بازمانده. عقب مانده: دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس که راهش سنگلاخ است و سم افگنده است پالانی. خاقانی. ز واپس ماندگان ناید درست این نخستین را نداند جز نخستین. نظامی. به دورافتادگان از خان و مانها به واپس ماندگان از کاروانها. نظامی. و رجوع به واپس ماندن شود
بازماندن. واماندن. در عقب ماندن. (ناظم الاطباء) : بدان پشتی چو پشتش ماند واپس که روی شاه پشتیوان من بس. نظامی. ای که خواب آلوده واپس مانده ای از کاروان جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را. سعدی (خواتیم)
آنکه در عقب ماند. سپس مانده. عقب مانده. بدنبال مانده. دیری کرده: بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان میان بادیه ها حوضهای چون کوثر. فرخی. خیز ای پس ماندۀ دیده ضرر باری این حلوای یخنی را بخور. مولوی. ، طعامی که پس از سیر خوردن کس یا کسانی برجای ماند. طعام یا شراب که پس از سیری مرد بماند. پس خورده. ته مانده. ته سفره. پیش مانده. نیم خورده. سؤر. فضلۀ طعام. - امثال: پس ماندۀ گاو را به خر باید داد. (جامعالتمثیل). ، بقیۀ هر چیزی: لُفاظَه، پس مانده از هر چیزی. مجاعَه، پس ماندۀ خرما. (منتهی الارب) ، وامانده. ترکَه. مُخلَّفَه