جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با خوی گرفتن

خوی گرفتن

خوی گرفتن
عرق. (تاج المصادربیهقی). عرق کردن:
سنبلش لرزد و گل خوی گیرد
آن خوی و لرزۀ بی تب چه خوش است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

خوی گرفتن

خوی گرفتن
عادت کردن. معتاد شدن. خو گرفتن. (یادداشت مؤلف) : اعاده، خوی گرفتن بچیزی. (منتهی الارب) ، تَخَلﱡق. (یادداشت مؤلف) ، انس گرفتن. الفت گرفتن
لغت نامه دهخدا

خون گرفتن

خون گرفتن
در پزشکی خارج کردن خون از بدن به وسیلۀ سرنگ یا بُرش پوست و مانند آن، حجامت کردن
خون گرفتن
فرهنگ فارسی عمید

موی گرفتن

موی گرفتن
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
فرهنگ لغت هوشیار

خود گرفتن

خود گرفتن
اظهار کبر نمودن. بخود بالیدن. تکبر کردن
لغت نامه دهخدا

خوی گرفته

خوی گرفته
انس گرفته. الفت گرفته. عادت کرده. عید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

خون گرفتن

خون گرفتن
بیرون کردن خون از تن بفصد یابحجامت. فصد کردن. حجامت کردن. (یادداشت مؤلف). رگ زدن. خون گشادن. خون کشیدن. (آنندراج) :
خونم بجوش آمده تا خون گرفته ای
من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته ای.
مظفرحسین کاشی (از آنندراج).
کند است به اعضای تنم نشتر فصاد
خون از رگ من نشتر فصاد گرفته.
علی خراسانی (از آنندراج).
، قصاص گرفتن:
انتقام از چرخ با طبع ملایم می کشم
پنبه از نرمی ز چشم ساغر می خون گرفت.
مفید بلخی (از آنندراج).
- خون گرفتن کسی را، به انتقام کسی گرفتار آمدن:
نگیرد خون ما آن کینه جو را
اگر صد نیزه از جا جسته باشد.
طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا