گوساله مانند، یکی از شهرهای آموریان که در یهودا بود. و فعلاً آن را عجلان گویند و آن تلی است که به مسافت ده میل بشمال شرقی غزه واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
گوساله مانند، یکی از شهرهای آموریان که در یهودا بود. و فعلاً آن را عجلان گویند و آن تلی است که به مسافت ده میل بشمال شرقی غزه واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، نار، تش، مخ، انیسه، اخگر، آذر کنایه از گرما، حرارت، کنایه از ناراحتی، اندوه، گلوله، از عنصرهای چهارگانه، شراب آتش افروختن: آتش روشن کردن، کنایه از فتنه انگیختن و سبب دشمنی و جنگ میان دیگران شدن، برای مثال میان دو تن آتش افروختن / نه عقل است خود در میان سوختن (سعدی - ۱۷۲) آتش پارسی: در پزشکی تبخال، برای مثال دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب / نطق من آب تازیان برده به نکتۀ دری (خاقانی - ۴۲۲) در پزشکی جوش های زرد رنگ که در پوست صورت بروز می کند، آتشی که پارسیان در آتشکده می افروختند آتش دهقان: آتشی که دهقانان پس از درو کردن و برداشتن حاصل مزرعه به باقی ماندۀ آن می زنند تا آفات نباتی از میان برود و زمین قوت بگیرد آتش روشن کردن: افروختن آتش، کنایه از فتنه انگیختن، برپا کردن فتنه و آشوب آتش زدن: چیزی را به آتش کشیدن و سوزاندن، افروختن آتش در چیزی آتش کردن: آتش روشن کردن، آتش افروختن، به کار انداختن توپ و تفنگ و در کردن گلوله آتش گرفتن: شعله ور شدن و سوختن چیزی که آتش در آن افتاده باشد، کنایه از خشمناک شدن، تند شدن آتش نشاندن: کنایه از خاموش کردن و فرونشاندن آتش، کشتن آتش
آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، نار، تَش، مخ، انیسه، اَخگَر، آذر کنایه از گرما، حرارت، کنایه از ناراحتی، اندوه، گلوله، از عنصرهای چهارگانه، شراب آتش افروختن: آتش روشن کردن، کنایه از فتنه انگیختن و سبب دشمنی و جنگ میان دیگران شدن، برای مِثال میان دو تن آتش افروختن / نه عقل است خود در میان سوختن (سعدی - ۱۷۲) آتش پارسی: در پزشکی تبخال، برای مِثال دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب / نطق من آب تازیان برده به نکتۀ دری (خاقانی - ۴۲۲) در پزشکی جوش های زرد رنگ که در پوست صورت بروز می کند، آتشی که پارسیان در آتشکده می افروختند آتش دهقان: آتشی که دهقانان پس از درو کردن و برداشتن حاصل مزرعه به باقی ماندۀ آن می زنند تا آفات نباتی از میان برود و زمین قوت بگیرد آتش روشن کردن: افروختن آتش، کنایه از فتنه انگیختن، برپا کردن فتنه و آشوب آتش زدن: چیزی را به آتش کشیدن و سوزاندن، افروختن آتش در چیزی آتش کردن: آتش روشن کردن، آتش افروختن، به کار انداختن توپ و تفنگ و در کردن گلوله آتش گرفتن: شعله ور شدن و سوختن چیزی که آتش در آن افتاده باشد، کنایه از خشمناک شدن، تند شدن آتش نشاندن: کنایه از خاموش کردن و فرونشاندن آتش، کشتن آتش
تا او را، برای مثال بوالعجبی ساز در این دشمنی / تاش زمانی به زمین افکنی (نظامی۱ - ۷۰) لکه های سیاه که بر چهره و پوست بدن انسان پیدا می شود، کلف، کک مک، ماه گرفتگی یار، دوست، صاحب، پسوندی که به جای پیشوند هم به کار می رفت، برای مثال خیلتاش، شهرتاش، من و تو هر دو خواجه تاشانیم / بندۀ بارگاه سلطانیم (سعدی - ۱۰۵)
