ترجمه پریشان حال به فارسی - دیکشنری اردو به فارسی
واژههای مرتبط با پریشان حال
پریشان حال
- پریشان حال
- بد بخت دلگیر تنگدل بدحال بدبخت دلگیر مضطرب ناراحت
فرهنگ لغت هوشیار
پریشان حال
- پریشان حال
- آشفته، آشفته خاطر، افسرده، بدبخت، بینوا، پریشان، پریشان خاطر، دژم، زار، سراسیمه، شوریده، مشوش، مضطرب
متضاد: آسوده خاطر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پریشان حالی
- پریشان حالی
- بدحالی، برای مِثال دوست آن دانم که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی (سعدی - ۷۱)، بدبختی، تنگدستی
فرهنگ فارسی عمید
پریشان حالی
- پریشان حالی
- اضطراب. بدحالی. بدبختی. تنگدستی. تبه روزگاری:
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی.
سعدی.
، ملالت. دلتنگی
لغت نامه دهخدا
پریشان حالی
- پریشان حالی
- بی نوایی، تنگدستی، تهیدستی، آشفته خاطری، دلتنگی، ملالت
متضاد: رفاه زدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد