی خردند چون ترا هوش و عقل و گفتار است. ناصرخسرو. ز بس دستان و بی دینی بمانده ست به زیر دست قومی زیردستان. ناصرخسرو. بر درگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). مشفقتر زیردستان آن است که دررسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. (کلیله و دمنه). هم زیردست آنی در هر فنی که گفت تا زیردست نه فلک و هفت اخترم. سوزنی. بادت ز جهانیان زبردستی کز رنج مجیر زیردستانی. سوزنی. زیردستان گله بر عکس کنند گله شان از پی نفی تهم است. خاقانی. و بر اهتمام حال رعیت و اعتنای به مصالح زیردست حریص. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274). ترا من همسرم در همنشینی بچشم زیردستانم چه بینی. نظامی. حکایت بازجست از زیردستان که مستم کوردل باشند مستان. نظامی. آب گل خاک ره پرستانش گل کمربند زیردستانش. نظامی. وگر بالای مه باشد نشستم شهنشه را کمینه زیردستم. نظامی. اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان). آورده اندکه یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان جستی. (گلستان). دل زیردستان نباید شکست مبادا که روزی شوی زیردست. سعدی (بوستان). ای زبردست زیردست آزار گرم تا کی بماند این بازار. سعدی. زبردست چون سر برآرد بجنگ سر زیردستان درآید بسنگ. امیرخسرو. ، مال گزار. (شرفنامۀ منیری) ، پست تر. (ناظم الاطباء) ، شتاب. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب. (غیاث) (آنندراج) (از فهرست ولف) ، مطیع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف) : سخن تا نگویی ترا زیردست زبردست شد کز دهان تو رست. ابوشکور. بدینگونه تاسالیان گشت شست جهان شد همه شاه را زیردست. فردوسی. ندانی که ایران نشست منست جهان سربسر زیردست منست. فردوسی. تراچون بچنگ آورید و ببست کند مر جهان را همه زیردست. فردوسی. جاه ترا مدح گوی، عقل و زبان خرد حکم ترا زیردست، دولت و بخت جوان. خاقانی. ز ماهی تا به ماه افسرپرستت ز مشرق تا به مغرب زیردستت. نظامی. ، خوار و ذلیل. (فرهنگ فارسی معین) ، مخفی. (غیاث) (آنندراج). نهانی. در پرده. در خفا. پوشیده. پنهان. محرمانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کی توان نوشیدن این می زیردست می یقین مر مرد را رسواگر است. مولوی (یادداشت ایضاً). ، کنیز. (ناظم الاطباء). در این بیت شاهنامه گویا منکوحه، در برابر دوشیزه و دختر باشد: بفرمود از آن پس بهنگام خواب که پوشیده رویان افراسیاب ز خویش و ز پیوند او هرکه هست اگر دخترانند اگر زیردست همه در عماری براه آورید از ایوان بمیدان شاه آورید. فردوسی
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) : همی مادرش را جگر زآن بخست که فرزند جایی شود دوردست. فردوسی. یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست. فردوسی. به هر کشوری گنج آکنده است که کس را نباید شدن دوردست. فردوسی. غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). ز دریا به است آن ره دوردست که دوری و دیریش را چاره هست. نظامی. گر آید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود همنشست. نظامی. ز بانگ سگان کآمد از دوردست رسیدند گرگان و روباه رست. نظامی. رسیدم به ویرانۀ دوردست در و درگهی با زمین گشته پست. نظامی. زهی آفتابی که از دوردست به نور تو بینم در هرچه هست. نظامی. حسابی که بود از خرد دوردست سخن را نکردم بر او پای بست. نظامی. مال و تن در راه حج دوردست خوش همی بازند چون عشاق مست. مولوی
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) : همی مادرش را جگر زآن بخست که فرزند جایی شود دوردست. فردوسی. یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست. فردوسی. به هر کشوری گنج آکنده است که کس را نباید شدن دوردست. فردوسی. غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). ز دریا به است آن ره دوردست که دوری و دیریش را چاره هست. نظامی. گر آید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود همنشست. نظامی. ز بانگ سگان کآمد از دوردست رسیدند گرگان و روباه رست. نظامی. رسیدم به ویرانۀ دوردست در و درگهی با زمین گشته پست. نظامی. زهی آفتابی که از دوردست به نور تو بینم در هرچه هست. نظامی. حسابی که بود از خرد دوردست سخن را نکردم بر او پای بست. نظامی. مال و تن در راه حج دوردست خوش همی بازند چون عشاق مست. مولوی