جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با نظاره گر

نظاره گر

نظاره گر
تماشاچی. تماشاگر:
نظاره گرروح ندیده ست به دیده
چون چهرۀ زیباش به صحرای صور بر.
سنائی.
، دیده بان. که از دیدگاهی یا فراز برجی اطراف را بنگرد و مراقبت کند:
ز دیوارهایش برآورده سر
ستاره چو دستار نظاره گر.
هاتفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

نظاره گاه

نظاره گاه
تماشا خانه بنگرید به تماشا خانه محل تماشا: ای منظر تو نظاره گاه همگان پیش تو در او فتاده راه همگان. (کشف الاسرار 32: 1) توضیح گاه بتشدید ظا آورند
فرهنگ لغت هوشیار

نظاره وار

نظاره وار
مانند تماشاچیان. چون تماشاگران:
مر مرا بنمای محسوس آشکار
تا ببینم مر ترا نظاره وار.
مولوی
لغت نامه دهخدا

نظاره گاه

نظاره گاه
منظر. که بر آن نظر کنند. که آن را تماشا کنند. چشم انداز:
جای نظاره گاه چشم ترا
زلف گلبوی و روی گلگون باد.
مسعودسعد.
، جائی که از آن نظر کنند. دیدگاه:
ای رخ و زلفت چنانک ماه به مشکین کمند
ساخته نظاره گاه بر سر سرو بلند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

نظاره گاه

نظاره گاه
منظر. تماشاگه. که بر آن نظر افکنند. که بر آن به تماشا نظر افکنند. چشم انداز. منظره:
مرا ز عشق تو آن بس بودبتا که بود
نظاره گاه دو چشمم جمال تو گه گاه.
سوزنی.
نظاره گاهی هرچه خوشتر. (کلیله و دمنه).
اول شب نظاره گاهم نور
و آخر شب هم آشیانم حور.
نظامی.
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سروسهی نظاره گاهی.
نظامی.
گلها به نظاره گاه بستان
چون پردۀ دیده های مستان.
فیضی (از آنندراج).
، دیدگاه. منظر. که از آنجا نظر افکنند و تماشا کنند:
سالار قبیله با سپاهی
برشد به سر نظاره گاهی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

نظاره کن

نظاره کن
نظاره کننده. که می نگرد. که شاهدچیزی یا منظره ای است. تماشاچی. نگرنده:
نظاره کنان به روی خوبت
چون درنگرند از کران ها.
خاقانی.
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظاره کنان شدند غمناک.
نظامی.
مجلس یاران بی نالۀ سعدی خوش نیست
شمع می گرید و نظاره کنان می خندند.
سعدی
لغت نامه دهخدا