جدول جو
جدول جو

معنی آجنگ - جستجوی لغت در جدول جو

آجنگ
سرشاخه های درهم پیچیده ی درختان تنومند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
(دخترانه)
قطعه موسیقی، اراده، قصد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آونگ
تصویر آونگ
(دخترانه)
آویزان، آویخته، نام رشته ای که خوشه انگور و بعضی میوه ها را به آن می بندند
فرهنگ نامهای ایرانی
چین و چروکی که در چهره یا بین دو ابرو به دلیل پیری یا خشم پیدا شود، برای مثال بزرگواری و کردار او و بخشش او / ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ (فرخی - ۲۰۹)، هرکجا بیندم از دور کند / چهره پرچین و جبین پرآژنگ (ایرج میرزا - ۱۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرنگ
تصویر آرنگ
رنگ، لون، گونه، روش، همانا، گویی
فرهنگ فارسی عمید
خندق یا دیواری که در اطراف قلعه یا بر گرد سپاه برای محافظت درست کنند، مورچال، سنگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جنگ
تصویر جنگ
زد و خورد و کشتار میان چند تن یا میان سپاهیان دو کشور، نبرد، پیکار، رزم، کارزار، آورد، کنایه از کشمکش میان رقیبان برای دستیابی به اهداف مورد نظر خود، بن مضارع جنگیدن
جنگ چته: جنگ پارتیزانی
جنگ زرگری: کنایه از جنگ دروغی و ساختگی میان دو تن برای فریب دادن دیگران
جنگ شیمیایی: در امور نظامی جنگی که در آن مواد شیمیایی از قبیل گازهای سمی خفه کننده یا سوزاننده و مواد آتش زا به کار برود
جنگ مکانیزه: در امور نظامی جنگی که در آن ماشین های جنگی از قبیل تانک و زره پوش وسایر وسائل موتوری به کار برود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جنگ
تصویر جنگ
برنامۀ رادیویی یا تلویزیونی شامل قطعه های متعدد موسیقی، آواز، نمایش و امثال آن، دفتر یا کتابی که در آن اشعار و مطالب گوناگون نوشته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
قصد، عزم، اراده، عزیمت، برای مثال چو آهنگ رفتن کند جان پا ک / چه بر تخت مردن چه بر روی خا ک (سعدی - ۵۹)روش،
در موسیقی آواز، لحن، نوا، آوا، در موسیقی آواز موزون، قطعۀ موسیقی، برای مثال چو آهنگ بربط بود مستقیم / کی از دست مطرب خورد گوشمال (سعدی - ۹۶) جریان تغییر، سرعت افزایش یا کاهش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آونگ
تصویر آونگ
ریسمانی که خوشه های انگور یا میوۀ دیگر را به آن ببندند و از سقف خانه یا دکان یا جای دیگر آویزان کنند که تا زمستان بماند، برای مثال چون برگ لاله بوده ام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی - ۵۲۶)،
هر چیز آویخته، آویزان، در علم فیزیک جسم سنگینی که به ریسمان آویزان کنند و حرکتی متناوب به طرفین دارد، پاندول مثلاً آونگ ساعت
فرهنگ فارسی عمید
(جَ / جِ)
نام قریه ای بسرخس و معرب آن آجنقان است
لغت نامه دهخدا
(وَ)
رشته ای که انگور و دیگر میوه بندند و آویزند (فرهنگ اسدی، خطی) ، و این کار برای تازه ماندن و گنده نشدن میوه است به زمستان. معلاق. آوند. بند:
چون برگ لاله بودم (من) واکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی شد که در آونگ سرش در کنب است.
انوری.
،
{{صفت}} آویخته. معلق. دروا. آونگان. آویزان. دلنگان:
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود زمین پاسنگ
هزاریک گر از آن زآسمان درآویزد
چنان بود که ز کاهی کهی کنند آونگ.
فرخی.
وآنگه او را سوی دروازۀ گرگانج برند
سرنگون باد گران از سر پیلان آونگ.
فرخی.
بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون، آونگ.
ناصرخسرو.
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و ما چو یکی لقمۀ نهنگ.
سوزنی.
نگونش در آن چاه آونگ کرد
هنوز اندر آنجاست آونگ مرد.
زجاجی.
، هر چیز درآویخته و معلق و دروا: انگور، خربزه، سیب، هندوانۀ آونگ:
توئی که خوشۀ پروین بر این بلند رواق
ز بهر نقل جلال تو بسته اند آونگ.
