جدول جو
جدول جو

معنی مند - جستجوی لغت در جدول جو

مند
صاحب، پسوند متصل به واژه به معنای دارنده مثلاً ارجمند، خردمند، دردمند. در بعضی ترکیبات واو هم افزوده می شود مثل مثلاً برومند، تنومند، دانشومند
تصویری از مند
تصویر مند
فرهنگ فارسی عمید
مند(مُ نِدد)
آنکه پراکنده می کند شتران را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انداد شود
لغت نامه دهخدا
مند(مُ)
مرکز ایالت ’لوزر’ فرانسه است که بر کنار رود لو و در 571کیلومتری جنوب پاریس واقع است و 11472 تن سکنه دارد. آثار باستانی این شهر کلیسای بزرگی است از قرن شانزدهم و هفدهم و پلی از قرن شانزدهم و مهمانسرائی ازقرن هیجدهم. این شهرستان از 17 بخش و 142 دهستان تشکیل یافته و جمعاً 64598 تن سکنه دارد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
مند(مَ)
نام نوعی از عنبر بود که سیاه و گران بود. (فرهنگ جهانگیری). نام نوعی از عنبر است و آن سیاه و سنگین و گران می باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).... در قرابادینها یافته نشد و سراج اللغات گوید: ’و بعضی به معنی نوعی از عنبر سیاه و گران قیمت نیز نوشته اند و ظاهراً به ’مید’ به یای مجهول که نوعی از عطریات است واز گربۀ زباد حاصل می شود اشتباه کرده اند و حال آنکه بدین معنی هم هندی است نه فارسی’. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
مند
پسوند دارایی و تصاحب و اتصاف: آزمند ارجمند حاجتمند خردمند دانشمند دردمند دوستمند سودمند شرافتمند علاقه مند هنرمند هوشمند
فرهنگ لغت هوشیار
مند((مَ))
پساوند که در آخر کلمه درمی آید و معنی صاحب و دارنده را می رساند مانند، ارجمند، خردمند، دانشمند، هنرمند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مندا
تصویر مندا
(پسرانه)
مرکب از من (خداوند) + ا (پسوند اتصاف)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مندی
تصویر مندی
(پسرانه)
از نامهای امروزی زرتشتیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مندفع
تصویر مندفع
دفع شونده، دور شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
درج شده، نوشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندمج
تصویر مندمج
داخل شده، درهم رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منده
تصویر منده
سبو، کوزه، کوزۀ شکسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمند
تصویر شمند
شمن، مرتاض در میان بوداییان، راهب بودایی، بت پرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمند
تصویر غمند
غمنده، غمناک، غمگین، اندوهگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندبور
تصویر مندبور
مندور، غمناک، اندوهگین، بدبخت، درمانده، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمند
تصویر جمند
تنبل، بیکاره، اسب تنبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندوب
تصویر مندوب
انتخاب شده، خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندمل
تصویر مندمل
ویژگی جراحت بهبود یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندک
تصویر مندک
پست، کم، اندک، کاسد، کساد کالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندرس
تصویر مندرس
کهنه، فرسوده، نابود شده، ازبین رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندور
تصویر مندور
غمناک، اندوهگین، بدبخت، درمانده، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمند
تصویر سمند
اسب زرده، اسب زرد رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ)
رنگی باشد بزردی مائل مر اسب را. (برهان) (آنندراج). رنگی است مر اسب و اشتر را. (جهانگیری). اسب زرده. (فرهنگ اسدی) (السامی) :
بدان زمان که بر ابطال تیره گون گردد
همه کمیت نماید ز خون سیاه سمند.
منجیک.
به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته ابر اسب تازی سمند.
فردوسی.
دلاورترین اسبان کمیت است... و باهنرتر سمند. (نوروزنامه) ، اسب مطلق. (فرهنگ رشیدی). اسب آن رنگ سمنددارد. (آنندراج) :
ز پشت سمندش بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست.
فردوسی.
نهادند زین بر سمند جهان
خروش آمد از دیدگه در زمان.
فردوسی.
تا زمان بیندش دایم هوشیار
گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 123).
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندردمید.
اسدی.
قاعده بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.
سوزنی.
در میان آب و آتش کاین سلاح است این سمند
شیرمردان چون سلحفات و سمندر ساختند.
خاقانی.
من که خاقانیم ار نعل سمندش بوسم
بخدا کافسر خاقان بخراسان یابم.
خاقانی.
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش خوشه دهقان تبه کرد.
نظامی.
ز تاج مرصع بیاقوت و لعل
ز تازی سمندان پولادنعل.
نظامی.
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نی که بر گردن نهند.
مولوی.
بگرد پای سمندش نمیرسد مشتاق
که دست بوس کنم تا بدان دهن چه رسد.
سعدی.
سمند دولت اگر چند سر کشیده رود
ز همرهان بسرتازیانه یاد آرید.
حافظ.
- سمند سخن:
سمند سخن تا بجایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند.
سعدی.
، تیر پیکان دار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تیر پیکان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ مُ)
شارل فرانسوا، آبه. نحوی فرانسوی، مولد شلنس (1727-1794 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ / عِمْ / عَ مَ)
دهی است جزء دهستان طارم پایین بخش سیردان شهرستان زنجان. 402 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان مرند با 1037 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، کشمش، بادام و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
دهی از دهستان براه کوه است که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 684 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ)
مخفف طامهالکبری، لقب شیخ نجم الدین ابوالجناب احمد بن عمر بن محمد بن عبدالله صوفی خیوه ای خوارزمی است و کبرویه یا کبراویه بدو منسوبند. رجوع به شیخ نجم الدین کبری شود
لغت نامه دهخدا
شمن. توضیح این کلمه را به معنی ترسناک افغان و نوحه کننده نوشته اند و بیت ذیل را از ناصر خسرو شاهد آورده اند: برهمندی را بدل در جای کن گر همی زایزد بترسی چون شمند. (ناصر خسرو 123) در دیوان ناصر هم همین معنی آورده اند اما همین طور که درین بیت برهمند مزید علیه برهمن است به نظر می رسد که شمند هم مزید علیه شمن باشد یعنی همان طور که شمن (روحانی بت پرست) از بت خود می ترسد تو نیز از ایزد بترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمند
تصویر سمند
اسب زرد رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمند
تصویر سمند
((سَ مَ))
اسبی که رنگش مایل به زردی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
نوشته شده
فرهنگ واژه فارسی سره
اسب، اسب زردرنگ، باره، فرس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسب زرد، رنگ جگری، یک دست
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بابل کنار بابل، نام محلی در اراضی جوربند ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی