معنی حکمراں
حکمراں
رئیس مآب، حاکم
دیکشنری اردو به فارسی
واژههای مرتبط با حکمراں
حکمران
حکمران
فرمانروا فرمانران ویچارگر حاکم والی فرمانروا
فرهنگ لغت هوشیار
حکمران
حکمران
حاکم، والی
فرهنگ فارسی معین
حکمران
حکمران
حاکِم، خَط کِش
دیکشنری اردو به فارسی
حکمران
حکمران
آنکه امر و فرمان او مجری شود. فرمانده. فرمانفرما
لغت نامه دهخدا
حکمرانی
حکمرانی
فرماندهی، حکومت
فرهنگ لغت هوشیار
حکمروا
حکمروا
کسی که فرمان می دهد و فرمان هایش اجرا میشود
فرهنگ فارسی عمید
حکم ران
حکم ران
حاکم، فرمانده، فرمانروا، فرماندار، قاضی، داور
فرهنگ فارسی عمید
حکمرانی
حکمرانی
حکومت، فرمانروایی
فرهنگ فارسی معین
حکمرانی
حکمرانی
Governance
دیکشنری فارسی به انگلیسی