جمع واژۀ برد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برد شود: وقع بینهما قدّ برود یمنیه، با هم خصومت و نزاع کردند تاآنجا که لباسهای گرانقیمت خود را پاره کردند، و آن مثلی است شدت نزاع و خصومت را. (از اقرب الموارد) ، دمیدن ’بارض’ از زمین. (از منتهی الارب). روییدن گیاه از زمین پیش از آنکه جنس آن معلوم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بارض شود
جَمعِ واژۀ بُرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برد شود: وقع بینهما قدّ برود یمنیه، با هم خصومت و نزاع کردند تاآنجا که لباسهای گرانقیمت خود را پاره کردند، و آن مثلی است شدت نزاع و خصومت را. (از اقرب الموارد) ، دمیدن ’بارض’ از زمین. (از منتهی الارب). روییدن گیاه از زمین پیش از آنکه جنس آن معلوم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بارض شود
آبروی. آب روی. جاه. اعتبار. شرف. عرض. ارج. ناموس. قدر. (ربنجنی) : شو این نامۀ خسروی بازگو بدین جوی نزد مهان آبرو. فردوسی. آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم. حافظ. در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش. صائب. - امثال: آبی که آبرو ببرد در گلو مریز. و رجوع به آبروی شود
آبروی. آب روی. جاه. اعتبار. شرف. عِرض. ارج. ناموس. قدر. (ربنجنی) : شو این نامۀ خسروی بازگو بدین جوی نزد مهان آبرو. فردوسی. آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم. حافظ. در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش. صائب. - امثال: آبی که آبرو ببرد در گلو مریز. و رجوع به آبروی شود
ماءمبرود، آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آن که سردی بر مزاج او غلبه دارد. ج، مبرودین. آن که سردیش کرده باشد. مقابل محرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خبز مبرود، نان که بر آن آب ریخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کشت ژاله زده. (دهار). کشتۀ تگرگ زده. (مهذب الاسماء)
ماءمبرود، آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آن که سردی بر مزاج او غلبه دارد. ج، مبرودین. آن که سردیش کرده باشد. مقابل محرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خبز مبرود، نان که بر آن آب ریخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کشت ژاله زده. (دهار). کشتۀ تگرگ زده. (مهذب الاسماء)
آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. (ربنجنی). عرض. ارج. قدر. (ربنجنی). شأن: در بی نیازی بشمشیر جوی بکشور بود شاه را آب روی. فردوسی. اگر راستی تان بود گفتگوی به نزدیک منتان بود آبروی. فردوسی. بدانش بود مرد را آبروی ببیدانشی تا توانی مپوی. فردوسی. چنین گفت بهرام کاین خود مگوی که از شاه گیرد سپه آبروی. فردوسی. فروشنده ام هم خریدارجوی فزاید مرا نزد کرم آبروی. فردوسی. - آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن آبروی کسی و شدن آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن، خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن: خون خود را گر بریزی بر زمین به که آب روی ریزی بر کنار بت پرسیدن به از مردم پرست پند گیر و کار بند و گوش دار. بوسلیک گرگانی. به خرّاد گفت آن زمان شهریار که ای از ردان جهان یادگار بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که بدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد با بخردان. فردوسی. بدو گفت از این سان سخنها مگوی که تیره کنی نزد ما آبروی. فردوسی. چنین داد پاسخ که ای خوبروی بتوران سپه شد مرا آبروی. فردوسی. بدو گفت رو پارسی را بگوی که ایدر بخیره مریز آبروی. فردوسی. به گودرز گشواد از من بگوی که از کارگرگین بشد آبروی. فردوسی. مریز آبروی ای برادر بکوی که دهرت نریزد بشهر آبروی. سعدی. ، بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است، اعزاز. اکرام. احترام: چنان دان که بی شرم بسیارگوی نبیند بنزد کسی آب روی. فردوسی. - امثال: مخواه آبروی مکاه. (از تاریخ گزیده)
آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. (ربنجنی). عِرض. ارج. قدر. (ربنجنی). شأن: درِ بی نیازی بشمشیر جوی بکشور بود شاه را آب روی. فردوسی. اگر راستی تان بود گفتگوی به نزدیک منْتان بود آبروی. فردوسی. بدانش بود مرد را آبروی ببیدانشی تا توانی مپوی. فردوسی. چنین گفت بهرام کاین خود مگوی که از شاه گیرد سپه آبروی. فردوسی. فروشنده ام هم خریدارجوی فزاید مرا نزد کرم آبروی. فردوسی. - آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن ِ آبروی کسی و شدن ِ آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن، خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن: خون خود را گر بریزی بر زمین به که آب روی ریزی بر کنار بت پرسیدن به از مردم پرست پند گیر و کار بند و گوش دار. بوسلیک گرگانی. به خَرّاد گفت آن زمان شهریار که ای از ردان جهان یادگار بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که بدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد با بخردان. فردوسی. بدو گفت از این سان سخنها مگوی که تیره کنی نزد ما آبروی. فردوسی. چنین داد پاسخ که ای خوبروی بتوران سپه شد مرا آبروی. فردوسی. بدو گفت رو پارسی را بگوی که ایدر بخیره مریز آبروی. فردوسی. به گودرز گشواد از من بگوی که از کارگرگین بشد آبروی. فردوسی. مریز آبروی ای برادر بکوی که دهرت نریزد بشهر آبروی. سعدی. ، بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است، اعزاز. اکرام. احترام: چنان دان که بی شرم بسیارگوی نبیند بنزد کسی آب روی. فردوسی. - امثال: مخواه آبروی مکاه. (از تاریخ گزیده)
نوعی از ریاحین که پیوسته سبز بود و برگ آن نیفتد و پای دیوارها و جاهای سایه دار روید و آن را به عربی حی العالم گویند و در طب بکار است و در آذربایجان بسیار باشد، (از برهان)، همیشه جوان، همیشک جوان، بیش بهار، میش بهار، میشا، اذن القاضی، اذن القسیس، بعضی گویند بستان افروز است و خوردن آن با شراب کرمهای دراز معده را برآورد، (از برهان)
نوعی از ریاحین که پیوسته سبز بود و برگ آن نیفتد و پای دیوارها و جاهای سایه دار روید و آن را به عربی حی العالم گویند و در طب بکار است و در آذربایجان بسیار باشد، (از برهان)، همیشه جوان، همیشک جوان، بیش بهار، میش بهار، میشا، اذن القاضی، اذن القسیس، بعضی گویند بستان افروز است و خوردن آن با شراب کرمهای دراز معده را برآورد، (از برهان)