ظهیر فاریابی.
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او تن ما بدار سازد آونگ
القصه در این سراچۀ پرنیرنگ
یک مرده به نام به که صد زنده به ننگ.
شاه نظر.
- آونگ شدن، آویخته گشتن:
جانی چو بدار هجرت آونگ شود
صحرای جهان بر دل من تنگ شود.
؟
- آونگ کردن، آونگ بستن. آویختن:
وظیفۀ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیش آونگ.
مولوی.
- امثال:
خانه خرس و انگور آونگ !
،
{{اسم}} جسمی وزین که تحت اثرقوه ثقل واقع و پیرامون نقطه ای ثابت جنبان باشد، وآن بر دو گونه است بسیط و یا ساده و آمیغی یا مرکب.و از اقسام مرکب شاهین ترازو و رقاصک ساعت است
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ نَ)
دهی از دهستان نیمبلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 40 تن. آب آن از قنات. محصول عمده آن غلات می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
قصد. عزم. عزیمت. عمد. (ادیب نطنزی). تعمد. نیت. بسیج. تأمیم. استواء. اندیشه.توجه به. برفتن بسوی. حرد. نحو. اراده:
خسرو غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه.
بهرامی.
بد گشت چرخ با من بیچاره
وآهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسائی.
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شادو بسبزه کرده آهنگ.
عماره.
گرفتی ز کردار گیتی شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب.
فردوسی.
به بیداد جوئی همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من.
فردوسی.
بیفشرد ران رخش را تیز کرد [رستم]
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
وزآن پس که او [کاوس] شد بهاماوران
ببستند پایش به بند گران
کس آهنگ آن تخت شاهی نکرد
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد.
فردوسی.
ولیکن چو رای تو با جنگ نیست
مرا نیز با جنگ آهنگ نیست.
فردوسی.
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
بخوبی ّ و پیوندت آهنگ نیست.
فردوسی.
تن آسان بدی شادو پیروزبخت
چرا کردی آهنگ این تاج و تخت ؟
فردوسی.
همه آشتی گردد این جنگ ما
بدین رزمگه کردن آهنگ ما.
فردوسی.
بدان حد کشان بود نیرو بجای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای.
فردوسی.
بلند آسمان را که فرسنگ نیست
کسی را بدو راه آهنگ نیست.
فردوسی.
همان ماده [شیر] آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش باندام کرد.
فردوسی.
یکی بانگ برزد بدان نره شیر
چو آهنگ اوکرد شیر دلیر
ز بیشه بیک سو جهانید اسب
برافروخت برسان آذرگشسب.
فردوسی.
چو هنگام فرهنگ باشد ترا
بدانائی آهنگ باشد ترا
بایوان نمانم که بازی کنی
ببازی چنین سرفرازی کنی.
فردوسی.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یاد گیر
هم از داد و آئین و فرهنگ اوی
بنیکی بهرجای آهنگ اوی.
فردوسی.
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب.
فردوسی.
بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی ّ و رادی کنم.
فردوسی.
جهاندار [یزدگرد] چون کرد آهنگ مرو
بماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت، با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چو آهنگ میدان کند در نبرد
سر نرّه دیوان برآرد بگرد.
فردوسی.
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد.
فردوسی.
و از آنجایگه شد سوی جنگ کرم
سپاهش همه کرده آهنگ کرم.
فردوسی.
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بدرد دل آهنگ آورد کرد.
فردوسی.
ز عشق بندۀ رومی ّو خادم زنگی
سوی عنا و بلا چون همی کنی آهنگ ؟
عنصری.
شیر بنیزه درآمد و قوت کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. (تاریخ بیهقی).
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم...
اسدی.
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
برآورد گرد اسب را تیز کرد.
اسدی.
نایدش بچنگ آنکه سوی وی کند آهنگ
آن نیز که دارد شود از چنگش کوتاه.
ناصرخسرو.
کنون که کردی شاها سوی هزاردرخت
بشادکامی و پیروزی و نشاط آهنگ.
مسعودسعد.
ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه). پس بترسیدند عظیم، و آهنگ آن کردند که بازگردند. (مجمل التواریخ). و چون سر سال بود با هزار مرد آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ).
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
بصلح ویم نیز آهنگ نیست.
آتسزبن قطب الدین محمد.
سوزنی تیز درگرفته بچنگ
کرد زی خایه های خویش آهنگ.
