جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مہاجر

محاجر

محاجر
جمع محجر، بوستان ها چشمخانه ها، جمع محجر، پکوک ها تارمی ها جمع محجر
فرهنگ لغت هوشیار

مشاجر

مشاجر
جمع مشجر، روییدنگاهان درختستان ها جمع مشجر: و گلستان و بستان بهم شاید (قافیه کردن) چه هر چند اصل آن بوی ستان بوده است چون از آن حذفی کرده اند و آنرا اسم علم مشاجر و مغرس ریاحین گردانیده گویی کلمه مفردست
فرهنگ لغت هوشیار

مهاجر

مهاجر
کسی که از جایی به جایی رود و از زمینی به زمینی هجرت نماید، مفارقت کننده از خانه و اقربا یعنی مسافر، آنکه از وطن خود هجرت کند و در جائی دیگر مسکن گیرد
فرهنگ لغت هوشیار

مهاجر

مهاجر
هجرت کننده آن که از وطن خود هجرت کرده در جایی دیگر مسکن گیرد
مهاجر
فرهنگ فارسی معین

مهاجر

مهاجر
کسی که از شهر یا وطن خود به شهر یا کشور دیگر برود و در آنجا سکنی گزیند، هجرت کننده
فرهنگ فارسی عمید

محاجر

محاجر
مِحجَرها، گرداگرد قریه ها، اطراف خانه ها، حرم ها، بوستان ها، کاسه های چشم، جمعِ واژۀ مِحجَر
محاجر
فرهنگ فارسی عمید