بدل شدن. عوض شدن. مبدل گشتن. متحول گردیدن. جز آنچه قبلاً بود گردیدن. تبدیل. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گرنه آیین جهان از سرهمی دیگرشود چون شب تاری همی از روز روشن تر شود. فرخی. آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود. فرخی. تا دل من ز دست من بستدی سر بسر ای نگار دیگر شدی. فرخی. آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 79). جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. تو شده ای دیگر، این زمانه همان است کی شود ای بی خرد زمانه دگرگون. ناصرخسرو. زآنکه چون دیگر شدستی سربسر پس حرامی محض اگر بودی حلال. ناصرخسرو. حال من دیگر شد و از خود رفتم. (انیس الطالبین ص 206). در حال حالش دیگر شد. (انیس الطالبین ص 195). و احوال او دیگر شد و از خود رفت. (انیس الطالبین ص 197)
دگرگون گشتن. تغییر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). متغیر شدن. (از آنندراج). به حالی دیگر درآمدن. از حالی به حالی دیگر شدن. تغییر یافتن و حالی به حالی شدن. (ناظم الاطباء). مبدل گشتن. عوض شدن از حالت سابق. بگشتن چنانکه در رنگ و عقیده و زمان و وضع و غیره. و رجوع به دگر گشتن شود: چو بشنید بهرام رنگ رخش دگر شد که تا چون دهد پاسخش. فردوسی. چنین گفت با شوی کای کدخدای دل شاه گیتی دگر شد به رای. فردوسی. مرا نیز روز جوانی گمان چنین بود و اکنون دگر شد زمان. فردوسی. درودی ز من سوی پیران رسان بگویش که گیتی دگر شد بسان. فردوسی. ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب کز زینت و زیب تو دگر شد همه احوال. فرخی. ای چون گل بهاری خندان میان باغ هر ساعتی چو روز بهاران مشو دگر. فرخی. ز هر بیغولۀ باغی نوای مطربی برشد دگر باید شدن مارا کنون کآفاق دیگر شد. فرخی. دگر شوی تو ولیکن همان بود شب و روز دگر شوی تو ولیکن همان بود مه و سال. قطران. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. من دگرم یا دگر شده ست جهانم هست جهانم همان و من نه همانم. ناصرخسرو. عشقت چو درآمد ز درم صبر بدرشد احوال دلم باز دگرباره دگر شد. خاقانی. بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد. خاقانی. چون نمی سوزی چه شد خاصیتت یا ز بخت ما دگر شد نیتت. مولوی. قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه به شکر یا به شکایت برآید از دهنی. سعدی. قضا به نالۀ مظلوم و لابۀ محروم دگر نمیشود ای نفس بس که کوشیدی. سعدی. پرسید زمن یار که احوال تو چون است تا حال بر او شرح دهم حال دگر شد. ملا نسبتی (از آنندراج)
تأخیر شدن. به تأخیر افتادن: و گر دیر شد گرم رو باش و چست ز دیر آمدن غم ندارد درست. سعدی. ، مدتی گذشتن. دیر زمانی سپری شدن: مدتی اتفاق دیدن او نیفتاد کسی گفت دیر شد که فلان را ندیده ای. (گلستان). بیار ساقی مجلس بگوی مطرب مهوش که دیر شد که قرینان ندیده اند قرین. سعدی. ، دیر رفتن. تأخیر کردن دررفتن به جایی. با تأنی رفتن: همی آمد آواز کوپال و کوس به لشکر همی دیر شد گیو و طوس. فردوسی. ، فوت شدن و گذشتن زمان: مکر او معکوس او سرزیر شد روزگارش برد و روزش دیر شد. مولوی. هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزی است روزش دیر شد. مولوی. ، تمام شدن و خراب شدن. (غیاث). خراب گشتن و فاسد بودن. (آنندراج) ، کنایه از مردن و فوت شدن باشد. (برهان). کنایه از مردن. (آنندراج). فوت شدن. (غیاث) ، کنایه از دور شدن. (برهان)