سنائی.
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک.
سعدی.
خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. در چنین سالی محتشمی... نعمت بیکران داشت تنگدستان را زر و سیم دادی... طایفۀ درویشان از جور فاقه بجان آمده بودند... آهنگ دعوت او کردند. (گلستان). آورده اند که سپاه دشمن بیقیاس بود و اینان اندک و جماعتی آهنگ گریز کردند. (گلستان). ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان).
گر آید گل زبانگ بلبلان تنگ
مگر کرکس کند سوی وی آهنگ.
امیرخسرو.
، مقصد. مقصود. راه. سبیل:
بسا نامداران که در جنگ من
بدادند جان را بر آهنگ من.
فردوسی.
، قصد جان. سوء قصد:
جهان ننگ دارد همی زآن پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
دقیقی.
جهاندار گفتا که اینت پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
فردوسی.
چون پند فرومایه سوی جوژه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند.
نظامی.
، حمله. صولت. صیال:
بدو [برستم] گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار شیر...
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من.
فردوسی.
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
بجنگ اندرون زور و آهنگ من.
فردوسی.
بکردار شیر است آهنگ اوی
نه پیچد کسی گردن از چنگ اوی.
فردوسی.
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیکار و کینه نجست.
فردوسی.
اگر بچۀ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر...
بگوهر شود باز چون شد بزرگ
نترسد ز آهنگ پیل سترگ.
فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی ّ و رومی نژاد
دو لشکر نظاره بر این جنگ ما
بدین گرز و شمشیر و آهنگ ما.
فردوسی.
، سیما. قیافه. ملامح:
یکی شارسانست آن چون بهشت
که گوئی نه از خاک دارد سرشت
نبینی همی اندر ایوان و خان
مگر پوشش او همه استخوان
بر ایوانها جنگ افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
همان چهر کیخسروجنگجوی
بزرگی ّ و مردی ّ و آهنگ اوی
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک.
فردوسی.
، نوا. آواز. لحن صوت. راه. ره. پرده. آوا:
یک بریشم کم کن از آهنگ جور
گر نه با ایّام در یک پرده ای.
انوری.
چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ
زمانه تیز کند نالۀ مرا آهنگ.
ظهیر فاریابی.
هر شبی زاویۀ مدح گهربار تو باد
روشن از شمع رخ مطرب ناهیدآهنگ.
سیف اسفرنگ.
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
سعدی (گلستان).
ره بط باز تیزآهنگ میزد
برقص کبک شاهین چنگ میزد.
؟
- آهنگ حجاز. آهنگ حصار و غیره.
، چم. فحوی ̍: از آهنگ گفتار او، از لحن، از فحوای کلام او، سان. گونه. کردار. طرز. روش. صفت. رفتار:
چه بد کردم بتو ای شوخ دلبر
که محزونم بدین آهنگ داری ؟
حکاک.
، خمیدگی طاق و سقف ایوان و امثال آن، و آن را باصطلاح بنّایان لنگر خوانند:
جلالت ار بفلک بر بصدر بنشیند
شکسته گردد طاق سپهر را آهنگ.
رفیع لنبانی (از فرهنگها).
لکن آهنگ در این بیت به معنی لنگر و خمیدگی نمینماید، کنار صفه و حوض. (برهان) :
ز ناتوانی جائی رسیده ام که مرا
مسافتی است ز آهنگ صفه تا پرده.
کمال اسماعیل.
در این بیت معنی آهنگ نیز روشن نیست و به تبعیت فرهنگها نقل شد، صف مردمان و جانوران. (برهان). و در بعض فرهنگها بیت ذیل را شاهد این معنی آورده اند:
زمین پیکر از یکدگر بگسلاند
بروز نبرد تو زآهنگ لشکر.
ازرقی.
لکن معنی صف در این بیت مناسب نمیآید، و با معنی قصد یا حمله یا آواز بیشتر تناسب دارد، طویله. شترخان. پاگاه. اخته خانه، عمارت دراز و طولانی که به عربی ازج و به فارسی اوستان و سغ خوانند، مقام و مکان حیوان. (برهان)، توجه. تمایل. یازش. چسبیدن. گرایش:
بود آهنگ نعمتها همه ساله بسوی تو
بود آهنگ کشتیها همه ساله بمعبرها.
منوچهری.
، صوت. آواز:
چو برزد سر از برج خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور.
