دختری که به شوهر نرفته باشد. (آنندراج) ، زن شوهرداری که امور خانه داری را خوب به انجام نرساند. (از آنندراج). مقابل کدبانو. رجوع به کدبانو شود: و از دست زن نادوست ناکدبانو بگریز که گفته اند کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه)
دختری که به شوهر نرفته باشد. (آنندراج) ، زن شوهرداری که امور خانه داری را خوب به انجام نرساند. (از آنندراج). مقابل کدبانو. رجوع به کدبانو شود: و از دست زن نادوست ناکدبانو بگریز که گفته اند کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه)
عمل کدبانو. فراهم کردگی سامان خانه بطور شایسته و خوش سلیقگی. (ناظم الاطباء) ، صرفه جویی. (یادداشت مؤلف) : مرد اگر یک قراضه کار کند زن به کدبانویی چهار کند. امیرخسرو دهلوی. ، بزرگی در خانه و سرای. (یادداشت مؤلف) : گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی. سنائی. زنان داشتی رای زن در سرای به کدبانویی فارغ از کدخدای. نظامی
عمل کدبانو. فراهم کردگی سامان خانه بطور شایسته و خوش سلیقگی. (ناظم الاطباء) ، صرفه جویی. (یادداشت مؤلف) : مرد اگر یک قراضه کار کند زن به کدبانویی چهار کند. امیرخسرو دهلوی. ، بزرگی در خانه و سرای. (یادداشت مؤلف) : گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی. سنائی. زنان داشتی رای زن در سرای به کدبانویی فارغ از کدخدای. نظامی
کدبانو بودن: و لماکان صنمه منفعلا عن الجمیع لنزول رتبته کان حصه کدبانوئیه - ای اسفندارمذ - عن کل صاحب صنم حصه الاناث. (حکمت الاشراق چ هانری کربن ص 199). و رجوع به کدبانو شود
کدبانو بودن: و لماکان صنمه منفعلا عن الجمیع لنزول رتبته کان حصه کدبانوئیه - ای اسفندارمذ - عن کل صاحب صنم حصه الاناث. (حکمت الاشراق چ هانری کربن ص 199). و رجوع به کدبانو شود
دهی است از دهستان بیرم بخش گاوبندی شهرستان لار. واقع در 77 هزارگزی شمال خاور گاوبندی دارای 86 سکنه. آب آن از چاه و باران و محصول آنجاغلات و خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان بیرم بخش گاوبندی شهرستان لار. واقع در 77 هزارگزی شمال خاور گاوبندی دارای 86 سکنه. آب آن از چاه و باران و محصول آنجاغلات و خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
پاره ای از توهای پریشان رسن که بر گره بماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رشته ای است که در وسط دلو بسته می شود و آن را استوار می کند تا در سنگهای چاه خراب نشود و نجنبد. (از اقرب الموارد)
پاره ای از توهای پریشان رسن که بر گره بماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رشته ای است که در وسط دلو بسته می شود و آن را استوار می کند تا در سنگهای چاه خراب نشود و نجنبد. (از اقرب الموارد)
نوعی از طعام که از ارزن ترتیب دهند لغت یمنی است. (آنندراج) (منتهی الارب). طعامی است از ذرت مخصوص یمنیان. (از اقرب الموارد) ، بیماریی است شتر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
نوعی از طعام که از ارزن ترتیب دهند لغت یمنی است. (آنندراج) (منتهی الارب). طعامی است از ذرت مخصوص یمنیان. (از اقرب الموارد) ، بیماریی است شتر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
قسمی از جهاز شتر، چوب جهاز شتر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) : رحم آمد مر شتر را، گفت هین برجه و بر کودبان من نشین. مولوی (مثنوی). چو خر ندارم خربنده نیستم ای جان من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا. مولوی
قسمی از جهاز شتر، چوب جهاز شتر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) : رحم آمد مر شتر را، گفت هین برجه و بر کودبان من نشین. مولوی (مثنوی). چو خر ندارم خربنده نیستم ای جان من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا. مولوی
کوبنده، در حال کوبیدن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر نیک محضر فرستاد کس در توبه کوبان که فریاد رس، سعدی، - کوبان کوبان، در حال کوبیدن و به شتاب درنوردیدن: از جور سپهر سبزه وار این دل کوبان کوبان به اسفرایین آمد، ؟ (لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 143)، ، رقص کنان و پای کوبان: معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید، عنصری، - پای کوبان، رقص کنان، (ناظم الاطباء)، در حال پای کوبی و پای کوبیدن، و رجوع به همین کلمه ها شود
کوبنده، در حال کوبیدن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر نیک محضر فرستاد کس در توبه کوبان که فریاد رس، سعدی، - کوبان کوبان، در حال کوبیدن و به شتاب درنوردیدن: از جور سپهر سبزه وار این دل کوبان کوبان به اسفرایین آمد، ؟ (لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 143)، ، رقص کنان و پای کوبان: معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید، عنصری، - پای کوبان، رقص کنان، (ناظم الاطباء)، در حال پای کوبی و پای کوبیدن، و رجوع به همین کلمه ها شود