تا او را، برای مِثال بوالعجبی ساز در این دشمنی / تاش زمانی به زمین افکنی (نظامی۱ - ۷۰) لکه های سیاه که بر چهره و پوست بدن انسان پیدا می شود، کلف، کک مک، ماه گرفتگی یار، دوست، صاحب، پسوندی که به جای پیشوند هم به کار می رفت، برای مِثال خیلتاش، شهرتاش، من و تو هر دو خواجه تاشانیم / بندۀ بارگاه سلطانیم (سعدی - ۱۰۵)
راش، درختی جنگلی با ساقه قطور، برگ های ضخیم و گل های خوشه ای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد، قزل آغاج، قزل گز، قزل آغاجغ، راج، آلوش، چهلر، چلر، الش، آلش، مرس، الاش
راش، درختی جنگلی با ساقه قطور، برگ های ضخیم و گل های خوشه ای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد، قِزِل آغاج، قِزِل گَز، قِزِل آغاجِغ، راج، آلوَش، چِهلَر، چِلَر، اَلَش، آلَش، مِرس، اَلاش
مؤلف غیاث اللغات در ذیل خواجه تاش آرد: نزد حقیر مؤلف تحقیق این است که خواجه تاش در اصل خواجه داش باشد و دال را بجهت قرب مخرج به تاء بدل کرده اند و ’داش’ در ترکی مرادف بلفظ ’هم’ آید که بجهت اشتراک است چنانچه یولداش بمعنی همراه و اکداش بمعنی هم قوم و هم چشم - انتهی، و نیز قرنداش (برادر و خواهر)، (دیوان لغات الترک کاشغری ج 1 صص 340 - 341)، کوکلتاش (برادر رضاعی)، (فرهنگ جغتائی ص 199 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، و آتاش (هم نام) و بیک تاش و بکتاش (هم بیک) و لقب تاش (هم لقب)، وطن تاش (هم وطن)، خیلتاش (هم خیل)، ادوات شرکت باشد که در آخر اسمی آورند همچو خواجه تاش و خیلتاش، (برهان)، همچنین لفظ تاش در آخر اسمی آرند برای اشتراک پس خواجه تاش بمعنی هم خواجه باشد یعنی بندگان یک خداوند و به این معنی مبدل داش باشد که لفظ ترکی است، (غیاث اللغات)، در ترکی یکی از الفاظ شرکت است چنانکه کلمه ’هم’ که برای شرکت مستعمل میشود، چنانچه همراه و هم سبق، (غیاث اللغات)، ادوات شرکت است بمعنی ’هم’ مثل خواجه تاش (هم خواجه) یعنی دو نفر نوکر یا بستۀ یک خواجه، (فرهنگ نظام)، ظن غالب آن است که این لغات ترکی باشد، چنانکه گوگلتاش دو کس را گویند که شیر یک مادر خورده باشند، (آنندراج) (انجمن آرا) : درین بندگی خواجه تاشم ترا گر آیم بتو بنده باشم ترا، نظامی، میکائیلت نشانده بر پر آورده بخواجه تاش دیگر، نظامی، نفس کو خواجه تاش زندگانیست ز ما پروردۀ باد خزانیست، نظامی، با حکیم او رازها میگفت فاش از مقام و خواجگان و شهرتاش، مولوی، من و تو هردو خواجه تاشانیم، سعدی (گلستان)، خیلتاشان جفاکار و محبان ملول خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند، سعدی، چه خوش گفت بکتاش با خیلتاش چو دشمن خراشیدی ایمن مباش، سعدی (گلستان)، ، گاه بمنزلۀ عنوان امرای ترک بکار رود همچون تگین: خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان، ناصرخسرو، جز که زرق تن جاهل سببی نیست دگر که سمک پیش تگینست و رمک بر در تاش زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود گر نیاید پدر تاش و تگین بر دم آش، ناصرخسرو، چون توئی اندر جهان شاه طغان کرم کی رود اهل هنر بر در تاش و تگین، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 343)، منشور فقر بر سر دستار تست رو منگر بتاج تاش و بطغرای شه طغان، خاقانی (ایضاً ص 319)