فردوسی.
بانگ و آهنگ او بنصرت و فتح
در عراقین و در خراسان باد.
مسعودسعد.
وآهنگ در کلمه مرکبۀ هم آهنگ از همین معنی است.
- به آهنگ برخاستن، شتاب گرفتن: سگی بیامد و سر در دیگ کرد و پاره ای گوشت برداشت دهنش بسوخت سبک سر برآورد حلقۀ دیگ در گردنش افتاد از سوزش به آهنگ خاست و دیگ را ببرد. (سیاست نامۀ منسوب بنظام الملک).
،
{{نعت فاعلی مرخم}} در کلمات مرکبه، آهنگ غالباً بمعنای کشنده و کش مخفف کشنده آید.
- آب آهنگ، آب کش. ناضح. نازح:
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ.
سنائی.
- بدآهنگ، بدلحن. بدقصد. بدنیت:
ز بس کینه جوی و بدآهنگ بود
فراخای گیتی بر او تنگ بود.
عنصری.
- بسترآهنگ، از بستر، جامۀ خواب و آهنگ. چادرشب که بر بستر کشند:
خوشا حال لحاف و بسترآهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ.
لبیبی.
- پالاهنگ، از پالا، اسب جنیبت و آهنگ بمعنی مذکور:
کشی ز روم بخوارزم بت پرستان را
فسار در سر و در دست نیز پالاهنگ.
معزی.
- پس آهنگ، از پس، مقابل پیش و آهنگ. آهنی که کفشگران در پس کفش نهند تا بدان کفش را فراخ کنند و قالب را در آن نهند. پاشنه کش.
- پیش آهنگ، نهاز. نخراز. تکه. برون. باژن. کراز.پیشهنگ:
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
پیشرو. قائد. پیشوا.
- خوش آهنگ، خوش لحن. نیکونیّت.
- درازآهنگ، بدرازاکشیده. مطول. طویل:
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
درازآهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن درازآهنگ.
ناصرخسرو.
دراز آهنگ شد این کار با تو
ندانم چون کنم ای یار با تو.
جامی.
- دژآهنگ، بدقصد. بدنیت. مخوف. تند. صعب:
بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
- دودآهنگ، دودکش.
- سرآهنگ، قائد. پیشوا:
نوشته در آن نامۀ شهریار
سرآهنگ مردان نبرده سوار.
فردوسی.
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ این دوده را نام چیست.
فردوسی.
و کلمه سرهنگ مخفف سرآهنگ است.
- شب آهنگ، شعری ̍. کاروان کش:
بگفت این و بر پشت شبرنگ شد
بچهره بسان شباهنگ شد.
فردوسی.
چویک بهره زآن تیره شب درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت.
فردوسی.
شه شرق بر که کشیده سرادق
رمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
در شب تاریک حیرت کاروان صبح را
صد شباهنگ است در یک آه آتشبار من.
سیف اسفرنگ.
- ، مرغ حق گوی. شب آویز.
-، بلبل. عندلیب. هزار. هزاردستان:
مغنی نوائی بده چنگ را
بدل آتشی زن شباهنگ را.
فخر گرگانی.
- ، اسب سیاه زیور. شبدیز:
به پشت شباهنگ بربسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ.
فردوسی.
- ، و در بیت ذیل ظاهراً شب آهنگ هنگام شب است:
شب آهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود.
نظامی.
- ، شوغا. شبگاه. جایگاه چهارپایان در شب. لغت نامه ها برای این معنی بیت ذیل را شاهد آورده اند (؟) :
از حوصلۀ زمانۀ تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ.
- شفشاهنگ، از شفشفه، شوشه و آهنگ بمعنی کش و کشنده. صرمه کش. صورت دیگر آن شفشاهنج است:
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش بیاهنج.
(ویس و رامین).
کوه محروق است همچون زر بشفشاهنج در
دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند.
خاقانی.
ز زخم ناوگ مژگان او بود هر شب
بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ.
نجیب جرفادقانی.
- کبوترآهنگ، از کبوتر به معنی حمامه و آهنگ. کبوترکش. برج کبوتر.
- سیم آهنگ، شاید از سیم به معنی ستیم و ریم و آهنگ.
- هم آهنگ، هم آواز. متوافق. هم لحن. هم داستان. هم عقیده:
گر سیاهست و هم آهنگ تو است
تو سفیدش خوان که هم رنگ تو است.
مولوی.