بی بی و خاتون و بزرگ خانه را گویند چه کد بمعنی خانه و بانو بمعنی بی بی و خاتون باشد. (برهان) (آنندراج). بانوی بزرگ خانه و سرای. (از انجمن آرای ناصری). خانم. مهیره. (زمخشری) (دهار). بانوی خانه. خدیش. (یادداشت مؤلف) : کلیدش به کدبانوی خانه داد تنش را بدان جای بیگانه داد. فردوسی. نشنودستی که خاک زر گردد از ساخته کدخدا و کدبانو. ناصرخسرو. ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود چون تن آزاد خود را بندۀ خاتون کنی. ناصرخسرو. دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استاد امام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید). کدبانوی خانه به معشوقه رقعه نبشت. (سندبادنامه ص 87). سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت از کدبانو و از خدمتکاران خانه نشان ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). که ز کدبانوان قصر بهشت بود زاهد زنی لطیف سرشت. نظامی. - امثال: نه هر زنی بدو گز مقنعه ست کدبانو. ، زن. زوجه. (یادداشت مؤلف). منکوحه. بی بی. خاتون. (ناظم الاطباء) : کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه). نفس است کدبانوی من من کدخدا و شوی او کدبانویم گر بد کند بر روی کدبانوزنم. مولوی (ازآنندراج). ، زنی را گویند که معتبر و موقر باشد و سامان خانه را بر وجه لایق کند. (برهان) (آنندراج). زنی که خوب خانه را اداره کند و گرداند. زن نیک که تعهد خانه و اهل خانه نماید. (یادداشت مؤلف) : گفته اند دیگ به دو تن اندرجوش نیاید چنانکه فرخی فرماید خانه به دو کدبانو نارفته بود. (قابوسنامه). خانه به دو کدبانو نارفته بود و به دو کتخدای ویران. (سیاست نامه). خاک یابی ز پای تا زانو خانه ای را که دو است کدبانو. سنائی. ، ملکه. (یادداشت مؤلف) : چو کدبانو از شهر بیرون شود سوی جشن خرم به هامون شود. فردوسی. به کدبانو اندرزکرد و بمرد جهانی پر از داد گو را سپرد. فردوسی. ، پیش منجمان دلیل جسم است چنانکه کدخدا دلیل روح و کیفیت و کمیت عمر مولود رااز این دو اصل استخراج کنند و این دو بی هم نمی بایدکه باشد و هر کدام ازین دو که بی دیگری باشد عمر مولود را بقا نبود و کدبانو را به یونانی هیلاج خوانند ومعنی آن چشمۀ زندگی است. (برهان) (آنندراج). هیلاج در اصطلاح احکامیان و آن دلیل جسم نوزاد است. چنانکه کدخدا دلیل روح اوست. (یادداشت مؤلف). جسد. جسم. هیلاج در اصطلاح نجوم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هیلاج شود، عوان یعنی زن غیر باکره یا میانه سال. (زوزنی). عوان. (مهذب الاسماء). رجوع به کدبانو شدن شود، ابزاری آهنین مر حکاکان و منبت کاران را که بدان حکاکی و منبت کاری می کنند. (ناظم الاطباء)
بی بی و خاتون و بزرگ خانه را گویند چه کد بمعنی خانه و بانو بمعنی بی بی و خاتون باشد. (برهان) (آنندراج). بانوی بزرگ خانه و سرای. (از انجمن آرای ناصری). خانم. مَهیرَه. (زمخشری) (دهار). بانوی خانه. خدیش. (یادداشت مؤلف) : کلیدش به کدبانوی خانه داد تنش را بدان جای بیگانه داد. فردوسی. نشنودستی که خاک زر گردد از ساخته کدخدا و کدبانو. ناصرخسرو. ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود چون تن آزاد خود را بندۀ خاتون کنی. ناصرخسرو. دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استاد امام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید). کدبانوی خانه به معشوقه رقعه نبشت. (سندبادنامه ص 87). سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت از کدبانو و از خدمتکاران خانه نشان ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). که ز کدبانوان قصر بهشت بود زاهد زنی لطیف سرشت. نظامی. - امثال: نه هر زنی بدو گز مقنعه ست کدبانو. ، زن. زوجه. (یادداشت مؤلف). منکوحه. بی بی. خاتون. (ناظم الاطباء) : کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه). نَفْس است کدبانوی من من کدخدا و شوی او کدبانویم گر بد کند بر روی کدبانوزنم. مولوی (ازآنندراج). ، زنی را گویند که معتبر و موقر باشد و سامان خانه را بر وجه لایق کند. (برهان) (آنندراج). زنی که خوب خانه را اداره کند و گرداند. زن نیک که تعهد خانه و اهل خانه نماید. (یادداشت مؤلف) : گفته اند دیگ به دو تن اندرجوش نیاید چنانکه فرخی فرماید خانه به دو کدبانو نارفته بود. (قابوسنامه). خانه به دو کدبانو نارفته بود و به دو کتخدای ویران. (سیاست نامه). خاک یابی ز پای تا زانو خانه ای را که دو است کدبانو. سنائی. ، ملکه. (یادداشت مؤلف) : چو کدبانو از شهر بیرون شود سوی جشن خرم به هامون شود. فردوسی. به کدبانو اندرزکرد و بمرد جهانی پر از داد گو را سپرد. فردوسی. ، پیش منجمان دلیل جسم است چنانکه کدخدا دلیل روح و کیفیت و کمیت عمر مولود رااز این دو اصل استخراج کنند و این دو بی هم نمی بایدکه باشد و هر کدام ازین دو که بی دیگری باشد عمر مولود را بقا نبود و کدبانو را به یونانی هیلاج خوانند ومعنی آن چشمۀ زندگی است. (برهان) (آنندراج). هیلاج در اصطلاح احکامیان و آن دلیل جسم نوزاد است. چنانکه کدخدا دلیل روح اوست. (یادداشت مؤلف). جسد. جسم. هیلاج در اصطلاح نجوم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هیلاج شود، عوان یعنی زن غیر باکره یا میانه سال. (زوزنی). عَوان. (مهذب الاسماء). رجوع به کدبانو شدن شود، ابزاری آهنین مر حکاکان و منبت کاران را که بدان حکاکی و منبت کاری می کنند. (ناظم الاطباء)