مؤلف غیاث اللغات در ذیل خواجه تاش آرد: نزد حقیر مؤلف تحقیق این است که خواجه تاش در اصل خواجه داش باشد و دال را بجهت قرب مخرج به تاء بدل کرده اند و ’داش’ در ترکی مرادف بلفظ ’هم’ آید که بجهت اشتراک است چنانچه یولداش بمعنی همراه و اکداش بمعنی هم قوم و هم چشم - انتهی، و نیز قرنداش (برادر و خواهر)، (دیوان لغات الترک کاشغری ج 1 صص 340 - 341)، کوکلتاش (برادر رضاعی)، (فرهنگ جغتائی ص 199 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، و آتاش (هم نام) و بیک تاش و بکتاش (هم بیک) و لقب تاش (هم لقب)، وطن تاش (هم وطن)، خیلتاش (هم خیل)، ادوات شرکت باشد که در آخر اسمی آورند همچو خواجه تاش و خیلتاش، (برهان)، همچنین لفظ تاش در آخر اسمی آرند برای اشتراک پس خواجه تاش بمعنی هم خواجه باشد یعنی بندگان یک خداوند و به این معنی مبدل داش باشد که لفظ ترکی است، (غیاث اللغات)، در ترکی یکی از الفاظ شرکت است چنانکه کلمه ’هم’ که برای شرکت مستعمل میشود، چنانچه همراه و هم سبق، (غیاث اللغات)، ادوات شرکت است بمعنی ’هم’ مثل خواجه تاش (هم خواجه) یعنی دو نفر نوکر یا بستۀ یک خواجه، (فرهنگ نظام)، ظن غالب آن است که این لغات ترکی باشد، چنانکه گوگلتاش دو کس را گویند که شیر یک مادر خورده باشند، (آنندراج) (انجمن آرا) : درین بندگی خواجه تاشم ترا گر آیم بتو بنده باشم ترا، نظامی، میکائیلت نشانده بر پر آورده بخواجه تاش دیگر، نظامی، نفس کو خواجه تاش زندگانیست ز ما پروردۀ باد خزانیست، نظامی، با حکیم او رازها میگفت فاش از مقام و خواجگان و شهرتاش، مولوی، من و تو هردو خواجه تاشانیم، سعدی (گلستان)، خیلتاشان جفاکار و محبان ملول خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند، سعدی، چه خوش گفت بکتاش با خیلتاش چو دشمن خراشیدی ایمن مباش، سعدی (گلستان)، ، گاه بمنزلۀ عنوان امرای ترک بکار رود همچون تگین: خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان، ناصرخسرو، جز که زرق تن جاهل سببی نیست دگر که سمک پیش تگینست و رمک بر در تاش زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود گر نیاید پدر تاش و تگین بر دم آش، ناصرخسرو، چون توئی اندر جهان شاه طغان کرم کی رود اهل هنر بر در تاش و تگین، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 343)، منشور فقر بر سر دستار تست رو منگر بتاج تاش و بطغرای شه طغان، خاقانی (ایضاً ص 319)
مخفّف این ستاتو کو آنته، وضع حاضر، برادر نقاش فوق موسوم به اسحاق وان استاد نیز بسبک هلندی نقاشی میکرد. مولد وی نیز لوبک بسال 1621 و وفات در آمستردام بسال 1657م. او نیز به نقاشی صحنه های داخلی و صحنه های عمومی و غیره پرداخته است. پرده های نقاشی او در موزه های آمستردام و بروکسل و وین و مادرید و لوور مضبوط است
مخفّف این ستاتو کو آنته، وضع حاضر، برادر نقاش فوق موسوم به اسحاق وان استاد نیز بسبک هلندی نقاشی میکرد. مولد وی نیز لوبک بسال 1621 و وفات در آمستردام بسال 1657م. او نیز به نقاشی صحنه های داخلی و صحنه های عمومی و غیره پرداخته است. پرده های نقاشی او در موزه های آمستردام و بروکسل و وین و مادرید و لوور مضبوط است
شعله و حرارتی که از سوختن اشیاء حاصل شود، آذر، آتیش آب در آتش داشتن یا بودن: کنایه از کم شوق بودن آتش کسی تند بودن: کنایه از سخت متعصب و پرشور بودن آتش زیر خاکستر: کنایه از فتنه و آشوب پنهانی
شعله و حرارتی که از سوختن اشیاء حاصل شود، آذر، آتیش آب در آتش داشتن یا بودن: کنایه از کم شوق بودن آتش کسی تند بودن: کنایه از سخت متعصب و پرشور بودن آتش زیر خاکستر: کنایه از فتنه و آشوب پنهانی