جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با متفرق کردن

متفرق کردن

متفرق کردن
پراکندن. تفرقه انداختن. متشتت کردن. دور کردن جمع از یکدیگر
لغت نامه دهخدا

متفرع کردن

متفرع کردن
ستاکاندن شاخه شاخه کردن فرع چیزی قرار دادن، از چیزی مانند شاخه جدا کردن، شاخه شاخه کردن: طبیعت آن ماده را که اندر گردن پیل و خوک بکار خواست شد نگاه داشت و اندر دندانهای او متفرع کرد، منتج ساختن
فرهنگ لغت هوشیار

تفریق کردن

تفریق کردن
جدا کردن، پراکنده کردن، کم کردن کاستن، جدایی، کاهش، کم کردن عدد کوچکتر از عدد بزرگتر کوچکتر را مفروق و بزرگتر را مفروق منه گویند، جمع تفریقات
فرهنگ لغت هوشیار

متفرق آمدن

متفرق آمدن
پراکنده شدن پراکنده آمدن پراکنده شدن: و همه قرآن متفرق آمد
متفرق آمدن
فرهنگ لغت هوشیار