جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با بیزار کن

بازار کا

بازار کا
در حبیب السیر (چ قدیم طهران جزء 2 از ج 3 ص 110) چنین صورتی آمده است که ظاهراً دهی است به ساری بدین عبارت. ’سید نصیرعلی الفور به باررکا که اولکای او بود رفت...’ ولی در حبیب السیر (چ خیام ج 3 ص 349) بازرکا آمده است و در متن سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو و ترجمه آن و فرهنگ جغرافیایی ستاد ارتش هیچیک از دو صورت فوق نیامده و فقط در فرهنگ جغرافیایی ج 3 بارکلا دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگه شهرستان ساری ذکر شده است
لغت نامه دهخدا

بیزار کردن

بیزار کردن
دور کردن. جدا کردن، براء. تبرئه. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان القرآن) (دهار).
- بیزار کردن کسی را، تبرئه کردن او را. بری شمردن او را. (یادداشت مؤلف) :
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی...
کز خلق بخلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار.
منوچهری.
، متنفر کردن. (ناظم الاطباء). دور کردن. متنفر و دلزده کردن:
مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم.
سعدی.
، مانده کردن. آزرده کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

بیزار شدن

بیزار شدن
مانده شدن. دلتنگ شدن. مأیوس گشتن. (ناظم الاطباء). دل آزرده شدن. نومید شدن. دلسرد شدن:
از یار به هر جوری بیزار نباید شد
وز دوست به هر زخمی افگار نباید شد.
(از سندبادنامه ص 186).
، نفرت و کراهت داشتن. (ناظم الاطباء). متنفر شدن. کراهت داشتن. دل برکندن: پس شعیب گفت ای خویشاوندان من اقرار آرید به یگانگی خدا که هرچه شما میکنید می بیند و میداند و بیزار شوید از این بتان که نمی بینند و نمی شنوند. (قصص الانبیاء ص 129). از آن روزباز که این گوش دعای او بشنید بیزار از اموال دنیا شد. (هجویری).
چون ساقی می بنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار بصبح اندر.
خاقانی.
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی بینم.
عطار.
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
- از یکدیگر بیزار شدن، مبارات. (تاج المصادر بیهقی). این در موردی است که تنفر میان دو نفر باشد.
، تبری جستن. برکنار شدن. دور شدن. دوری جستن. خویشتن بر کنار داشتن: فلما تبین له انه عدوّ لِله ّ تبرا منه ان ابراهیم لاوّاه حلیم. (قرآن 114/9) ، چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد. (ترجمه طبری بلعمی).
تو بیزار شواز ره و دین اوی
بنه دور ناخوب آیین اوی.
فردوسی.
- بیزار شدن از دین، برگشتن از آن: گفت یا دین آور و از بت پرستی بیزار شو.... گفت شاها ایمان آورم بخدای و از بت پرستی بیزار شوم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
، برکنار شدن. دور شدن. دوری جستن. جدا شدن. رها شدن. برآمدن. بترک گفتن: من این حق خود شما را دهم و از ملک خود بیزار شوم. (ترجمه طبری بلعمی).
سرانجام قیصر گرفتارشد
وزو اختر نیک بیزار شد.
فردوسی.
که نزدیک ما او گنهکار شد
وزین تاج و اورند بیزار شد.
فردوسی.
مصر ایزد دادار بفرعون امین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار.
فرخی.
در بلا گر ز تو بیزار شوم بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن.
فرخی.
و اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77) ، عاصی شدن:
بیزار شو ز دیو که از شرش
دانا نرست جزکه به بیزاری.
ناصرخسرو.
ز بسکه معنی دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالت معنی بکند و شد بیزار.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
، خلاص شدن از گناه و تقصیر و یا وام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا