بے وقوفی بے وقوفی پوچی، حِماقَت، بی اَدَبی، بی لِیاقَتی، سَهوکاری، مُزاحِمَت، مَسخَرِگی دیکشنری اردو به فارسی
بی وقوف بی وقوف مُرَکَّب اَز: بی + وقوف، بی آگاهی. بی علم، نادان. ناآزموده کار. (ناظم الاطباء)، بی اطلاع: و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند... (کلیله و دمنه)، و رجوع به وقوف شود لغت نامه دهخدا
بی وقوف بی وقوف بی خبر، غافل، ناآگاهمتضاد: آگاه، عاقل، مطلع، خبیر، واقف، دیریاب، کندذهن، کندهوش، کودنمتضاد: هوشمند، زیرک، تیز فرهنگ واژه مترادف متضاد