جدول جو
جدول جو

معنی آبی - جستجوی لغت در جدول جو

آبی
ویژگی موجود زنده ای که در آب زیست می کند، آبزی مثلاً اسب آبی، سگ آبی، مار آبی
از سه رنگ اصلی مانند رنگ آسمان یا رنگ آب دریا، رنگ کبود روشن، دارای این رنگ،
مربوط به آب، ویژگی چیزی که با آب کار می کند مثلاً آسیای آبی، ساعت آبی، توربین آبی، مقابل دیم و دیمی، در کشاورزی ویژگی زراعتی که آبیاری می شود، منسوخ، متصدی توزیع آب به خانه ها، میراب
میوه به، برای مثال گر تو صد سیب و صد آبی بشمری / صد نماند یک شود چون بفشری (مولوی - ۶۲)
سرباز زننده،، خودداری کننده
تصویری از آبی
تصویر آبی
فرهنگ فارسی عمید
آبی
میوۀ بزرگتر از سیب برنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سرترنجیده و برگ درخت آن با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن بسیاهی مایل، بهی، به ، سفرجل:
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن،
بهرامی،
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی،
فرخی (از فرهنگ اسدی، خطی)،
نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامۀ عتّابی
پرز برخاسته زو چون سر مرغابی،
منوچهری،
آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و باندام جراحتش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را بدگر پای نگونسار،
منوچهری،
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در بیضه یکی کیسۀ کافور کلان است
و اندر دل آن بیضۀ کافور رباحی
ده نافه و ده شاخگک مشک نهان است،
منوچهری،
دو صف سروبن دید و آبی و نار
زده نغز دکانی از هر کنار،
اسدی،
دفع مضرت شرابی که نه تیره بود و نه تنک، ممزوج کنند به آب و گلاب و نقل نار و آبی کنند تا زیان ندارد، (نوروزنامه)،
چرا بر یک زمین چندین نبات مختلف روید
ز نخل و نار و سیب و بید و چون آبی و چون زیتون ؟
سنائی،
چون دانۀ نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهرۀ آبی،
انوری،
چو یک کیسۀ خزّ زرد است آبی
نه پیدا در او تار و نه ریسمانش،
؟ (از تاج المآثر)،
در سیب عقیقی نگر و آبی زرین
هر یک بصف عاشق معشوقه نشانند،
؟ (از تاج المآثر)،
خوش ترش، زردچهره آبی را
طبع مرطوب و لون محرور است،
؟ (از تاج المآثر)،
بحقۀ زرین ترنج و آبی از اوراق دیناری روی نمود، (تاج المآثر)،
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماید، یک شود چون بفشری،
مولوی،
دانۀ آبی بدانه ی سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز،
مولوی،
آبی که بود بر او غباری
نوخط ذقنی بود ز یاری
کو در یرقان فتاده باشد
پس رو ببهی نهاده باشد،
امیدی (از جهانگیری)،
، و به معنی مرغابی و امرود نیز در بعض فرهنگها دیده شده است، قسمی از انگور که دانه ها و حبۀ آن مدور و پوست آن سخت باشد و از غورۀ آن گله ترشی کنند، و غورۀ آن را غورۀ آبی گویند، آبو، برادر مادر، دائی، خال، خالو، مربرار
لغت نامه دهخدا
آبی
سرکش، نافرمان، بی فرمان، بازایستنده، انکارکننده، ممتنع، ابی، آنکه سر باززند از، مکروه دارنده، کاره ، آن گشن که بول بوید، (مهذب الاسماء)،
آبی اللحم الغفاری، نام صحابی که گوشت را ناخوش داشتی
لغت نامه دهخدا
آبی
برنگ آب، کبود، ازرق، نیلی، نیلگون، نیلوفری، کوود، آبیو، رنگ کبود روشن، و گاه آبی آسمانی گویند و از آن آبی سخت روشن خواهند و این همان آسمانجونی و آسمانگونه است، و آبی سیر گویند و از آن آبی پررنگ و گرفته اراده کنند و مقابل آن آبی روشن است، منسوب به آب، مائی:
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجا جمع آمدند اندر بدن
آبی و خاکی ّ و بادی وآتشی
عرشی و فرشی ّ ورومی ّ و کشی،
مولوی،
، آنچه از گیاه و حیوان که در آب باشد، مقابل خاکی: اسب آبی، مار آبی، نباتات آبی:
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش ؟
مکتبی،
- زراعت آبی، زرع مسقوی و مسقاوی، مقابل دیم و دیمی یعنی مظمی،
- ساعت آبی، ظرفی بوده بدرجات بخش شده که پر آب می کرده اند و از چکیدن آب بحدی معلوم زمان را می پیموده اند،
- مثلثۀ آبی و بروج آبی، در اصطلاح اهل تنجیم برجهای سرطان و عقرب و حوت باشد،
، آنکه باچرخ و ارابه آب بخانه ها برد
منسوب به آبه یعنی آوه، از مردم آبه
لغت نامه دهخدا
آبی
برنگ آب، کبود، ازرق، نیلی، نیلگون، نیلوفری منسوب به آب: آبی و خاکی و بادی و آتشی. یا بروج آبی یا زراعت آبی. زراعتی که بوسیله آبیاری از آن محصول بردارند مقابل دیم دیمی. یاساعت آبی. یا مثلثه آبی برجهای سرطان عقرب و حوت، گیاه یاجانورانی که درآب زیست کند مقابل خاکی بری: نباتات آبی، آنکه با چرخ وارابه آب بخانه ها رساند، یکی از سه رنگ اصلی (زرد قرمز آبی) که رنگهای دیگراز آنها ترکیب میشود، به سفرجل، قسمتی انگور که دانه هایظن مدور و پوستش سخت است و از غوره آن گله ترشی سازند. برادر مادر خال خالو. منسوب به آبه (آوه) از مردم آبه
فرهنگ لغت هوشیار
آبی
آبو، برادر مادر، خال، خالو
تصویری از آبی
تصویر آبی
فرهنگ فارسی معین
آبی
((ص نسب. اِ))
یکی از سه رنگ اصلی (زرد، قرمز، آبی)، به، سفرجل، نوعی انگور، نوعی زراعت که آبیاری می شود، مقابل دیمی
تصویری از آبی
تصویر آبی
فرهنگ فارسی معین
آبی
ارزق، کبود، لاجورد، نیلگون، بحری، دریایی، آبزی، خالو، دایی
متضاد: دیمی، دیم، خشکی، هوازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبی
أزرق
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به عربی
آبی
Aquatic, Blue
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
آبی
aquatique, bleu
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
آبی
水生的 , 蓝色的
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به چینی
آبی
জলজ , নীল
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به بنگالی
آبی
водный , синий
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به روسی
آبی
aquatisch, blau
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به آلمانی
آبی
водний , синій
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
آبی
آبی، آبزی
دیکشنری اردو به فارسی
آبی
آبی , نیلا
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به اردو
آبی
wa maji, buluu
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
آبی
aquático, azul
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
آبی
suya ait, mavi
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
آبی
수생의 , 파란
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به کره ای
آبی
水生の , 青い
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
آبی
מימי , כחול
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به عبری
آبی
wodny, niebieski
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به لهستانی
آبی
akuatik, biru
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
آبی
ในน้ำ , น้ำเงิน
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به تایلندی
آبی
aquatisch, blauw
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به هلندی
آبی
acuático, azul
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
آبی
acquatico, blu
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
آبی
जलीय , नीला
تصویری از آبی
تصویر آبی
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبیژ
تصویر آبیژ
(دخترانه)
صورت دیگر آیید، شراره، اخگر، آتش، کنایه از افراد پر جنب و جوش
فرهنگ نامهای ایرانی
(وْ)
ابیو. آبی. کبود. ازرق. نیلگون
لغت نامه دهخدا
تصویری از آبید
تصویر آبید
شراره وسرشک آتش را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبیک
تصویر آبیک
ترکی بنگرید به ابیک
فرهنگ لغت هوشیار