جدول جو
جدول جو

معنی آبرود - جستجوی لغت در جدول جو

آبرود
سنبل، نیلوفر،
نام دهی به بردسیر کرمان
لغت نامه دهخدا
آبرود
سنبل، نیلوفر
تصویری از آبرود
تصویر آبرود
فرهنگ لغت هوشیار
آبرود
سنبل، نیلوفر
تصویری از آبرود
تصویر آبرود
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبرون
تصویر آبرون
(دخترانه)
گل همیشه بهار، شاد سرزنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
اعتبار، شرف، برای مثال بخور آنچه داری و بیشی مجوی / که از آز کاهد همی آبروی (فردوسی۲ - ۱۱۴۶)، ارج و قدر، عرض و ناموس، مایۀ سرافرازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبروداری
تصویر آبروداری
نگه داشتن آبرو با وجود نداشتن امکانات مادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبرودار
تصویر آبرودار
دارای آبرو، با آبرو، دارای شرف و اعتبار
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
شحم عبرود، پیه لرزان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ برد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برد شود: وقع بینهما قدّ برود یمنیه، با هم خصومت و نزاع کردند تاآنجا که لباسهای گرانقیمت خود را پاره کردند، و آن مثلی است شدت نزاع و خصومت را. (از اقرب الموارد) ، دمیدن ’بارض’ از زمین. (از منتهی الارب). روییدن گیاه از زمین پیش از آنکه جنس آن معلوم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بارض شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ضعیف و سست گردیدن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
تخلص شاه نجم الدین حاکم دهلی، متوفی به 1161 هجری قمری، لقب حافظ ابرو
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
راهی برای گذشتن آب باران و غیر آن. آب راهه. راه آب، مسیل. (صراح)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آبروی. آب روی. جاه. اعتبار. شرف. عرض. ارج. ناموس. قدر. (ربنجنی) :
شو این نامۀ خسروی بازگو
بدین جوی نزد مهان آبرو.
فردوسی.
آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم.
حافظ.
در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش.
صائب.
- امثال:
آبی که آبرو ببرد در گلو مریز.
و رجوع به آبروی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ماءمبرود، آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آن که سردی بر مزاج او غلبه دارد. ج، مبرودین. آن که سردیش کرده باشد. مقابل محرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خبز مبرود، نان که بر آن آب ریخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کشت ژاله زده. (دهار). کشتۀ تگرگ زده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. (ربنجنی). عرض. ارج. قدر. (ربنجنی). شأن:
در بی نیازی بشمشیر جوی
بکشور بود شاه را آب روی.
فردوسی.
اگر راستی تان بود گفتگوی
به نزدیک منتان بود آبروی.
فردوسی.
بدانش بود مرد را آبروی
ببیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
چنین گفت بهرام کاین خود مگوی
که از شاه گیرد سپه آبروی.
فردوسی.
فروشنده ام هم خریدارجوی
فزاید مرا نزد کرم آبروی.
فردوسی.
- آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن آبروی کسی و شدن آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن، خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن:
خون خود را گر بریزی بر زمین
به که آب روی ریزی بر کنار
بت پرسیدن به از مردم پرست
پند گیر و کار بند و گوش دار.
بوسلیک گرگانی.
به خرّاد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی
که بدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با بخردان.
فردوسی.
بدو گفت از این سان سخنها مگوی
که تیره کنی نزد ما آبروی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
بتوران سپه شد مرا آبروی.
فردوسی.
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آبروی.
فردوسی.
به گودرز گشواد از من بگوی
که از کارگرگین بشد آبروی.
فردوسی.
مریز آبروی ای برادر بکوی
که دهرت نریزد بشهر آبروی.
سعدی.
، بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است، اعزاز. اکرام. احترام:
چنان دان که بی شرم بسیارگوی
نبیند بنزد کسی آب روی.
فردوسی.
- امثال:
مخواه آبروی مکاه. (از تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
نوعی از ریاحین که پیوسته سبز بود و برگ آن نیفتد و پای دیوارها و جاهای سایه دار روید و آن را به عربی حی العالم گویند و در طب بکار است و در آذربایجان بسیار باشد، (از برهان)، همیشه جوان، همیشک جوان، بیش بهار، میش بهار، میشا، اذن القاضی، اذن القسیس، بعضی گویند بستان افروز است و خوردن آن با شراب کرمهای دراز معده را برآورد، (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خبز برود، نان که بر آن آب ریخته باشند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
سنبل، و بعضی گویند نیلوفر است. (مؤیدالفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
صفت و چگونگی آبرودار
لغت نامه دهخدا
(چَ نَنْ دَ / دِ)
صاحب آبرو. متعفف. بااعتبار. ارجمند و بامناعت
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ)
لکک. (دهار). تولی. تیره. تلی. چاکشو. آلوی چینی. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آبروداری
تصویر آبروداری
صفت وچگونگی آبرودار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبرودار
تصویر آبرودار
صاحب آبرو، متعفف
فرهنگ لغت هوشیار
راهی برای گذشتن آب باران وغیره، آب راهه، راه آب اعتبار، جاه، شرف، ناموس، قدر، ارج، عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برود
تصویر برود
خنک، خنک کننده، جامه پرزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
آب سرد آب خنک، نان آب زده سرد شده، آب سرد، نان که بر آن آب ریخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبرون
تصویر آبرون
همیشه بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبروی
تصویر آبروی
عرق خوی آب رخ، اعتبار قدر جاه شرف عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
اعتبار، ناموس، عرق، خوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبرود
تصویر مبرود
((مَ))
سرد شده، آب سرد، نان که بر آن آب ریخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبرون
تصویر آبرون
گل همیشه بهار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
حیثیت، حرمت
فرهنگ واژه فارسی سره
احترام، اعتبار، جاه، حرمت، حیثیت، شرف، عرض، عرق، عزت، قدر، منزلت، ناموس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام دهکده ای در منطقه تنکابن و در نزدیکی عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
با آبرو
فرهنگ گویش مازندرانی