- ، هم وزن. هم بحر.
،
{{اسم}} چگونگی و کیفیت تصویت که با گوش آواز کسی را از دیگری تمیز دهند: آهنگی زنانه. آهنگی لطیف. چگونگی تصویت که بسامعه آواز مردم ولایت و ناحیتی را که بیک زبان تکلم کنند از دیگران فرق توان کردن، راه. پرده در موسیقی: آهنگ عراق، راه عراق. یکی از نواهای موسیقی:
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت.
نظامی.
، وزن، (اصطلاح عروض) بحر، موزونی آواز و ساز. (برهان)، آواز نرم در پردۀ سرود و ساز. (مؤید). وزن اغانی، و آن را دراصطلاح موسیقی دانان، برداشت آواز نیز گویند، آوازی که در اول گویندگی و قوالی برکشند، شتاب. (برهان)، در بیت ذیل فردوسی معنی آهنگ معلوم نیست:
درم نام را باید و ننگ را
دگر بخشش و بزم و آهنگ را.
وشاید به معنی مقاصد مهمه باشد
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مورچال. گوی که در اطراف قلعه، گاه محاصره و تسخیر آن حفر کنند، دیواری که برای حفظ سپاه کشند. سنگر، حاجز و حوالی که سازند حفظ قلعه را، جمعی از سپاهی که در اطراف قلعه برای تسخیر آن جابجای گمارند، جمعی از مردم که در درون قلعه برای حراست آن جای بجای معین کنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
اراده، عزیمت، روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژنگ
تصویر آژنگ
شکن، ترنجیدگی، چین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرنگ
تصویر آرنگ
مرفق، آرنج
فرهنگ لغت هوشیار
گودیی که در اطراف قلعه بهنگام محاصره حفرکنند مورچال، دیواری که برای حفظ سپاه کشند سنگر، جمعی از سپاهیان و دیگران که دراطراف یا درون قلعه برای تسخیر آن جای جای گمارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگ
تصویر جنگ
جدال و قتال، ستیزه، نبرد، پیکار، حرب، رزم
فرهنگ لغت هوشیار
رشته ای که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را بدان بندند و از سقف آویزند تا فاسد نشود، هر چیز آویخته معلق، جسم وزینی که حول محوری ثابت حرکت کند مانند پاندول ساعت. یا آونگ الکتریکی (برقی) آلتی است مشکل از گلوله ای سبک وزن (مغزنی آقطی) که بنخی ابریشمین آویخته است پاندول الکتریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگ
تصویر جنگ
((جُ))
کشتی، دفتری که در آن اشعار و مطالب دیگر نوشته شود، مجموعه ای از برنامه ها درباره موضوعی خاص مانند، جنگ هنر، آلبوم عکس ها و تصویرها
فرهنگ فارسی معین
((وَ))
ریسمانی که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را به آن می بندند و از سقف می آویزند تا فاسد نشود، هر چیز آویخته، معلق، جسم سنگینی که گرد محور ثابتی حرکت کند، مانند پاندول ساعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلنگ
تصویر آلنگ
((لَ))
خندق، دیواری که بر گرد سپاه برای محافظت درست کنند. مورچال، سنگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
((هَ))
قصد، عزم، حمله، صولت، نوا، لحن، فحوی، مفاد، سان، گونه، روش، قطعه موسیقی، هر صدای موزون، میزان تغییر چیزی در طول زمان، روند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژنگ
تصویر آژنگ
((ژَ))
چین و شکن روی پوست، گره، خم، چروکی که در جامه افتد، موج کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرنگ
تصویر آرنگ
رنگ، لون، سرخاب، گونه، روش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرنگ
تصویر آرنگ
رنج، اذیت، آزار، مکر، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرنگ
تصویر آرنگ
((رَ))
آرنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
اراده، ریتم، مقصود، نیت، قصد، وزن، لحن
فرهنگ واژه فارسی سره
چروک، چین، شکنج، گره، ماز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آویخته، آویز، پاندول، معلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اراده، خواست، داعیه، عزم، عزیمت، قصد، میل، نیت، سرود، لحن، مقام، ملودی، نشید، نغمه، نوا، فحوا، مفاد، اسلوب، راه، روش، طرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که سر و روی نامرتب و پریشان دارد، موهای درهم و پریشان
فرهنگ گویش مازندرانی
بقعه ای قدیمی در تنگه ی جواهرده
فرهنگ گویش مازندرانی